💔🌱💔🌱💔
🌱💍
💔
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۳)
🔸یکی از روزهای حضور در سوریه همسرم مثل همیشه برای انجام کارهایش رفت. معمولاً تا نزدیک غروب و گاهی شب درگیر کار بود اما آن روز زودتر از همیشه برگشت.
😔در همان نگاه اول متوجه حال ناخوشش شدم. رنگ صورتش پریده بود و نشانههای ضعف و درد معده هم داشت. همان روز پزشک به منزلمان آمد و گفت که محمد مسموم شده است.
💔تصور میکردم یک مسمومیت غذایی است و با دارو یا در نهایت با شست و شوی معده مشکل رفع خواهد شد.
🍃اما روز به روز و در حقیقت ساعت به ساعت حالش بدتر میشد و هیچ دارو و درمانی نتیجه نداشت. به ناچار به بیمارستان شهر لاذقیه منتقل شد تا آزمایشهای جدیتری انجام شود...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_دوم و اینبار جذبه #عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر #رنگتر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم #قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و #ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای #مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان #وحشتزده_ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور #ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید.
مجید با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان #خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم.
با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه #بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن #جرعه_ای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر #ترسیده بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!"
بغضم را فرو دادم و با طعم #گریه_ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه #نفس نمیکشید..." صورت مهربانش به #غم نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..."
و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به #شکوه گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه #گم شد و دل مجید بیقرار این حال #خرابم، به تب و تاب افتاده بود که #عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب #غمزده_ام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از #غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به #مجید کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم."
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. #وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی #مستحبی خوانده و برای شفای مادر #دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت #نماز_حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که #بی_دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار #اجابت دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر #نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه #معجزه_ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_سوم چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در #آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: "تو بودی دیشب #جیغ میزدی؟" از اینکه صدای #ضجه_هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: "باز خواب مامانو میدیدی؟" با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای #دلداری_ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت.
سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی #خواب_آلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به #آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به #مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت #خالصانه_اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم.
لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی #مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم #حدس بزنم که از #ضجه_های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من #عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن #قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟" سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن #مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: "چرا مشکی پوشیدی؟" به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان #پرسشگرم پاسخ داد: "آخه امشب شب نوزدهمه!" تازه به خاطر آوردم که شب #ضربت_خوردن امام علی (ع) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در #سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند.
از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: "نه کاری ندارم! به سلامت!" و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها #حالی برایم نمانده و هر روز دل #مرده_تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم.
پشت #نرده_های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره مان، #آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| سخنرانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به مناسبت سالگرد عملیات فتح المبین
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
گر چه بر پیکرمان زخم زیاد است ولی
ما چو نخلیم، که تا سر نرود
جان ندهیم...
#شهید_بے_سر🥀
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
در کنار #شهید_شاهرخ_دایے_پور🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا✨🌹
شبتون مهدوے☕️🍬
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
بزرگی میگفت
برایِ اونایی که
اعتقاداتتونو مسخره میکنن
دعا کنین خدا به عشقِ حسین (ع)
دچارشون کنه...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_چهارم سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_پنجم
حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای #دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل #نیمه_شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد.
برای دختری چون من که #عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گلهای زندگی اش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها #استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت #بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود.
فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و #قرآن خوانده بودم تا مادرم #شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که #بی_حضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را #برآورده سازد؟
باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و #گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش #اجابتم میکند، حالا در برابر این همه ناله های #عاجزانه_ام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به این همه گریه های #مظلومانه_ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع #اجابت دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به #مصلحت نمیدانست!
خسته از این همه باب اجابتی که به رویم #بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه #خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث #سوریه بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام #وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد.
فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را #مسلمان میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه #حبس شود.
با تمام شدن اخبار، شبکه را #عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. #مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. #بی_توجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بی آنکه #بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت.
مجید به گفته خودش از مقابل همین #تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، درد دل کرده و #حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او #معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه #پروردگار، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟
یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان #محبوب و برگزیده اش صدا میزدم، حجابی که مانع به #اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر #حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی #حقیقت داشت!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_شصت_و_پنجم حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_ششم
مجید که از من نمیخواست دست از مذهب #تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه #عاشقانه_ای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش صلی الله علیهم اجمعین را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم!
هر چند اینگونه #خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید #شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می آمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات #شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار #سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید #شیعه_ای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم!
نگاهم به پرچم سرخ گنبد #امام_حسین (ع) مانده و دلم به امید معجزه ای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش #پَر میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی، #آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد! حالا روحی تازه در #کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا #استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش #شهادت داده بود.
حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را #جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه #چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می افتد و او را به دیدن دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
امام خامنه ای :
عزیزان من . . .
هـمهٔ شما مثل فرزندان من هـستید
من یڪ یڪ شما جوانهـای عزیز را
از ته دل دوست میدارم
٨٣/۴/۱۷
#میلاد_حضرت_علی_اکبر (ع) و #روز_جوان مبارکباد
📸 عکس مربوط به #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در کنار برادرِ حاج اصغر در دیدار با رهبری
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹