هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ودو
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت.
#ابراهیم_هادے واقعا یه پهلوون واقعی بوده
میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده.
کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم.
_بهار چیشده؟😢
بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒
بعد آرومتر بهم گفت:
_داداشم رو صدا کن😢
زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت:
_خوبین آبجی؟
دیدم چشماشوبست
_وایی زینب😱
بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟
خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت:
_این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان #ابراهیم_هادے
🍃اذان🍃
در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت:
_حاجی حاجی😨!!یک سری #عراقی دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!!
باتعجب گفتم:
_کجا هستن؟!
باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.
حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم:
_بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.
مثل باز جو پرسیدم:
_اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو!
خودش رو معرفی کرد وگفت:
_درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم.
پرسیدم:
_الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟
گفت
_هیچی
چشمانم گرد شد.
گفت:
_ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه!
گفتم
_چرا؟😳
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت:
_أین المؤذن؟
با تعجب گفتم
_مؤذن؟؟!😧
اشک در چشمانش حلقه زدو گفت:
_به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم.
صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند #کربلا..😢
هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم...
بعد از دقایقی گفت
_مؤذنتون زنده اس؟
گفتم
_آره
رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت:
_منو ببخش من شلیک کردم.😭🙏
بغض گلوی من راهم گرفته بود.😢
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وسوم
🍀راوے زینب🍀
بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا #خادم بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم..
اما حالا...😔
من زائر این مناطقم بدون حسین
بهم گل میدادن به یاد حسین
وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای #نماز به وقت اهواز
باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود.
بهار: زینب کجا میری؟!
_میام...
بهار:وایسا بیام
پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود
بهار:اونجا چه خبره؟
_اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔
هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣
آقایون خیلی دور خیمه بودن..
تا من رفتم نزدیک اونا رفتن #عقب.من وارد خیمه شدم....😭
شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم...
تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم.
اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن.
داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم.
🌷 اروند رود🌷
رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز #غواصای جوان ایران رو در خودش نگه داشته
همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و #هیچوقت برنگشتن..
اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون..
که هنوز #چشم_به_راه پیکرشونن..
_بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟
بهار: آره چطور؟!
_میشه بریم سوار بشیم؟🙏
اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن
میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم.
عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت:
_خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته
لب اروند همه پیاده شدیم.
که آقامهدی داداش بهار گفت :
_خانم عطایی فر یک لحظه
گفت:
_فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏
بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔
به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️
محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود.
تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد.
وارد منطقه شدیم..
دلم یه جای خلوت میخواست #من باشم و #خدا و #حسین...😞
صدای سخنران تو منطقه میپیچید..
که گفتن:
🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان..
خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟
بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭
زیر همین خاکی که راه میری..
روش پر از هزاران حسین مثل شماس
هزار #خواهرشهید مثل شما #منتظر حسینشونن..
بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی..
چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا
زمان تفحص شهدا..
سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭
چندروزی گذشت..
دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون
گفتیم:
_مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم
خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم .
گفت
🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش #حضرت_زهراییم منو از خانم و دوستام جدا نکن
آره خواهرم حالا #حسین شما پیش #حضرت_زهرا .س. هست با #بی_تابیت اذیتش نکن.....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وچهار
منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود..
معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد..
اینجا همان جایی است..
که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت..
اینجا همون جایی است..
که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین..
وقتی ماشین شروع به کار میکنه..
۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده
هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم.
شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن .
یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود.
کمی دور تر از ما برادران خادم.
یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .😱مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه😵😭
_وای بهار تووروووخدا برش دآااار
خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت😓
روز دوم سفرما 👇
فکه،کانال کمیل،شرهانی،جزیره مجنون بود.
فکه قتلگاه سید اهل قلم شهیدآوینی ..
همون اول منطقه کفشامونو در آوردیم..
وقتی رسیدیم محل روایتگری راوی گفت :
《بچه ها شما الان با پای برهنه رواین ماسه ها قدم برداشتین
بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسن به طرف عباس صابری(توهمون منطقه توهمون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن.همونجا بیل شروع کرد به کار کردن چنگال های بیل به چیزی خورد که با کاوش زمین #شهیدی پیدا شد که مقدمه پیداشدن چند شهید دیگه بودن.....》
✨راوےعطیه✨
هربرگ از کتاب سلام برابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه...
ورودمون به کانال کمیل وشنیدن صوت خوشگل اذان شهید ابراهیم باعث شد حالم بدبشه
اینجا همون جایی است که بچه هاسه روز لب تشنه مقاومت کردن
شبیه شهید ابراهیم شدن فوق سخت است...
✨راوےزینب✨
شرهانی دشت شایق های تشنه..
اینجا همون جاییه که بچه های تفحص شهیدی پیدا میکنن که آب توی دبه هاشون تازه وخنک بوده که بچه های تفحص تعجب میکنند
🕊جزیره مجنون🕊
اینجارا باید دید تافهمید در باتلاق های مجنون ماندن یعنی چه..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وپنجم
روز سوم سفر ما...
قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم.
حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود
اما #هویزه چیز دیگه ای بود...
محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن.
اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم #نشد.
یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود.
🕊معراج الشهدا🕊
وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد
وای یازینب😩😭
اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭
سفر راهیان ما عالی تموم شد..
و من بارها خوردشدم و #شکستم و #ساخته شدم. بسم الله گفتیم برای #شناخت بیشترشهدا
خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد
درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم
یه خبر از #سوریه قلب ایران را لرزاند...
واون هم...
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وششم
واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد...
از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇
سیدرضاطاهر🕊
حسن رجایی فر🕊
حبیب الله قنبری🕊
سیدجواداسدی🕊
رحیم کابلی🕊
حسین مشتاقی🕊
علی عابدینی🕊
علیرضابریری🕊
محمدبلباسی🕊
محمود رادمهر🕊
سعیدکمالی🕊
رضاحاجی زاده🕊
علی جمشیدی🕊
این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم
بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری
شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن
سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت #حسین افتادم
امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد.
بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهفتم
حدودا بعد از یک هفته تعطیلی امتحانا رفتیم معراج الشهدا
و اسامی شهدای صابرینو لیست کردیم
سیزدهم شهریور ماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان شهیدمیشن🕊
🕊مصطفی صفری تبار
🕊محمد محرابی پناه
🕊سردار محمد جعفرخانی
🕊سید محمود موسوی
🕊محمد منتظر قائم
🕊علی بریهی
🕊یوسف فدایی نژاد
🕊امید صمد پور
🕊فرشاد رشیدپور
🕊مهدی حسین پور
🕊مسلم احمدی پناه
🕊محمدغفاری
🕊حسین رضایی
اسم شهید مصطفی صفری نژاد دل منو به سمتش کشوند..
🌷شهید تازه دامادی که به جای جشن شفاعت بهشت رو به تازه عروسش هدیه داد.
بهار باخانم صفری تبار آشنا بود قرارشدباهاشون صحبت کنن.
_عطیه میای خونه ما؟😊
عطیه: نه من قراره با بچه هابرم کهف الشهدا☺️
_باشه پس یاعلی التماس دعا😊✋
تابرسم خونه خیلی طول کشید
تا پامو گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بیحال افتاده روی مبل باباهم چشماش قرمزه
_چیزی شده؟😧خبری از حسین اومده؟؟😨خبری از حسین اوووومده؟؟؟؟😰
با این حرفم مامان زد زیر گریه
_مامان پیکر حسین پیداشدهههه توووروخدا؟😰😵
مامان:واسه فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنن
به زحمت بغضم رو قورت دادم و گفتم :
_باید خوشحال باشی مادرم که یه نفر دیگه تو عذاب بیخبری ما نباشه😢
_پاشو عزیز دلم پاشو شام بریم بیرون بعدش میریم مزارشهدا
تا مامان رفت دستموگذاشتم روقلبم😣
بابا:زینبم خوبی؟😥
_خوبم😊
بعدشام رفتیم مزار شهدا..
مامان و بابا پیش شهید میردوستی موندن
ولی من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم
رفتم پیش رفیق شهیدم و هق هقم سکوت شب رو میشکست:
_حسیییین #خودت مامانو آروم کن😭
مداحی این گل به رسم هدیه رو گذاشتم تا آروم بشم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_وهشتم
قرار بود طوری بریم شمال که بعد از مراسم عقد فاطمه بشه..
اما گویا شهدا حال دل بی تابمونو میدونستن؛
پیکر شهید حسین مشتاقی از خانطومان برگشت🇮🇷🕊
مامان وبابا با شنیدن اسمش بیتاب شدن وراهیی شدن.. 😢😢
منم رفته بودم پیش بهار کنار بهار خوابیده بودم
بهار:
_زینب حال مامانت بهتره؟
_نمیدونم من که خونه نیستم مامانمم خیلی تنهاس یه چیزی تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم😒
بهار:
_چی؟
_بریم سرپرستی یه بچه روقبول کنیم سرشم گرم میشه☺️
بهار:
_خیلی خوبه خودم میگم بهشون😊
بالاخره روز حرکت ما به پرورش کمیل رسید
🕊کمیل صفری تبار🕊
خودش متولد۶۹بوده خانمش ۷۲
🌺خانم مریم یونسی🌺 یه خانم کاملا #صبور وقتی دیدمش به آغوشش پناه بردم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ونهم
اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود
میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢
_خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒
خانم صفری تبار:
_کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل #حضرت_زهرا مزارش خاکی باشه...
_الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم
خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟
خانم صفری تبار:
_کمیلم تو عملیات مبارزه با #پژاک شهید شد...
اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،
گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢
گفت:
_نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره
گفت:
_خانم صورتم #سوخته بخاطرآفتاب اینجا،
گفتم :
اشکال نداره #دلت_نسوزه
گفت:
دل منم #سوخته عزیزم
قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم.
تویه عالم خواب دیدم..
یه #تابوتی هست وتوی تابوت یه #جنازه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس!
چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای #لااله_الالله میگفتن #یاامیرالمؤمنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭
اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥
گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم #خاموشه ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه.
بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن:
_"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن #یاعلےبن_ابےطالب و کمیل هنگام شهادت ذکر #یاعلی رولبهاش بود...
_الهی بمییرم برای دلتون😭
خانم صفری تبار:
_خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍...
_آرهه عالیهههههه😍😍
وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت:
_من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت:
_خانم جان یک #رازی رو باید بهت بگم
با تعجب گفتم چی؟😳
گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم..
یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش #ازدواجه ودومیش...
هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش.
۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به #شهادت 🌹🕊 رسید....
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےام
داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت:
_خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟
خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت:
_من حجابمو از طریق #کمیل بهتر کردم
طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم #چادرم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل...
من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام #محرم🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم
"اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم..
عطیه:
_چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی #شهیدابراهیم_هادے محجبه ام کرد.😍
خانم صفری تبار:
_ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊
عطیه: ممنون☺️
دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از #تجربه_ها بود.
تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده #شهیدبلباسے داشته باشیم.
خانواده شهیدی که پیکرش #برنگشت..
وحالا باچهار فرزند هست...😓
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےویڪم
مقصد قائم شهر بود..
شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از چهار فرزندش گذشت..😓
میخواستم باهمسرشهیدبلباسی صحبت کنم ولی خانمشون باردار بودن واین شرایط به حدکافی برایشان سخت بود.
برای همین مزاحم برادرشهیدشدیم.
حاج محمدآقا بلباسی..
#اولین شهید مدافع حرم از قائم شهر بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد کاردانی دریافت میکنند.
خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام هفت تپه برات #شهادتش را میگیرد طوری که پیکر در #خانطومان میماند...
از آقا محمد چهار فرزند باقی مانده
《فاطمه،مهدی،حسن وزینبی که پدرش راندید...😢
زینب بلباسی بعد از ۴ماه شهادت پدر به دنیا می آید..😥
وقتی از برادرشهید..
سراغ یادمان برادرشهیدش را گرفتند
گفتن:
_متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستین نیست....
وما بادلی غمگین..
از قائم شهر دل کندیم وراهی شهر🌷 شهید علی بریری🌷 شدیم😞
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےودوم
قرار بود..
برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم
اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد.
بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم #صبری_زینبی تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم
#خواستگاری آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟
عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️
اما من پی شناخت مردان از جنس #ایثار بودم
هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم #نه😔
بابهار تومعراج قرار داشتم .
عکسهای #شهیدکمیل رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم.
تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود
تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد
آقای لشگری:
_خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️
_سلام بفرمایید؟
آقای لشگری:
_شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔
_آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟
آقای لشگری:
_بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟
_من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋
به داخل حسینیه رفتم..
کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم.
هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد
انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود..
شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧
کد شناسایی__________😨
روی مزار غش کردم
وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوسوم
🍀راوےعطیه 🍀
وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی #بیشترازلیاقتم بود
خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود..
به نیت سه ساله امام حسین..
✨سه روز روزه گرفتم
✨سه شب نماز شب خوندم😢
افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم
زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان #تغییر کرده بود
دختری که #حجاب، #ولایت، #شهادت برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر #خون شهیدان داده شده است
کنار یادمان نشستم..
خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن
سلام آقاابراهیم..😞
تو واسطه طعیه شدنم شدی
تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی
توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی..
حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم،
کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من #زینب_وار ادامه دهنده راهش باشم
حالا امروز پنج شنبه است..
وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم
باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈
بعداز یک ربع مامان صدایم کرد:
_دخترم عطیه جان چایی بیار
وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐
تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم
وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود
آقاسید:
_اتاقتون همش بوی #حضور شهید هادی رو میده
_شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد
یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید:
_خب با این حساب نظرتون چیه؟
_قبل از جواب من یه چیزی بگم؟
آقاسید: بفرمایید
_من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔
آقاسید:
_خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟
_راضیم به رضای خدا
آقاسید: مبارکه ان شاءالله
اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈
واسه عقد..
هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم☺️
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سی_وچهارم
این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار #یادمان_شهیدهادے برگزارکنیم.😍
اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم.
ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم
برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم #معراج تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم
_سلام
آقاسید: سلام
بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت.
_ممنون
واردحسینیه شدم بهار رو دیدم
بهار: سلامممم عروس خانم😍😁خوبی؟
_ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب #شهیدهادے🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟
بهار: عالیهههه😉
زودتر از تصورم پنج شنبه رسید...
وقتی #بله روگفتم
متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی #نگاه_سید از همه #شیرینتر بود☺️🙈
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوپنجم
🍀راوےزینب🍀
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم
مامان درحالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولویی که تازه سرپرستیشو قبول کرده بودیم) غذا میداد
گفت:
_زینب معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشم گریون برمیگردی؟😕
_جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه😔
وقتی توحیاط رسیدم چشمم به ماشین #حسین افتاد بغض کردم و گفتم :
_کمکم کن داداش😢
بهار وعطیه توکوچه منتظرم بودن
بهار فقط جواب سلاممو داد ولی عطیه برگشت عقب وگفت:
_ان شاءالله امروز یه حرفی بشنوی آرومت کنه
چهل روز شده بود کارمون گشتن تو سپاه بنیادشهید وحفظ آثار😞
امروز قرار بود برای جواب قطعی بریم بنیاد شهید
وارد اتاق رئیس بنیاد شدم به احتراممون بلند شد وگفت:
_خانم عطایی فرد من درخدمتم مشکل چیه؟
_حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا مزار شهید گمنام مدافع حرم دیدم حالا میخوام بدونم چقدر امکانش هست که پیکر #حسینم_گمنام دفن بشه؟😢
آقای رئیس:
_امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی که محل تفحص شهادت برادر شما انجام بشه بهتون خبر میدیم.. اون شهدایی که شما دیدین غالبا شهدای فاطمیون وزینبیون هستن که فقط به نیت #جهاد تشریف میارن ایران.. تو برگه اعزام فردا شما شماره تماس ثبت نشده نگران نباشید ما عموما شهدای مدافع حرم گمنام ایرانی نداریم.
وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت:
_دیدی حالا حرف گوش نکن هی😒بخدا زینب نبودن حسین برای همه سخته باید #صبور باشی
به فکر قلب مامان باش.. تو اگه برادرتو از دست دادی اون #جگرگوششو از دست داده😔هربار که با این حال میبینمت حال قلبم بدتر میشه😣
خدایا شکرت که داداشم گمنام تو وطن خودش دفن نشده خودت پیکرشو بهم برسون.. 😭🙏
توهمین حال وهوا آروم شدم که سفر راهیان غرب رسید......
وچقدر این سفر آموزنده بود..
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #سےوشش
واسه نرفتن به غرب خیلی بهونه آوردم ولی مثل اینکه شهدا میخواستن مناطقیو ببینم که ازش غربت میبارید😔
دلاوری وشجاعت زنان و مردان کرد بیش از حد تصوراست
ایران #تنها سرزمینی است که ادیان وقبایل مختلف کنارهم داره ودشمن همیشه خواسته سو استفاده کنه
وقتی نیروهای بعثی عراقی پاوه رو غصب میکنن..
یک #بانوی_غیور کرد برای زراعت به خارج از شهر میره وقتی باز میگرده با یک سرباز تنومند عراقی روبرو میشه وباهمون تبر اون سربازو به درک واصل میکنه
این دفعه محل سکونتمون مدرسه بود.
بابهار توی حیاط نشسته بودیم
پسرها داشتن فوتبال بازی میکردن یهو عطیه اومد کنارمون نشست.
_آقا عایا تو شوهر نداری همش کنار مای🤔
مهدیه: آخر سید محمد طلاقش میده😁
عطیه: .گمشید بابا.. 😬سید محمد رفت #نمازشب بخونه بچم☺️
بهار: اوووووووه بچت.. 😃زینب... زینب... چیشده داری گریه میکنی؟😢😰
_ حسین وقتی ۱۷_۱۸ ساله بود با یه اکیپ اومده بود غرب،شب آخر همه قرار میزارن نماز شب بخونن هرکس نمازشبش طولانی تر بشه باید بقیه براش هدیه بخرن.. حسین توسجده آخرنماز میخوابه همه فکر میکنن سیمش وصل شده.. صبح که پا میشه قشنگ سرماخورده بود😢
مهدیه: فدات بشم گریه نکن😔
بهار: پاشید بریم بخوابیم.. صبح میریم '' بازی دراز'' .. عطیه دخترم توهم پاشو برو پیش شوهرت
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╯
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےوهفتم
"بازی دراز" جای قدم شهیدصیادشیرازے🌷هست.
#اولین کسی که #رهبر انقلاب😍 برپیکرش نمازخوندو چند روزبعدازشهادتشون فرمودن: دلم برای صیادم تنگ شده است.
بافاصله از بچه ها نشستم وبه مسیر سخت "بازےدراز "نگاه میکردم.👀
سرم رو برگردوندم دیدم یه پیکسل دست مهدیه هست داره عکس میگیره
_از ۲۴ساعته بیست ساعتش سرت توگوشی باشه 😒
مهدیه: اییش😬
از صبح که راه افتادیم به نیابت از #محمدرضا اومدم الانم داریم باهم بامنطقه عکس میندازیم که بفرستم برای دوستام
به دور واطرافش نگاه کردم هیچ پسری کنارش نبود
_جن و خولی شدی کومحمدرضات؟😐🤔
مهدیه : بیا ببینش😁
منظور مهدیه یه شهید بود
یه شهید دهه هفتادی
"شهیدمحمدرضادهقان امیرے"
مسؤل اتوبوس گفت باید حرکت کنیم.توی اتوبوس گوشیمو درآوردم وتوگوگل سرچ کردم "زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری"
✨معرفی مختصر شهید محمدرضا دهقان امیری ✨
تاریخ تولد:۲۶فروردین ۱۳۷۴
محل تولد: تهران
وضعیت تأهل:مجرد فرزند دوم خانواده علی دهقان امیری
دانش آموخته دبیرستان وعلوم معارف اسلامی امام صادق(ع)
دانشجوی سال سوم فقه وحقوق در مدرسه عالی شهید مطهری
اعزام به سوریه :۱۵مهرماه ۱۳۹۴ باعنوان بسیجی تکاور.
شهادت در تاریخ:۲۱ آبان ۹۴🕊
محل شهادت: سوریه حلب💔
محل دفن: امامزاده علی اکبر، چیذر🌹
شهید مورد علاقه : شهید مدافع حرم رسول خلیلی
صفات بارزاخلاقی:👇
مؤمن،مهربان،دلسوز،خوش اخلاق ، خنده رو،شوخ طبع،متبسم،دست و دلباز،خلوص نیت در انجام وظایف دینی وامور خیر،غیرتمند نسبت به خاندان عصمت وطهارت🌹
علایق:👇
مراسمات مذهبی به خصوص مراسمات هیات رأیة العباس وریحانة النبی😍،
زیارت کربلا مشهد مقدس😍 ، تفریح وگردش وکوهنوردی،پارکور،ورزشهای هیجانی و موتور سواری.
آتقدر غرق عکسای شهید دهقان بودم نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه...
#ادامہ_دارد...
نام نویسنده #بانومینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےوهشتم
اینبار مقصد "قصرشیرین" بود.
سرزمینی که تن رنجورش بارها از ایران دفاع کرد.
اوج جنایت رژیم درقصرشیرین زمانی بود که صحبت قطع نامه میان ایران و عراق بود😡.
وحشی گرانی که وقتی پا به بیمارستات میزارن به رگبار میبندن😭 وپایه یه ساختمان با TNTمیترکونه
اینجا مردان وزنان غیور سالها دربرابر دشمن ایستادگی کردند
نمونه بارز این #شهیده_ناهیدفاتحی_کرجو هست🌹
دختر۱۶ساله ای که بانیروهای سپاه همکاری میکرد.
یک روز گروهک صدانقلاب به نام کومله ناهید رو میزنن😔😭
مادر ناهید ماه ها در روستاها دنبال دخترش میگردد اما یک روز در کردستان میپیچد که قراره یک #جاسوس خمینی در خیابان برزن رسوا کنند
وآن جاسوس شهیده ناهیدفاتحی کرجواست😔
شاید باورش سخت باشد دخترک ۱۶ساله با سری تراشیده ودست بسته به جرم اینکه به امام خمینی توهین نکرده کشتند.😔😭
مادر ناهید برای آرامش ناهیدیکر دخترش رابه تهران انتقال میدهد ودر بهشت زهرا دفن میکند.🕊🌹
تیر جایش را به مرداد داد وتولدم رسید.سخت بود بدون #حسین،بادوستام رفتم مزارشهدا کیک بریدم 🍰بدون حسین😔
مرداد جایش را به شهریور داد وعطیه باتعهد بابا وهمسرش در مدرسه شروع به درس خواندن کرد.
تاسوعا آمد ورفتیم معراج الشهدا
اما چی فهمیدیم😧
همه بچه ها اسم نوشتند واسه پیاده روی #اربعین😍❤️
اما ما چون کنکور آزمایشی،تست،رس وامتحان داشتیم مانع سفر رؤیایی مون بود😣
تازه از معراج الشهدا خارج شدیم که گوشی عطیه زنگ خورد📲
_ کییه؟
عطیه: سیده خدا کنه از اربعین چیزی نگه
_ حالام بگه بچه بازی درنیار😒
عطیه:سلام خوبی آقا؟
سید:......
عطیه: باشه همسری پس بازینب شب منتظرتم😍😊
#ادامہ_دارد......
نام نویسنده #بانومینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےونہم
🍀راوےعطیه🍀
وارد خونه شدم
_سلام
مامان:سلام دخترم😊.عطیه مامان چیشده؟
_هیچی مامان شب سید میاد من میرم تواتاقم
دراتاقمو بستم چادر و مانتومو در آوردم.
جانمازم را پهن کردم وچادرنماز به سر کردم.
دورکعت نماز خوندم بعدنشستم اشکام همینجوری میومد.😭
" یا سیدالشهدا خودت آرومم کن"🙏😭😭
داشتم همینطوری حرف میزدم که دراتاقمو زدن
اشکامو پاک کردم گفتم: بفرمایید
فکر میکردم مامانه ولی باتعجب دیدم #سیده ❤️
از جانماز پاشدم. ودستموبه دستش دادم😍🙈
_سلام عزیزم خوش اومدی☺️
سید:گریه کردی خانم گل؟🌹
_بیا بشین عزیزم
سید دستمو تو دستش گرفت 🙈😍و گفت:چیشده خانمم؟😊
_هیچی سرسفر اربعین ناراحتم😔
سید:اتفاقامنم اومدم دراین موردباهات حرف بزنم
_خب بفرمایید بنده درخدمتم
سید:عطیه جانم میشه رضایت بدی منم برم؟
_من فدای جدت بشم ❤️😍عزیزم برو به سلامت
به چشم بهم زدنی راهی کربلا شدند.
حتی باباومامان منو زینب راهی شدند.
قرار شد منم برم خونه زینب اینا.
امروز صبح همه راهی مرز ایران وعراق شدند.😔😢
زینب درحالیکه پیتزا🍕 به دست وارداتاق میشد گفت:عطیه فردا امتحان شیمی داریم استراحت کنیم درس بخونیم بعد بریم کهف تا۱۱ برگردیم.موافقی؟
_بلی
داشتم درس میخوندم که یهو زینب گفت: واااااییی مخم دیگه نمیکشه😖 بریم؟؟
_بریم
اینجا کهف الشهدا منبع آرامش🌹😊
من آرومتر بودم ولی های های گریه های زینب بالا گرفت....😰
#ادامہ_دارد...
نام نویسنده #بانومینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_ویڪم
عطیه ناهار درست کردما میخوری یایه ساندویچ درست کنم ببریم؟
عطیه:وای قووررمه سبزی نه بخوریم بریم😁
_خخخ شکموی کی بودی؟😄
داشتیم ازخونه بیرون میرفتیم که گوشیم زنگ خورد
_عه از معراج الشهداست
عطیه: خب حالا جواب بده
:الو سلام خانم عطایی فرد خوب هستید؟
_الو سلام بفرمایید آقای مقدم؟
مقدم:غرض ازمزاحمت معراج الشهدای گمنام قراره اربعین میزبان ۸ شهیدگمنام بشه.. خانم رضایی گفتن زمانیکه نبودن برای پذیرایی خواهران با شماهماهنگ کنم
_ان شاءالله فردا باخانم اسکندری میایم معراج الشهدا.. که ان شاءالله بریم مادرشهید قربانخانی رو دعوت کنیم
مقدم:منتظرتون هستم. خانم عطایی فرد؟
_بله بفرمایید؟
مقدم: خبر دارین محسن(منظورش همون آقای لشگری بود)برای حفاظت از زایرین رفته کربلا؟
دلم میخواست ازپشت گوشی مقدموخفه کنم😤
_نخیردرجریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی😡
گوشی رو که قطع کردم عطیه گفت:
_چته چرا قرمز شدی؟😕
_بزنمش بمیره ها،بی نزاکت برگشته میگه خبرداری محسن رفته کربلا.. 😠برای حفاظت.. به من چه اصلا
عطیه:خب حالا آروم باش بگو چی گفت؟
_نمیزارن که.. مهمان داریم هشت شهیدگمنام
عطیه : چه عالییی
با مامان وخواهر شهیدمجید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون
شهیدقربانخانی..
یابهتر است بگویم "#حرمدافعین_حرم" شهیدی که از مال وثروتش گذشت و حضرت زینب مهمانش کرد🕊
وقتی رسیدیم یافت آباد،خیلی راحت منزل شهید رو پیدا کردیم.
وقتی مامان مجید رو دیدیم #دلتنگی ازکلامش میبارید😢
مادر شهید:
_منو شهید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانیکه گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت
به مامیگفت میخواد بره آلمان ولی از کاراش مشخص بود که زمینی نیست
_حاج خانم اربعین ۸ شهیدگمنام داریم خوشحال میشیم تشریف بیارین☺️
حاج خانم: ان شاءالله حتما میایم
عزیزم😊
وقتی ازخونه خارج شدیم گفتم:
_عطیه بریم کهف امشب؟
عطیه: به شرطی که حالت بد نشه دوباره
_قول
#ادامہ_دارد...
نام نویسنده : بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_ودوم
سوار مترو شدیم به مقصد ولنجک (کهف الشهدا)
عطیه:باز چرا کلت تو گوشیته؟😐
-دارم زندگی نامه شهید قربانخانی رو سرچ میکنم ببینم چی میگه😅عطیه حالا اونو ول کن این متنم در مورد داداش مجیده ببین
🌷برخی از خصوصیات شهید جاوید الاثر مجید قربانخانی:
✨تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰
✨تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
✨فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان
✨خییییییلی خاکی و مهربون ...
✨دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک...
✨بااااااا ادب
✨بیشتر از سنش مسائل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت .
✨خیلی خوشتیپ بود. از همه نظرشونو می پرسید درباره تیپش ،براش مهم بود
✨نتررررررس و شجاع
✨توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و با معرفت بود
✨خانواده دوست و عزیز دردونه و تک پسر خونه
✨با همه می جوشید.
✨خیلی با غیرت بود
✨خیلی ام راستگو بود .
✨اهل گردش و تفریح
✨اصلاااا آدم آرومی نبود.
✨خییییلی صبور بود .
✨تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود.
✨اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده
✨عاشق عکس بود ،"هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگفت جاتون خیلی خالیه "
✨بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد ...
✨عاشق مادرش بود
✨طاقت نداشت غم کسی رو ببینه . سریع یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرفت....
✨هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.
✨اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش
✨به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.
✨عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف !...و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور...
اینا رو دوست و آشنا در موردش گفتن
-عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردیش
عطیه : از کانالش ، تازه چند وقت پیش بهار هم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخوای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام رو بخونی
لینک کانالشم برات فرستادم
#ادامہ_دارد...
نام نویسنده :بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦═━╯
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وسه
در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم.
اشکهایم میبارید...😭یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت
عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی!
_عطیه سخته بخدا😭.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده
وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم:
🔈سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات
مراقب #چادرت باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم
با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد😭
به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستامو فشاردادم.. که گوشی خودمم زنگ خورد
_شماره عراقه
عطیه: خب جواب بده
_الو بفرمایید
مرتضی: سلام ابجی جونم
_سلام عزیز دل ابجی خوبی؟
مرتضی:آجی جوونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیییلی دعا کردم داداش حسین بیاد به خواب شما و مامان کمتررگریه کنین
_الهی من فدای توبشم دیگه چیکار کردی
مرتضی:اوووووم آها عمومحسنم دیدم
_خب؟
مرتضی:عمومحسن بهم گفت رفتی حرم خیلی دعام کن اون خاله ای که من دوسش دارم باهام ازدواج کنه.. منم خیلی دعا کردم😅
_عمومحسن گفت اینو؟
مرتضی:اره آجی از بازار یه جادر گرفتم برات
_آجی فداتوبشه گوشی رو میدی به مامان؟
مامان:سلام دختر قشنگم خوبی؟
_سلام این محسن چرا چرت وپرت به بچه گفته؟😡😒
مامان:خخخ حرف دلشو زده خب توچیکار داری؟
_خیلی هم ممنون شماهم طرفداری اونو میکنی؟
مامان:من به عنوان داماد قبولش دارم😊
_مامان من برم خدافظ😬😡
صدای خنده مامان میومد که میگفت خدافظ😄
وقتی گوشیو قطع کردم عطیه گفت:بازچرا گوجه شدی؟
_وای محسن روانی رفته به مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه
عطیه:پاشو پاشو تا سکته نکردی
_این محسنو باید خفه کرد
عطیه:نامحرمه ها!😜
_کوووفت😤😡
وارد غار شدیم آرامش وصف ناشدنی وجودم رو فرا گرفت
عطیه:زززییینب اینجا این شهید هویتش مشخصه
دفترچمواز تو کیفم درآوردم 🌷"شهیدمجیدابوطالبی"🌷
ادامہ دارد...
نام نویسنده : بانو #مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وچهارم
-عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊
یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین
رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته
عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو #میشناختی اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم..
در حقیقت من مرده بودم.. #شهیدهادی بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه #صبور باشیم☺️
-ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊
وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم
در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢
تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢
با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢
با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢
حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به #یادت بودم..😢
تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به #یادم باش..😢
خواهرت زینب
عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅
-آره عالیهههه😍👏
رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود
به ماه نگاه کردم گفتم
ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یه دره خیلی سبز بود
-خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟
خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید
وقتی از پله ها رفتیم
یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم
ادامہ دارد...
نام نویسنده :بانو #مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وپنجم
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت :
_کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه : چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟
عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
_بیا اینم گوشیت
📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟
بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام
از معراج چه خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊
-بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم.
چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه
بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم
-بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊
- آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده
-آره اسمش چی بود یادم نیست
بهار : نهال😊
-آره نهال
بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهر جان
بهار : زینبم
- جانم
بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊
-باشه مواظب خودت باش.. بوس
بهار : تو هم مواظب خودت باش
_یاعلی
عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت :
_زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی
-واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه : بدو تو روخدا
تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم
هو الرحیم
قبل ازدواج ...
هر خواستگاری که میومد ،
به دلم نمی نشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف..
میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله....
شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ...
این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ...
با چهل لعن و چهل سلام ...
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ....
ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان ....
۴،۳ روز بعد اتمام چله...
خواب شهیدی رو دیدم..
چهره ش یادم نیست ولی یادمه ....
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود ....
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان..
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت :
" حاجت روا شدی ..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب ....
امین اومد خواستگاریم ...
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت :
" زهرا جان...
واست یه هدیه مخصوص آوردم ..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت :
زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه
به همه جا تبرک شده و ....
با حس خاصی واست آوردمش...
این تسبیحو به هیج کس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم :
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش....
خوابم برام مرور شد ...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... .
✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨
تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم #چهل_شب_نمازشب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه
عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی
-یاعلی
تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم😅
ادامہ دارد...
نام نویسنده : بانو #مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦