🍃🌺 #شهید_علی_ابن_ابیطالب_ع
👤 كسى كه خود را پیشواى مردم قرار داده، باید پیش از آموزش دیگران، خود را آموزش دهد و پیش از آنكه دیگران را با زبان، ادب بیاموزد،
🔸 باكردارش ادب آموزد و البته آموزش دهنده و ادب آموز خود بیش از آموزگار و ادب آموز مردم، شایسته تجلیل است.
🌐 tebyan.net
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
📚 غرر الحكم
🌹 امام علی (ع) 🌹
🎓 #روز_دانشجو ، روز مبارزه با دخالت بیگانه بر شما عزیزان مبارک
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 #برگی_از_زندگی_شهدا (۴۹-۱)
🌷 ناهید در ۱۴امین روز از تیر ماه سال ۱۳۴۴ در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.
☺️ ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش میداد.
💠 آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت میبرد که به پدرش گفته بود :
«اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه میکنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر میشوم.»
✅ با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید :
😔 «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».
🌐 ilam.ac.ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_ناهید_فاتحی_کرجو
✊ #شهید_انقلاب و #دفاع_مقدس
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
اینم برای دوستانی که دنبال زندگی بانوان شهید بودند.
البته فراوان هستند، اکثرا هم برای دوران انقلاب.
اِن شاءالله سعی میکنم در موردش بیشتر در کانال کار کنم. توکل بر خدا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🕊🌺
🌺
🕊 #سبقت_صادق
👥 افراد زیادی از خود من سوال می کردند که واقعا اینها برای جنگ رفته اند!؟ من هم پاسخ می دادم :
😶 نه برای زیارت رفته اند!
💠 این مسئله برای مردم قابل لمس نیست حتی در زمان #دفاع_مقدس نیز جوانان هم سن صادق به جبهه ها می رفتند.
هیچ چیزی قابل قیاس با محبت مادر و فرزندی نیست، من در بین جمع رفتار عادی نشان می دادم اما زمانی که فرزندانم در سوریه بودند همیشه در خلوت با خودم کلنجار می رفتم که اگر برای صالح اتفاقی بیفتد همسرش با دو کودک کوچک چه کار کند اگر برای صادق اتفاقی بیفتد همسرش تنها می ماند بعد از کلی درگیری ذهنی خود را آرام می کردم و می گفتم راضی ام به رضای خدا.
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
✍ #راوی : مادر شهید
🍃🌹 #شهید_صادق_عدالت_اکبری
✊ #مدافع_حرم
🌐 وبسایت آناج
🔻قسمت پنجاه و سوم🔺
🌺
🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🕊🌺
🌺
🕊 #ساکن_روح_و_ریحان
دکتر ماشین و راننده داشت، من هم با ماشین خودم میرفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا میکردند، پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. ۵۰۰ متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم.
🚗 راننده سرعت را کم کرد تا از منتهیالیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامههایش که میگشتم، دیدم بعد از ظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تِز آن دانشجو را مطالعه میکرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه میکردم. از پنجره سمت دکتر، موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون.
😔 همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفنهای سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد.
💣 بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمیتوانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، میافتادم.
🚗 راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش میزد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خودم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده میشد.
💠 به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، میدانستم که تمام شده است.
😞 خیلی دلم میخواستم میتوانستم بالا بروم. میدانستم که آخرین لحظهای است که او را میبینم. اگر این برانکاردیها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش میبردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر میکردم که این آخرین لحظهای است که این فرد میتواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را میدادم که میخواهی ببرمت تا بغلش کنی.
😔 ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. میدانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم....
🌐 yjc.ir
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
✍ #راوی : همسر شهید
🍃🌹 #شهید_مجید_شهریاری
✊ #شهید_هسته_ای
🔻قسمت بیست و دوم، آخر🔺
🌺
🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
مهمانان شهدا
با توجه به اینکه داستان #ساکن_روح_و_ریحان امروز مطابق با ولادت آقا مجید تمام شد، باید مجموعه ی جدیدی معرفی بشه، غیر از شهدای #مدافع_حرم که فعلا داستان صادق رو داریم، تا فردا مجموعه ی بعدی رو خودتون از شهدا به من پیشنهاد بدید، اولویت با دوستانی که اول پیشنهاد بدهند هست.
#خادم_شهدا
@ya_zahra_s_adrekni
خیلی دوست داشتم مجموعه ی آقا مجید شهادت یا ولادتشون تمام بشه، اوایل فکر کردم امکانش نیست چون گفتم شاید زودتر تمام شه.
اما خب خیلی خوشحالم با سالروز ولادتشون به پایان رسید ☺️😊
📜🌸📜🌸📜🌸📜🌸📜🌸📜
#شهید_محسن_حججی و راهی که به من نشان داد ❤️
💖 عاشق که نه ولی به یکی از خوانندگان زیر زمینی علاقه شدیدی داشتم، تقریبا تمام ترانه هایش را حفظ بودم و کامپیوترم پر بود از تصاویرش کم کم داشت الگوی من میشد.
😧 که یک روز در اخبار خبر یک شهید را شنیدم که اورا اسیر کردند.
از ان روز پیگیر اطلاعات بودم که نام آن شهید چیست و یا چگونه او را اسیر کردند. وقتی که فهمیدم نام او محسن حججی است و اورا اسیر کردن در اینترنت و اخبار فیلم اسارتش پرشده بود.
✅ بعد از شهادتش تصمیم گرفتم که راه خودم رو عوض کنم و به سمت شهدا بروم. از آن به بعد من مداحی های در باره شهید حججی دانلود میکردم و تلگراممو پر از عکس های شهدا کردم، حتی کامپیوتر پر از عکس و مداحی بود و از آن موقع آرزویم شهادت است و دوست دارم اسیر شوم و مثل شهید محسن حججی شهید بشم.
✉️ ارسالی آقا محمدرضا، ۱۴ ساله، عضو فعال بسیج و فرمانده ی بسیج مدرسه، جوان انقلابی شهرستان تربت جام
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🌹 خداروشکر
👈 شما هم میتونید #حاجت_روایی و #نظر_لطف_شهدا رو در مورد خودتون برای من بفرستید.
📜🌸📜🌸📜🌸📜🌸📜🌸📜