eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_ام هنوز #زوزه موتور اتومبیل را در انتهای #کوچه میشنیدم که ت
💠 | سه مرد روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم کردم تا مجید پیش از من کند که از دیدن این همه مرد در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب کرد و من از ترس پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر و دامادم هستن." و بعد روی را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن." پس میهمانان که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای را گرفته بود! با این دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا ً ملاقات کردیم." با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به افتاد و از سایه که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر و بی پروا بود. حالا با این صمیمیت ، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به استخوانی مرد خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که میفهمیدم این جماعت چه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در ما دنبال چه هستند که بر سر با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق نابسامانم بیرون کشید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهارم گفتم : "شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!"
💠 | برای من کافی نبود که من هنوز را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که سُنی باشه!" حالا باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟" میخواستم شیرازه را محکم ببندم و قاطعانه وارد شوم که شاید خدا به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..." و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از جدا کن؟!!!" حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن را به شمشیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب بکوبم. حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ، عذر خواست: الهه جان! من بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..." امید داشتم رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع ، اگه نظرم غیر از این بود که میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی." سپس به چشمانش که عمیقاً به خیره مانده بود، چشم دوختم و با فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این رسیدم که مذهب تشیع بهتره، بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت ، سُنی بشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊