کتاب اولم ، #سه_ماه_رویایی بود که
نشر شهید ابراهیم هادیآن را به چاپ رساند.👇 https://nashrhadi.com/product/87/ کتاب دومم با عنوان #رویای_بانه (با دو مقدمه پر بار و اضافات و متن خلسه شهید و نثری متفاوت نسبت به کتاب اول) بود که مرکز اسنادوتحقیقات دفاع مقدس آن را چاپ کرد(نشر مرز و بوم)👇 http://shop.hdrdc.ir/product/253/%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%87 و سومین ، #کتاب_شهید_کاظم_عاملو (چکیده دو کتاب قبلی، با تاکید بر خلسهها و حالات عرفانی شهید)است که از طرف نشر شهید کاظمی به چاپ رسیده است👇 https://nashreshahidkazemi.ir/1184/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D8%B8%D9%85-%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88.html #لینک_خرید_کتابها @shahid_ketabi
یکی از رسوم جبهه این بود که «شهردار» داشتیم!
هر روز نوبت یکی بود که ظرفها را جمع کند و ببرد و بشوید. کلا ًرسیدگی به کارهای توی چادر آن روز بر عهده همان نفری بود که ما بهش میگفتیم شهردار.
کاظم همیشه برای این کار داوطلب میشد. حتی موقعی که نوبتش نبود، باز ظرف و ظروف زیر بغلش بود و جارو توی دستش. من مسئولش بودم. گاهی میگفتم: «نکن این کار رو! بقیه بد عادت میشن.» بهش میگفتم کار، یک کار جمعی است. به کتش نمیرفت که نمیرفت. یا دوباره دولّا میشد و شروع میکرد به کار کردن. یا هنوز لقمه تو دهانمان بود که دست دراز میکرد کاسه بشقابها را بردارد و ببرد که بشوید. اگر پتوی بچهها هنوز ریخته بود، او مرتبشان میکرد. حتی یکی دو بار که برای جلسهای رفته بودم گردان و برگردم، دیدم نشسته و پوتین بچهها را واکس میزند. دیگر حسابی جوش آوردم!
اما چه فایده؟ از پَسش برنمیآمدم. نمیدانم، شاید این عهدی بوده بین خود و خدای خودش... .
برشی از #کتاب_شهید_کاظم_عاملو خاطرات بینظیر شهید عاملو
*تنها عکسی از شهید که در مشهد مقدس گرفته شده است. (با اون پیرهن مشکی و چهره نورانی، دل نمیبره خداییییش؟🥺)
#فاطمیه
#خاطرات
#سخن_و_سیره
#کپی_با_صلوات_برای_فرج_مجاز_است
@shahid_ketabi