eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 : برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید، اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنه‌ای عزیز را جان خود بدانید، حرمت او را مقدسات بدانید. ~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~ من تماشای تو میکردم و غافل بودم کز تماشای تو خلقی به تماشای منند... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
. زِ تمـام بودنی‌ها تو بیـ🍃ـا از آن من باش که به غیـر با تـ❤️ـو بودن دلم آرزو✨ ندارد .. . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📹 بخشی از صحبت‌های شهید سلیمانی با فرمانده قرارگاه حضرت زينب(س) ویدئویی دیده نشده از دیدار #شهید_حا
این فیلم رو خودم خیلی دوست دارم. آقای نوعی اقدم طوری برخورد می کنه که انگار داره رویای صادقه می بینه و با یک شهید دیدار داره... نحوه نگاه، ذوق و شوق وصف نکردنی آقای اقدم... نحوه ی صحبتشون و عشقی که کاملا مشخص و عیان هست در چهره ی سردار اقدم؛ آدم رو فقط یاد دیدارهای با شهدا در رویاهامون میندازه... کاش این دیدارها نصیب ما هم می شد.
. : هر گونه تجاوزی رو به شدیدترین وجه پاسخ میدیم... اینا عددی نیستند که بخوان بیان در مقابل سپاه و ارتش قد علم بکنند. 🇮🇷 ✊ ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ 🔺عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناکام ماند. (آبان ۱۴۰۰) خداقوت دلاوران، دمتون گرم✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_دوم دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهل
💠 | ساعت از هشت گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به بازگشت روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و خودم، خون میشد. هنوز وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز موبایلش را هم و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و میگرفتم و گاهی از شدت حالت نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز جسمی ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه افتاده بودم، نه کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای حالم را بهتر کند و هر روز میشدم. به ابراهیم و محمد میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در حلقه میزد که میکردم اگر از حال خواهرشان شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر و برادری را هم به حقوق کارگری برای پدر فروخته اند. به فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد. به روزهای فکر میکردم که همین ذخیره هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ که به دفاع از حرمت حرم قیام کرد و در برابر زبان نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم کردم تا این حمایت به بهای رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_سوم ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
💠 | شاید من مثل دل مجید برای پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه را همچون مجید نمیکردم و مثل شیعیان عاشقانه در نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر(ص) کار بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر می آمد، پس چرا اینچنین به مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم که اشک از چشمانم فواره زد. در گوشه تنهایی و این غربتکده از اعماق قلب گریه میکردم و خدای خودم را صدا میزدم که دیگر به فریادم برسد! که دیگر به لبم رسیده و دنیا با همه وسعتش برایم تنگ شده بود! که دیگر اُمیدی به برایم نمانده و هر دری را به روی دل تنگم بسته میدیدم! که دیگر و زمین بر سرم خراب شده و توانی برایم بود تا همین جسم نیمه را از زیر این آوار بیرون بکشم! که دیگر کاسه صبرم سرریز شده و میترسیدم به ناسپاسی باز شود! روی تخت افتاده و صورتم را در فشار میدادم تا هق هق گریه های مصیبتزده ام از اتاق بیرون نرود و از جانم با خدا درد دل میکردم. از برای مادر تا زندگی زیبایم که در کمتر از یکسال از هم متلاشی شد و که دنیا و آخرتش را به هوای نوریه حراج کرد و برادرانی که مرا کرده بودند و دخترم که از دستم رفت و که این روزها میدیدم چطور ذره ذره آب میشود و موهای روی شقیقه اش بیشتر و خودم که از هجوم غم و غصه دیگر رمقی برایم نمانده بود. نمیدانم چقدر سرم را در کوبیدم و به درگاه ناله زدم که دیگر نفسم بند آمد و چشمان را بستم بلکه خوابم ببرد، ولی از شدت گرسنگی همه بدنم میرفت و درد عجیبی که در تمام استخوانهایم میدوید، اجازه نمیداد چشمانم به خواب رود. صورتم از اشک و دانه های عرق پُر شده و از گرما و تشنگی بیحال روی تخت افتاده بودم. جایی را نمیدید و حالا در این تاریکی ترسناک، این اتاق و دلگیر بیشتر از زندان، شبیه شده بود که دیگر نفسم از ترس به شماره افتاده و در دلم با خدا نجوا میکردم و زیر لب آیت الکرسی میخواندم تا زودتر بازگردد و دعایم شد که مجید در را به رویم گشود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ نه دیدن حرم و قبر و صحن و گلدسته هدف وصال حقیقی حضرت است اینجا 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟ میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن (عج) دوسِت داریم. بیاید راست بگیم که امام زمان(عج) رو دوست داریم. 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے☕️🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷همسرم می‌گفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه می‌کرد دست بر سینه می‌گذاشت و می‌گفت: جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم. 👌سفارش کرد که می‌خواهم بچه‌ها را زینب‌وار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمی‌شد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمی‌آمد. نگران بودم تشنج نکند. نمی‌دانستم چه کار کنم. 😔عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنج‌شنبه است و من می‌دانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من. 🍃رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب می‌خواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش می‌کردم. همه حرف‌هایم را با عبدالمهدی زدم. ✨او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند، بحق فرموده‌اند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدت‌ها هر کسی وارد خانه می‌شد متوجه آن بوی خوش می‌شد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷🍃 پیامبراکرم (ص) فرمودند: "هر که براستی خواهان شهادت باشد، (ثواب آن) به او داده می شود، هر چند به شهادت نرسد." در روایت دیگر فرمودند: "هر که صادقانه از خداوند شهادت را مسئلت کند، خداوند او را به منزل های شهیدان برساند، هر چند در بستر خود بمیرد." منبع : صحیح مسلم، منتخب میزان الحكمة @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
. بیا! بچه ها اینجا کلی برات نفت جمع کردن. یه لیتر، دو لیتر، یه بشکه، دو بشکه... چقد می خوای بدبخت دزد؟ . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_چهارم شاید #قلب من مثل دل مجید برای #سامرا پَر نمیزد
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹سفر جالب به آمریکا 🔹اسلام گناه نکرده! چرا جوانان را نسبت به اسلام بدبین می کنید! 🔸این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست... 🍃 🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون حسینے🍎✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای حاج محمود باعث تعجب بود که در مجلس ختم برادرش کسانی خدمت می‌کردند که تا چند سال پیش از خلافکاران مشهور شهر بودند. حاج محمود که با صبوری مردانه، داغ برادر کوچکش را تحمل می‌کند می‌گوید: «راستش من در مجلس ختم اول اعتراض کردم، ولی چیزهایی از توبه و تغییر روش این افراد شنیدم که پشیمان شدم.» 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝معرفی زبان بدن دلاور خلیج فارس، مقابل ناو گروه آمریکایی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_پنجم چراغ قوه #موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش
💠 | کف زمین نشست و همچنان پهلویش را با دست گرفته بود، ولی انگار دردش را کرده بود که در این تاریکی، از مهتاب شادی میدرخشید. سپس با نگاه عاشقش میهمان چشمان شد و با غوغایی که به جانش افتاده بود، شروع کرد: "از اینجا که میرفتم خیلی بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!" و چه احساس عجیبی بود که ما از هم بودیم و با یک زبان به درگاه پرودگارمان میکردیم که با همان حال ادامه داد: "دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به ته جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد..." و آنقدر نجیب و بود که باز هم به رویم نیاورد عبدالله با چه کرده و آنچنان غرق دریای خودش بود که بزرگوارانه از نام عبدالله گذشت و همچنان میگفت: "فقط به اندازه امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای فردا شب هم پول نداشتم و نمیدونستم فردا صبح جواب مسئول رو چی بدم!" از اینکه دیگر پولی برایمان بود، قلبم از جا کَنده شد. هرچند لحنش بوی میداد، ولی باز هم ترسیده بودم که میان پریدم: "یعنی چی؟!!!" و او با نگاه مهربانش به دلم آرامش داد و با متانتی محبت جواب دلواپسی ام را داد: "نترس الهه جان!" و باز صحبتش را از سر گرفت: "همش تو راه میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی ! با خودم گفتم با همین پول برای شام یه بگیرم و برگردم که اذان گفتن. با اینکه خیلی تو بودم و میخواستم برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!" بعد بغضی عاشقانه گلویش را گرفت و با لحن گرم و ادامه داد: "تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود شب شهادته. در و دیوار مسجد رو پارچه سیاه زده بودن..." و چشمانش طوری از اشک پُر شد که از من کشید و سرش را پایین انداخت. شاید مردانه اش رخصت نمیداد تا همه دلش را نشانم دهد و شاید زمزمه های عاشقانه اش را در سینه خودش نگه دارد که برای لحظاتی شد و هر چند میخواست از من پنهان کند ولی میدیدم که مژگان مشکی اش از اشک میکند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊