❤️🍃
به خواب دیدم از اینجا نماے گنبدتان را
عجیب نیست اگـر تشنه اے سراب ببیند
✍حمیدرضا محسنات
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊✨ مدتی که در پادگانهای مختلف دورههای آموزشی را گذراند، مادرم برایش آستین بالا زد و عروسی کرد. فع
🕊✨
▪️ما به عادت هر ساله با شروع ماه محرم، هیات رفتنمان اوج میگرفت. از طرفی، ماموریتهای شبانهمان برای مقابله با درگیریها و خرابکاریها خستهمان کرده بود.
✔️مثل هر سال، صبح روز عاشورا رفتیم هیات حاجآقا مروی. زیارت عاشورا که خواندند، همگیمان بهخاطر کمخوابی چرت میزدیم. بعد از قرائت زیارت عاشورا صبحانه را تو همان هیات خوردیم و رفتیم مسجد.
🔹قرار بود به رسم هر سال، هیاتمان دسته تشکیل دهد و در محل بچرخد و جلوی خانه شهدا روضه بخواند. خیلی از بچهها بهخاطر خستگی نیامده بودند.
😓من نگران مداح و سینهزن بودم، اما دیدم حاجاصغر در حال و هوای دیگری است.
📲مدام با تلفن صحبت میکرد. حدود ساعت ده و نیم بود که حاجاصغر جلو آمد و به من گفت: «موتورها کجاست؟!» خیلی تعجب کردم.
گفتم: «جای همیشگی!» منظورم پایگاه بسیج بود.
گفت: «زنگ بزن به بچهها، باید بریم.»
گفتم: «پس هیات چی میشه؟»
😒نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت: «من چی میگم، تو چی میگی؟! امام حسین مهمه یا هیات؟»
‼️گیج شده بودم. خب هیات هم به خاطر امام حسین (ع) بود. پدرم و دو سه نفر از بزرگان جلو آمدند. گفتند: «چی شده؟»
🌷حاجاصغر توضیح داد که «ضدانقلاب ریختند بیرون. اوضاع خرابه، باید بریم.» پدرم سریع گفت: «برید شما. نیاز باشه، ما هم میایم.»
ادامه دارد...
#فتنه ۸۸ (۲)
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین #تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار #ناراحتی_هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های #طولانی_اش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی #کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از #غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، #فریاد بزنم و اشک بریزم.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به #سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای #کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی #نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه #خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال #مصیبت_بار مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای #مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر #سورمه_ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار #حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه #حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت #خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به #سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از #نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟"
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا #خونریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین #طبقه_آخر از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی #عصبی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای #خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!"
سپس در برابر نگاه #معصومانه_ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، #نجوا کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری #غصه میخوری..."
و مثل اینکه نتواند قطعه #عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و #آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، #بلند_شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و #رنجهایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش #چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب #شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه #چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با #مهربانی پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم #شربت درست میکنم."
لبخند #پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که #میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به #شانه_ام به راه افتاد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
توی
اَبَر کامپیوترِ خدا
هیچی گُم نمیشه؛
نگو کی میبینه!
#تلنگرانه✨
#حاج_حسین_یکتا🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شهید آن بنده ایست که در عشق معبودش ذوب و تا ابد جاودانه شد...
#شهیدانه✨
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🥀
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌹🍂
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
نیست بی عشق حسینی ذره ای در ذات دَهر
در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین
می کند هر قطره اش ایجاد گلزارِ شهید
دستِ همت بر سر شاه و گدا دارد حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۶) 🔸از بدو ورود به #سوریه سعی کردم با اعتماد و حسن نی
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۷)
🔹از همان زمان ورود متوجه برخورد دوگانه سوریها شدم. برخی از آنها با ناراحتی و گاهی خشم و با تصور اینکه برای دخالت در امور داخلی کشورشان آمدهایم با ما رو به رو میشدند.
😓از شنیدن اینکه مخالفان داخلی حکومت سوریه در نزدیکی محل اقامت ما سکونت دارند نگرانیهایی داشتم. حتی چند تجربه ناخوشایند داشتم از طرف افرادی که با کوچکترین بهانه و حتی گاهی بدون دلیل میخواستند ناراحتیشان را نشان دهند.
👌اما این برخوردها در مقابل برخورد اغلب مردم که از حضور ما و دیگر ایرانیها خشنود بودند خیلی به چشم نمیآمد.
🔸به هرحال ایرانیها برای کمک و جلوگیری از سقوط سرزمین و امنیتشان آنجا بودند و شاید اگر ایرانیها، لبنانیها، افغانیها و پاکستانیها به کمکشان نمیرفتند تماماً جوانهای سوری، پدر و برادرهای خودشان باید به جبهه میرفتند و تازه معلوم نبود بتوانند کشورشان را از سقوط نجات دهند.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید| دیدار #حاج_قاسم با خانواده ابوحامد (شهید توسلی)
🎞بازنشر به مناسبت ایام شهادت #شهید_علیرضا_توسلی در اسفندماه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_پنجم پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_ششم
آفتاب سر ظهر #تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را #آتش میزد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان #غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش #جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتی متواضعانه گفت: "إن شاءالله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدر اذیت نشی."
و من برای اینکه بیش از این #شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: "من #اذیت نمیشم مجیدجان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: "من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی #فکر نمیکنم." و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سر
صحبت را باز کرد: "امروز با دخترِ #عمه_فاطمه صحبت میکردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران."
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: "من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین #شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران."
و در مقابل سکوتم #لبخندی زد و گفت: "خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: "من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: "إن شاءالله که خیلی زود حال مامان خوب میشه."
خیال اینکه پزشکی در #تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در #قلبم میپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای #مشورت به خانه پدر بیایند.
طبق عادت شبهای نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز #شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: "میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه #فضولی نکنم!"
با همه خستگی، در جوابش لبخند #کمرنگی زدم و گفتم: "دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی ام را داد: "الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی #لبریز محبت ادامه داد: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن "إن شاءالله!" به #اجابت دعایش دل بستم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هر کبوتر که نشسته است دگر باز نَگشت
صحنِ تو خاصیت خانه شدن را دارد...
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊