eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_ششم خودش را روی دو زانو روی #زمین تکان داد و باز مقابل
💠 | سلام مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمی‌دونستم از چه بویی میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد افتادم!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو !» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. عبدالله بود که به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب !» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین . ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلمی تکان‌دهنده از مدافع حرم بر بالین پیکر همرزم شهیدش در منطقه عملیاتی "المیادین" سوریه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
2.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 : دشمنان با تمام قوا می‌کوشند پوسته‌ای زرق‌و‌برق‌دار از انقلاب، خالی از محتوای اصلی‌اش، نگهداری کنند تا ما را گول بزنند شما هویت اسلامی انقلاب را حفظ کنید، مطمئن باشید می‌توان یک اسلامستان توانای نیرومندِ پیشرفته در علم و صنعت و رفاه به‌وجود آورد. ما چیزی کم نداریم. 🌾 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊✨🍃 امشب گل سرخ باغ دین می آید فرزند امیرالمومنین می آید تبریک که ماه برج حکمت باقر در خانه زین العابدین می آید... (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا شبتون شهدایے🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 ڪمے طراوٺِ باران، ڪمے نسیم حرم سلام صبح من و فیض مستقیم حرم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 (۲) تا یاد دارم در خانه‌مان یا هیات داشتیم یا در حال پختن نذری بودیم. پدرم از قدیمی‌ها و جزو معتمدین محل بوده و هست. به احترام او و برادرهای بزرگ‌ترم و داماد بزرگ‌مان حاج‌آقا خضایی، مردم محل به چشم دیگری به ما بچه‌های کوچک‌تر نگاه می‌کردند. خلاصه بگویم از ما توقع داشتند. ما هم به سرکردگی حاج‌اصغر، همه تلاش‌مان این بود که نکند قدم اشتباهی برداریم. همه این خودمراقبتی‌ها باعث شد مسجد بشود تنها سرگرمی و پاتوق‌مان. 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
‏خدا با اون عظمتش میگه: أنَا جَلیٖسُ، مَنْ جٰالَسَنِیٖ: من همنشین اون کسی هستم که با من بشینه! انگار خدا داره دنبال یه رفیقِ ناب میگرده؛ یارفیقَ من لا رفیق له! چقدر منِ حقیر رو تحویل میگیری؟! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_نهم سلام #نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوش
💠 | عبدالله بود که به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: "الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!" نفهمیدم چطور را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: "من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!" مانده بودم چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن "یه به بابا بدم." با پدر تماس گرفت. دست داغ از مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان ، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: "چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه..." صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن "الحمدالله!" گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: "مامان خوبی؟" لبخندی بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به رسیدیم. اورژانس بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و ناله هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هرچه کردیم اصرارمان برای آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🕯 مثل امواج خروشان که به ساحل برسند وقت آن است که عُشّاق به منزل برسند هادیِ راه تو هستی و یقیناً بی تو ناگزیرند از آغاز به مشکل برسند رهروان از تو و از جامعه تا بی خبرند کِی به دَرکِ «قلم» و «قاف» و «مُزمّل» برسند     واجب دین خدا بودی و ترک ات کردند در شتاب اند به انجام نوافل برسند    در جهان، حاکِم جبّار فراوان دیدیم  که بعید است به پای متوکّل برسند     سامرای تو مدینه ست؛ مبادا یک روز صحن های تو به ویرانی کامل برسند        با هم از غربت و داغ تو سخن می‌گویند شاعرانی که به درک مُتقابل برسند        واژه ها کاش که از سوی تو الهام شوند تا به این شاعر آشفته ی بیدل برسند ▪️ (ع)▪️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 : شهادت... در راہِ آرمانِ الهی معشوق ماست آیا شنیدہ ای عاشقی را از معشوق بترسانند؟ 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊