eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
3.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. این چه خونیست که در شاهرگِ غیرتِ توست این چه عشقیست که در جوهره‌ی خلقتِ توست این چه لطفیست، چه فخریست خدا داند و بس حنجر و خنجر و مقتل همه در قسمتِ توست! . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬سید محمود رضوی: تا قبل شهادت  سرداری گمنام بود، اما بعد از حاج قاسم، خدا خواست اول شهیر شود و بعد شهید... ، برای ما بیچارگان زان سو دعا کن! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. به تو از دور سلام... به سلیمانِ جهان از طرفِ مور سلام به حسین از طرفِ وصله ناجور سلام . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوست شهید که داشته باشی تا آنجا پیش خواهی رفت که دوست شهیدت نمیگذارد بمیری.. آخر شهیدت میکند... بالای سر شهید یگان ویژه صابرین/شهادت توسط گروهک منافق پژاک۱۳۹۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
👦🏻 👧🏻 📿بعد از نماز مردم در مسجد دورتادور پیغمبر اکرم (ص) نشسته بودند، پیامبر فرمودند: «فرزندان خود را در رحم مادرانشان تربیت کنید.» ‼️همه تعجب کردند، پرسیدند: «یا رسول الله! چگونه فرزند به دنیا نیامده را تربیت کنیم؟» 🌷پیامبر (ص) فرمودند: «با خوراندن غذای حلال و پاک به مادرانشان.» 📗 جنگ مهدوى،ص‏۱۳۲ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_سوم دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم د
💠 | چشمان مهربان به پای حال خرابم، به نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم نکرده، احضارمان کند که با وحشتزده به در دوخته و حتی هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم یکی از آن دو است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی خوش بیشتر از گلویمان نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که نکردیم! ما که خودمون هرچی بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." و دیگر نتوانستم دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس در هم شکست که همه وجودم غرق و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش ! من خودم همه چی رو برای آسید احمد میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و را با این همه پریشانی کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب کشیدم و در برابر که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و میکرد تا آرام باشم و من آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به جدیدم بروم. در اتاق را و طول ایوان را تا پشت در آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه ، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتاد_و_چهارم چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون ن
💠 | خود بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و ساده، از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال ، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!" مجید سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان را از کف داده بودم که عاجزانه کردم: "حاج آقا! تو رو بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!" و هیچگاه نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش بود، با لحنی پدرانه کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان هم رسید و با دیدن حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در کشید که شدم. با هر دو دستش، لرزان از را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا هم کنارش بنشیند. مامان هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی نشاند و سعی میکرد را به دهد تا نفسم جا بیاید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین