#ارسالی
ممنون از شما بزرگوار و اجرتون با شهید✌️
••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت1⃣1⃣
🍁🌼 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
همان روز ظهر بود که آمدند گفتند خرمشهر آزاد شده و ما هم خوشحال شدیم، گفتم چه میشد که من از این عمل خلاصی مییافتم.
دیدم یکنفر وارد اطاق شده گفت سیفی کیست؟
گفتم من هستم.
گفت برادرت آمده، لباسهایت را بپوش و برو.
من دیگر با این ها نگفتم که قرار است پایم را قطع کنند، زیرا که ترسیدم مانع شوند.
من لباس هایم گرفته و سرم را انداخته و رفتیم.
کسی مانع خروج ما از بیمارستان نشد.
لباس و دو عصای زیر بغل گرفته و از بیمارستان خارج شدیم.
آمدیم به تهران.
در تهران کمی بستری شدم و در آنجا نیز گفتند باید پای تو را قطع کنیم، چون تأخیر باعث میشود سیاهی بالا بیاید که باید از بالاتر قطع کنیم.
من به خاطر خوابی که دیده بودم و اطمینان داشتم مخالفت کردم و از آنجا مرخص شدیم.
به مراغه آمدیم.
بعد از چند روز، آقای جمادی آمد و به شیراز رفتیم.
در شیراز باز همان نتیجه را دادند و گفتند علاج دیگری ندارد.
به مراغه آمدیم.
من حالاتی داشتم که دکتر ها نمیتوانستند تشخیص بدهند، گاهی درحال اغما قرار میگرفتم و پیام هایی میدادم.
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼
در فرودگاه مهرآباد یک دکتری میآید و مرا در این حالت میبیند و میگوید این روانی است و روانی صد در صد⁉️
مرا بردند و انداختند در تهران به تیمارستان🏥. شانزده روز در آنجا ماندم.
گاهی ناراحت میشدم که چرا مرا اینجا انداختند که انصاف نبود.
گاهی خوشحال میگشتم از این جنبه که میگفتم که خدا قبول میکند این عشق مارا به حضرت مهدی(عج)
تا اینکه یک روز آقای فرزاد پاک نیا آمدند و با آقای دکتر صحبت کرده و ثابت کردند که بنده روانی نیستم.
تا اینکه کارمان تمام شد و ما برگشتیم به مراغه. در مراغه طاقت نیاوردیم.
مشکلاتم زیاد بود.
یک شب خواب دیدم توی آبی دارم غرق میشوم، یک دستی آمد و مرا از آب درآورد.
دیدم همان شخصی میباشد که من در خواب او را میدیدم.
ایشان گفت: به تو گفتم بیا مشهد.
من دیگر از آن لحظه به بعد طاقت نیاوردم. به دوستم آقای پاک نیا گفتم برویم. یا این ماجرا صحت داشته یا پا را قطع میکنند.
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
با آن حالت خارج شده به تهران و بعد مشهد رفتیم.
روز پنجشنبه به شهر مشهد رسیدیم.
خواستیم که به حرم مشرف گردیم.
هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم به حرم برویم. چون کاری پیشامد میکرد.
تا اینکه موقع اذان مغرب وارد حرم شدیم.
از درب رو به رو وارد حرم شدیم.
قدم را که به حیاط گذاشتم برای من حالتی دست داد، یک هیجان عجیب.
از هیجان چشم هایم نمیدید و با هزاران زحمت به جلو رفتیم. یادم هست قرآن آیات اِذا الشَّمسُ کُوِّرت خوانده میشد.
هیجان عجیبی بود. داخل حرم شده و نماز مغرب را خواندیم.
از هیجان نتوانستم به دوستم اجازه دهم که نماز دومش را تمام کند.
بلنده شده و رفتم، درحالی که چشمم نمیدید❗️
باهزاران زحمت خودم را میکشیدم جلو.
حرم خیلی شلوغ بود.
داشتم میرفتم(به سمت ضریح) دیدم کسی بازوی مرا گرفت.
نگاه کرده دیدم همان شخصی بود که در خواب اورا دیدم❗️
به من فرمود: دیدی که من به قول و وعدهام وفا کردم و آمدم.
در این لحظه شهید سعادتی به یادم افتاد.
دیدم کنار آقای پاک نیا آقای سعادتی ایستاده و لباس سفیدی به تن دارد.(بعدا به آقای پاک نیا گفتم تو سعادتی را دیدی❓ گفت نه گفتم کنار تو ایستاده بود. گفت ندیدم)
جلوتر رفتم(رفیقم گفت: برای دو نفر راه باز شده بود، یکی شما بودید و کنار شما کسی میرفت امّا معلوم نبود کیست) مرا بردند
و دستم را گرفت و به ضریح چسباند.
من ضمن اینکه سرم را پایین انداختم، در این فکر بودم که دست به دامن امام شوم و پیروزی امام و انقلاب را بخواهم و...
یکباره دیدم که دست آقا عقب کشیده و کم کم ناپدید شد.
من سراسیمه برگشتم.
یکدفعه چوب هارا به زمین انداخته و دویدم.
از آن لحظه پای من خوب شده بود(صلوات حضّار)
دویدم سمت گوهرشاد.
سعی میکردم پیدایشان کنم.
اینور و آنور میرفتم.
تا اینکه متوجه شدم که مردم جمع شده میخواهند لباس هایم را پاره کنند...
🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
نمیدانستم چه کنم.
فقط از دور آقا را دیدم که تبسم کرده و رفتند و من دنبالش رفتم.
درحیاط مسجد گوهرشاد یک منبر هست که به منبر امام زمان(عج) معروف است. روبه روی منبریک حجره هست، مرا به آن حجره بردند.
نشسته بودم به آن منبرنگاه کرده درحال عادی نبودم.
یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند.
چطور آفتاب یکدفعه در میآید⁉️من که میخواستم صحبت کنم دیدم دهانم قفل شده نمیتوانم صحبت کنم.
دیدم به من اشاره کردند. من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم.
دوستم میگفت: تو که نمیتوانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی، چنان لحن تو عوض شد، مثل اینکه آقای حجازی صحبت میکرد.
من به مردم گفتم: میدانید امام مهدی(عج) به من چی داد❓
آقا به من پا داد، به شما پیروزی میدهد.
بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهر ها بچّههای کوچک خودشان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه های دیگر از جمله اینکه زیاد بگوئید: وَ عَجِّل فَرَجَهُم و...
من درحال خودم نبودم.
تازه بعداز این مسائل، نگاه کرده دیدم که پایم کاملا خوب شده(صلوات حضّار)
چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم. صحبتی کرد و گفت: آبروی مرا پیش آقا بردهای، چرا به قولت وفا نمیکنی❓
من فهمیدم که چه میگوید.
یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم.
بلند شده فردا به جبهه رفتم.
الان هم یک هفته هست که به مرخّصی آمدم که ایام عاشورا روحیّه گرفته که ان شاءالله خداوند پیروزی را نصیب رزمندگان کند.
خداوند ان شاءالله این حمله را به نفع اسلام پیروز گرداند. ان شاءالله و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.(تکبیر حضّار)
✨✨✨✨✨✨✨✨
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
نشسته بودم به آن منبرنگاه کرده درحال عادی نبودم. یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند. چطور آفت
عزیزان🍃🌹
کتاب بیامشهد یه رمان یا داستان ساختگے نیستاا
واقعیه..مثل ڪتاب سلام بر ابراهیم
با خوندنش ان شاءالله علاقتون به امام زمان
و
توسل افزایش پیدا مےکنه
🌸🌼🌸🌼
امیدوارمـ از این ڪتاب بهره ببرید
و
زندگیتون تغییر ڪنه
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
عزیزان🍃🌹 کتاب بیامشهد یه رمان یا داستان ساختگے نیستاا واقعیه..مثل ڪتاب سلام بر ابراهیم با خوندنش ان
اگر نظری یا حرفے در مورد کتاب دارید
بفرمایید ڪه که در صورت مناسبت کانال بذارم
@mmpy78424
تولدت مبارک داداش حسین🌸
#ارسالی
ممنون از شما بزرگواران و اجرتون با شهید✌️
••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬••
شهید حسین معزغلامی:
این دعای عظم البلا را زیاد بخوانید....
...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
#سلام برشهدا✋
تاریخ بی حضورتویعنی دروغِ محض
سال هزاروچندکه فرقی نمی کند...
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI