این نمکدان حسیـ❣ـن(ع)
جنس عجیـ✨ـبی دارد
هرچه قدر 😓ـمی شکنیم
باز نمکـ🌱 می ریزد...
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بخشی از صحبتهای شهید سلیمانی با فرمانده قرارگاه حضرت زينب(س)
ویدئویی دیده نشده از دیدار #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی و سردار رحیم نوعی اقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
دستـ✋ به دامـان توایـ✨ـم
یاحسیـ❤️ـن...
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#تلنگر👨🔧
فرد موفق همیشه برنامه دارد
فرد ناموفق همیشه بهانه دارد
فرد موفق همیشه با صبر مشکلات را حل میکند
فرد ناموفق همیشه با خشم مشکلات را زیاد میکند!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#سیره_عملی_شهدا✨🌱
با آنکه حقوق داداش هیچوقت زیاد نبود و خودش در رفاه زندگی نمیکرد، یک قسمت از حقوقش را به کسانی میداد که بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی میگفتم برادر خودت که بینیاز و مرفه نیستی، چرا اینقدر به دیگران میبخشی؟ جواب میداد عیبی ندارد، انفاق به مال کم برکت میدهد.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_برادر_بزرگوار_شهید (آقامحمود)
دفاع پرسdefapress.ir📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_یکم عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای #عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من #میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و #مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم.
دیگر جز نغمه نفسهای #نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم #سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟"
در تاریکی تنگ #غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم #آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه #شهادت دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه #خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!"
و با همه #تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی #شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من #راضی نیستم! از اینکه این همه #عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..."
در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه #کلامی آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی #صندلی بلند کرد. بند #اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست #چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که #هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا #شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم."
و دیگر منتظر #جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت #سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی #زمین راهرو کشیده می شد و دل
مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم #ناپدید شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید، اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنهای عزیز را جان خود بدانید، حرمت او را مقدسات بدانید.
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند...
#حضرت_دلبر ❤️ #سردار_دلها
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
زِ تمـام بودنیها
تو بیـ🍃ـا از آن من باش
که به غیـر با تـ❤️ـو بودن
دلم آرزو✨ ندارد ..
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان این شهید با بقیه فرق می کنه!
باور نمی کنی ببین!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📹 بخشی از صحبتهای شهید سلیمانی با فرمانده قرارگاه حضرت زينب(س) ویدئویی دیده نشده از دیدار #شهید_حا
این فیلم رو خودم خیلی دوست دارم.
آقای نوعی اقدم طوری برخورد می کنه که انگار داره رویای صادقه می بینه و با یک شهید دیدار داره...
نحوه نگاه، ذوق و شوق وصف نکردنی آقای اقدم...
نحوه ی صحبتشون و عشقی که کاملا مشخص و عیان هست در چهره ی سردار اقدم؛ آدم رو فقط یاد دیدارهای با شهدا در رویاهامون میندازه...
کاش این دیدارها نصیب ما هم می شد.
.
#شهید_محمد_ناظری :
هر گونه تجاوزی رو به شدیدترین وجه پاسخ میدیم...
اینا عددی نیستند که بخوان بیان در مقابل سپاه و ارتش قد علم بکنند.
#ایران_قوی🇮🇷
#استکبارستیزی✊
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
🔺عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناکام ماند. (آبان ۱۴۰۰)
خداقوت دلاوران، دمتون گرم✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_دوم دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به #انتظار بازگشت #مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر #مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و #غریبی خودم، خون میشد.
هنوز #برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز #پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و #هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و #شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما #تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق #آب هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد.
دیگر #موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز #سارقان موبایلش را هم #دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، #کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و #سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت #تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز #وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود.
در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی #مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه #تنها افتاده بودم، نه #مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای #سنتی حالم را بهتر کند و هر روز #ضعیف_تر میشدم.
به ابراهیم و محمد #فکر میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در #چشمانم حلقه میزد که #گمان میکردم اگر از حال خواهرشان #باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در #نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر #خواهر و برادری را هم به حقوق #ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند.
به #مجید فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند #روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که #پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به #مجید میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد.
به روزهای #آینده فکر میکردم که همین ذخیره #مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت #کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن #فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه #اضطراب بیفتم.
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین #مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟
#مجید که به دفاع از حرمت حرم #سامرا قیام کرد و در برابر زبان #شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی #هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و #کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم #هزینه کردم تا این حمایت به بهای #قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع #گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این #مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از #دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_سوم ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید #حس نمیکردم و مثل شیعیان #اعتقادی عاشقانه در #قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار #خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به #گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و #همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم #شکست که اشک از چشمانم فواره زد.
در گوشه تنهایی و #تاریکی این غربتکده از اعماق قلب #غمگینم گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر #جانم به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به #فردا برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر #آسمان و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم #نمانده بود تا همین جسم نیمه #جانم را از زیر این آوار #بیچارگی بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم #زبانم به ناسپاسی باز شود!
روی تخت افتاده و صورتم را در #بالشت فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از #منتهای جانم با خدا درد دل میکردم.
از #دلتنگی برای مادر #مهربانم تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و #پدرم که دنیا و آخرتش را به هوای #هوس نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا #فراموش کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و #همسرم که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای #سپید روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود.
نمیدانم چقدر سرم را در #بالشت کوبیدم و به درگاه #پروردگارم ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان #بیحالم را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم #ضعف میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود.
صورتم از #قطرات اشک و دانه های عرق پُر شده و از #شدت گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. #چشمانم جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق #تنگ و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه #قبری شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و #تنها در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر #مجید بازگردد و دعایم #اجابت شد که مجید در را به رویم گشود....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
نه دیدن حرم و قبر و صحن و گلدسته
هدف وصال حقیقی حضرت است اینجا
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟
میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن #امام_زمان(عج) دوسِت داریم.
بیاید راست بگیم که امام زمان(عج) رو دوست داریم.
#حاج_حسین_یکتا📝
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
من جز تـ❤️ـو کسی
در دو جهـ🌍ـان
یـ🍃ـار ندارم...
.
.
.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#فرجامتان_حسینی_و_بخیر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷همسرم میگفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه میکرد دست بر سینه میگذاشت و میگفت: جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم.
👌سفارش کرد که میخواهم بچهها را زینبوار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمیشد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمیآمد. نگران بودم تشنج نکند. نمیدانستم چه کار کنم.
😔عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنجشنبه است و من میدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچهاش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من.
🍃رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر میشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب میخواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش میکردم. همه حرفهایم را با عبدالمهدی زدم.
✨او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند، بحق فرمودهاند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدتها هر کسی وارد خانه میشد متوجه آن بوی خوش میشد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود.
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
#روایت_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷🍃
پیامبراکرم (ص) فرمودند:
"هر که براستی خواهان شهادت باشد، (ثواب آن) به او داده می شود، هر چند به شهادت نرسد."
در روایت دیگر فرمودند:
"هر که صادقانه از خداوند شهادت را مسئلت کند، خداوند او را به منزل های شهیدان برساند، هر چند در بستر خود بمیرد."
منبع : صحیح مسلم، منتخب میزان الحكمة
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
.
بیا!
بچه ها اینجا کلی برات نفت جمع کردن.
یه لیتر، دو لیتر، یه بشکه، دو بشکه...
چقد می خوای بدبخت دزد؟
.
.
.
#نفتکش
#ایران_قوی
#استکبارستیزی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_چهارم شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
چراغ قوه #موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به #صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من #صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت #نیم_خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی #دق کردم!"
داخل #اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را #دویده بود که اینچنین نفس #نفس میزد. مانده بودم با جراحت #پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای #تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، #شروع کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!"
#موبایل را لب تختم گذاشت تا نور #ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره مان را #روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد #دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!"
و دیگر نتوانست #جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با #دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش #جراحتش را بیشتر کرده، ولی #شورشی در جانش به پا خاسته بود که #تحمل این همه درد را برایش آسان میکرد.
دوباره #چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و #چشمان کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره #میخندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در #دلش جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید.
صورتش هر لحظه بیشتر #میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه #شوقی عاشقانه در #اشک می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این #منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!"
و من فقط توانستم یک #کلمه بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره #اشکی روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و #غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!"
نمیفهمیدم چه میگوید و او هم #نمیدانست چه بگوید و از کجا #شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد...
#ادامه_دارد🙃
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊