eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_ام باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره
💠 | عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: "رفتی لباسها رو جمع کنی یا بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: "نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: "خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: "آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بی آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یک رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن "دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که و گفت: "این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: "من که از این جوون توقعی ندارم! بازم درد نکنه! بالاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد." اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساس ته نشین شده در این معجون رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (ص) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هرچه بود در من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: "با اینکه درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه را پاک میکرد، با گفت: "برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه اش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_ام هنوز #زوزه موتور اتومبیل را در انتهای #کوچه میشنیدم که ت
💠 | سه مرد روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم کردم تا مجید پیش از من کند که از دیدن این همه مرد در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب کرد و من از ترس پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر و دامادم هستن." و بعد روی را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن." پس میهمانان که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای را گرفته بود! با این دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا ً ملاقات کردیم." با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به افتاد و از سایه که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر و بی پروا بود. حالا با این صمیمیت ، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به استخوانی مرد خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که میفهمیدم این جماعت چه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در ما دنبال چه هستند که بر سر با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق نابسامانم بیرون کشید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊