شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
امروز مصادف با سالروز قیام خونین ۱۵ خرداد، تولد یک مدافع حرم هم بود که از او به عنوان کابوس دزدان در
❤️🍃
از لحاظ اخلاقی هم خیلی خوش برخورد بود و حسن خلق داشت. بردباری و متانت در معاشرتش با دیگران کاملاً مشهود بود. خیلی هم شوخ و با روحیه بود.
✌️در کنار اینها یک بچه هیئتی واقعی و خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و به اهل بیت و ولایت واقعاً عشق میورزید.
خیلی ساده زیست و بدون تکبر بود. به ریش هم فوق العاده علاقه داشت؛ نه اینکه ریش بگذارد که بگوید من حزب اللهیم تا تحویلش بگیرند. ریشهایش را بیش از حد بلند میکرد و ما هم همیشه به شهید گیر میدادیم که ریشهایت را کوتاهتر کن و میگفتیم با این ریشها شبیه داعشیها شده ای که میخندید.
😅حتی یک بار من بهش گیر دادم و گفتم نمیگذارم مأموریت بروی تا ریشهایت را کوتاهتر کنی که او هم به من کلک زد. رفته بود زیر ریشهایش را با ژل به زیر گلویش چسبانده بود و یک دستمال گردن هم انداخته بود و از دور میگفت نگاه کن ببین الان خوب شده. من هم وقتی این کارهایش را دیدم گفتم امیر را بفرستید به مأموریت برود.
از اینهایی بود که ریش را برای بلند بودنش دوست داشت و این دوست داشتن هم برای دل خودش بود.
👌از نظر روحیه در بین بچه های تکاور همیشه در هر جمعی بود روحیه آن تیم و گروه خوب و بالا بود. به خاطر همین خصایص اخلاقی بچه ها دوست داشتند در مأموریتها با امیر باشند. مردمدار بود و مردم آزار نبود. خیلی به دیگران به ویژه پدر و مادر و خانواده اش احترام میگذاشت.
این احترام گذاشتن را هم همیشه به زبان می آورد.
▪️ایام محرم در چیذر ایستگاه صلواتی داشت و حتی یک سال هم تعطیلی نداشت و هر سال بدون وقفه دایر میکرد. فردی بود که مردم از دست و زبانش در امان بودند و کاملاً بچه ای مثبت و دوستداشتنی بود که وارد هر جمعی میشد با خودش روحیه مثبت میبرد.
✍راوی : جانباز شیمیایی #شهید_محمد_ناظری
#شهید_امیر_سیاوش_شاه_عنایتی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️🍃 از لحاظ اخلاقی هم خیلی خوش برخورد بود و حسن خلق داشت. بردباری و متانت در معاشرتش با دیگران کامل
ریش هایی که حاج محمد از آن یاد کرده بود...
#شهید_امیر_سیاوش_شاه_عنایتی🌱
📝خیام هم جواب خوبی به همتی و مهرعلیزاده داده...
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
#مناظره
#انتخابات
#رئیسی✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے🏴🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
سوی حسین رفتن با چهرهی خونین
زیبا بود این سان، معراج انسانی...
#شهید_امیر_حاجامینی🌷
🌱
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴
#شهید_حسن_عبداللهزاده روز پنجشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۰ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در مسیر دیرالزور به تدمر سوریه در کمین نیروهای داعش به فیض شهادت نائل شد.
🌸ایشان اصالتا لر چهارمحال و بختیاری از روستای شیخعلیخان بوده و ادامه زندگیاش متناسب با شرایط کاری پدرش در تهران گذشت.
این شهید والا مقام متأهل بود و اکنون سه فرزند پنج، سه و یکساله به یادگار دارد.
🕊پیکر پاک ایشان پس از ورود به کشور برای طواف به حرم امام رضا (ع) رفت و هم اکنون در تهران تشییع و خاکسپاری شد.
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌸🍃
اصغرآقا می گفت من خوابی دیدهام و خیلی قشنگ بود...😇
جایی شبیه سربازخانه بود که تختهای دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست.
🕊پر میزد و میرفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی؟
گفت: کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی میتوانی انجام بدهی.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید (خواهر حاج اصغر)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_نهم از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصتم
عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا #سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، #مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد.
اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق #خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل #اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر #قشنگم شده بود.
به سلیقه خودم، پارچه ساتن #صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان #تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به #خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و #پتوی صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم.
همانطور که گوشه #اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل #سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب #تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم.
#مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش #تعیین میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر #شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، #امشب را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم.
وقتی به خاطر می آوردم که لحظه #خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام #سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که #دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا #سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای #مهربانیهایش را میکردم.
هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم #تکانی خورده بود، حرکت وجود #کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، #مونس لحظات تنهایی ام میشد.
ساعت هفت #شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ #حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت #آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد.
خودم را پشت پنجره های #بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد #غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که #نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و #متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم.
خودم را از پشت #پنجره عقب کشیدم که از حضور عده ای #نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه #کسی این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از #حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به #فکرم رسید درِ خانه را از #داخل قفل کنم.
تمام بدنم از #عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد #خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت #ترسیده بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید #امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد.
رویِ #کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر #خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار #دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
yeknet.ir_maddahionlin_mhmwd_khrymy_-_zmynh_dw.mp3
3.39M
بی قرار توام
یا جعفر ابن محمد...
🎙محمود کریمی
🏴شهادت #امام_صادق (ع) تسلیت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ هُتِکَتْ حُرْمَتُهُ
سلام بر آن کسى که پرده حُرمَتش دریده شد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
🌸پسرم هر وقت میخواست به سوریه برود میگفت: «میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز.»
✔️البته حاجاصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یکبار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیهاش مشخص بود که زخمش را غیرحرفهای بخیه زدهاند طوری که انگار فقط میخواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ #شهید_علی_امرایی #انتخابات #من_رای_می
🦋به نیابت از رفیق شهیدم :
🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️
❣️ #شهید_وحید_زمانی_نیا
#انتخابات
#من_رای_میدهم🗳
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصتم عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_یکم
از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد #تیر میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه #بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا #زمین نخورم.
گوشم به صدای درِ #حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد.
از ترسی که #سراپای وجودم را گرفته بود، بیصدا #نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط #خدا را صدا میزدم تا به #فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را
پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه #مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم #مهمونی!"
و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی #تمسخرآمیز ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون #پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ #بی_پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان #خنده پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات #میرقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد #افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!"
و باز هیاهوی #مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا #تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و #دخترم راحت شده بود و در عوض با هر #اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید:
"من که سر از کار این #دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! #نوریه میگه کلاً بچه های #عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون #پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ #عبدالرحمن تو مُشت #خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_یکم از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_دوم
سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان می آوردند، منگ شده و دلم از #بلایی که به سر ِخانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه #جاسوس این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال #پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت:
"ولی #حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره #عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم #عقدش میکردم!"
و دیگری با #ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان #گوشم را کر
کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه #بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن #شب در انتهای چاه #چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام #نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این #لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
#آیت_الکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب #کوچک کودکم به نام و یاد خدا #آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران #نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت.
حالا تمام خاطرات ماه های #گذشته مقابل #چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه #شرکای #خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری #غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز #سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه #ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این #ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی #ناموس پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و #نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه #تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج #ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید #خانه را آنها داده است و من دیگر در این خانه چه #امنیتی داشتم که کلید #خانه و تمام
زندگی ام به دست این #اراذل افتاده بود!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
وَه چه هنگامه ی تلخیست وداع آخر...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
و باز هم مثل #انتخابات پارسال مجلس که به اشخاص انقلابی رای دادیم...
امسال هم برای ریاست جمهوری به کسی رای خواهیم داد که خون امثال تو را جواد پایمال نکند...
پا روی خون شما ها نگذارد،
با اجنبی بگو بخندی نباشد و با وطنی عبوس و بی ادب!
بدون شک کاری می کنیم که پیش شما شهدا رو سفید باشیم.
امروز سالروز شهادتت بود...
حواسمان هست که نگاهت و نگاه هم جواری های بهشتی ات به ما هست.
پس ما هم حواسمان را جمع می کنیم.
به کسی رای می دهیم که اصلح باشد.
به کسی که نیاز نباشد به خاطر تصمیم هایش سر شکسته باشیم نزد شماها...
انقلابی عمل می کنیم جواد.
دعا کن برایمان.
#شهید_جواد_تیموری
۱۷ خرداد سال ۹۶ توسط داعش ملعون و در ساختمان مجلس با زبان روزه به شهادت رسید.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
عمری است مرا مونس جان نام حسین است
دل خواست که در سایه این نام بمیرم...!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یکی از زنان سوریه با مشاهده منش شهید شیعه شد
✔️جنگ سوریه جنگی متفاوتی است. شناخت خودی و غیر خودی کار آسانی نیست. افرادی چون شهید پورهنگ که حجم کاری آن ها بالا بود برای چند روز مرخصی باید از مدتها قبل برنامهریزی میکردند تا مسئولیت را به فرد دیگری محول کنند. ایشان هم مستشار نظامی بود و در کنار این کار فرهنگی میکرد.
✨اثرگذاری فعالیتهای همسرم باعث علاقمندی مردم سوری به تشیع بود که این عامل محبوبیتش و یکی از دلایل مسمومیت ایشان باشد.
🧕یکی از خانمهای سوری با دیدن فعالیتها و منش همسرم، شیعه شد و این زنگ خطری برای دشمنان شد که اگر نمی توانند ایشان را در میدان جنگ به شهادت برسانند با نقشه از بین ببرند. از این رو نوع شهادت شهید پورهنگ با دیگر شهدای سوریه فرق داشت.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید (خواهر حاج اصغر)
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ #شهید_وحید_زمانی_نیا #انتخابات #من_را
🦋به نیابت از رفیق شهیدم :
🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️
❣️ #شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
#انتخابات
#من_رای_میدهم🗳
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_دوم سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_سوم
ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی #چاپلوسی_اش را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه #کم کردند.
نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به #تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش #عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند.
از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام #نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گر ِ بر باد رفتن همه زندگی #پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط #گریه میکردم.
هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بی تابیها چه #آتشی به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز #همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نامِ تنهایی ام سحر شد و سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا #سرانجام شب طولانی #مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت.
دیگر #خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم #دلچسب نبود که از فشار غصه های #دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی #ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال #خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: "چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود."
در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون #غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های #برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این #خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال #کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به #بهانه حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_سوم ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
#مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی #مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد #کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات #جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره #نحسش نیفتد.
با کتابهایی که در دستش گرفته بود، #میدانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به #سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!"
از شنیدن نام #دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه #متحیرم، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با #شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب #خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من #باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب #میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!"
از بازگویی ماجرای دیشب #وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش #مجید سخت میترسیدم که #پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه #نیم_خیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که #ابرو در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم #بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!"
در جواب این همه #وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام #نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:
"این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید #وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به #خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی #گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به #خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!"
و من که خبر آوردن این #کتابها را دیشب از میان قهقهه #مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از #اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این #ماجرا هم ختم به خیر شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊