🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🔹چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب.
⚠️چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
😫اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
🚪از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
👤گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
ادامه دارد...
🔸قسمت اول🔹
☀️ #طلاییه
YJC
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔹چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزر
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
😱اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
🔰در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم.
🚨میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
🌟به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند....
ادامه دارد...
🔸قسمت دوم🔹
☀️ #طلاییه
YJC
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 😱اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت :
😏پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
☘همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
🚌به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
👌سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..."
🔸قسمت سوم - آخر🔹
☀️ #طلاییه
YJC
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
😎شاگرد زرنگی بودم، یا شاگرد اول می شدم و یا شاگرد دوم ولی خیلی پر جنب و جوش بودم و کنجکاو و در عین حال به گفته خیلی ها، شَر!
👌روزهای پایانی دبیرستان را به شوق ورود به دانشگاه و فضایی که در آنجا برایم از قبل تصویر شده بود پشت سر گذاشتم، دوست داشتم زودتر ۱۸ ساله شوم و بعد از قبولی در کنکور وارد دانشگاه.
⚠️ارتباط خوبی که می توانستم با جنس مخالف داشته باشم، عنوان شَر بودن را به من داده بود! واقعا خیلی صمیمی و راحت با پسران ارتباط می گرفتم و شاید تربیت خانوادگی و راحت بودن در محیط فامیل و آشنا نیز بر این ویژگی بیشتر صحه گذاشته بود...
ادامه دارد...
🔹قسمت اول🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 😎شاگرد زرنگی بودم، یا شاگرد اول می شدم و یا شاگرد دوم ولی خی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
😕وقتی وارد دانشگاه شدم، از همان روز اول بی خیال درس و مشق شدم، می دانستم که تا وقتی واحدهایم را پاس کنم همانجا هستم، هیچ مشکلی هم از لحاظ مالی وجود نداشت تا ترس کمبود پول را داشته باشم!
روزها می گذشت و من درگیر تمام آمال و آرزوهای پوچ و واهی خود بودم، گاهی با یکی از پسران دانشجو بودم و ماه دیگر با یکی از آنها روزم را سپری می کردم، این موارد جزو تفریحات من شده بودند، هیچ انگیزه دیگری برای دانشگاه جزء این حرکات و رفتارها نداشتم.
🔰ترم اول را با نمرات خیلی پایین و معدل پایین تر از نمرات به اتمام رساندم!
روزهای تعطیلی بین دو ترم را نیز با دوستان هم جنس و غیر هم جنس در دانشگاه ها و بوفه های انواع و اقسام دانشکده ها سپری میکردیم.
‼️در کل همان دانشگاه معروف شده بودم که روزی با یکی هستم و روز بعد با یکی دیگر قدم میزنم، برای خودم فکر نمی کردم وجهه بدی داشته باشد، از این افکار خوشم نمی آمد و اصلاً عین خیالم هم نبود!
🍃من مذهبی نبودم، و شاید مقنعه سرکردن و مانتو پوشیدن در دانشگاه را هم از سر اجبار قبول کرده بودم ولی این قبول کردن از ته دل نبود...
ادامه دارد...
🔹قسمت دوم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 😕وقتی وارد دانشگاه شدم، از همان روز اول بی خیال درس و مشق شد
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
💼یک روز که وارد دانشگاه شدم، چند دانشجوی جوان ریش دار، که مطمئن بودم از بچه های بسیج دانشجویی هستند، مشغول نصب پلاکارد بودند.
🎧هندزفری در گوشم بود و صدایش را تا آخر آخر بلند کرده بودم، صدای یک آهنگ خیلی خیلی شاد و به اصطلاح جاز!
🚪چند قدم از درب اصلی دانشگاه که همان بچه های بسیج در کنار آن درب در حال نصب پلاکارد بودند، رد شدم که ناگهان از جلو، یک دختر دانشجو به من اشاره کرد که از پشت سر صدایم می کنند. برگشتم و بدون کم کردن صدای آهنگم با اشاره سر و دست پرسیدم با من اند؟! متوجه شدم که با من کار دارند.
کنارشان رفتم و هندزفری را از گوشم در آوردم ولی صدای آهنگ خیلی واضح شنیده می شد. وقتی پرسیدم چرا صدایم زده اند، یکی از همان بسیجی ها که لباس مشکی به تن داشت، سرش را پایین انداخت و گفت :
🔹زیپ کوله پشتی تان باز شده و چند قلم از لوازمتان حین رد شدن ریخت، لطفا برشان دارید.
😐راست می گفت، چند قلم از لوازم آرایشی ام روی زمین افتاده بودند و من اصلاً متوجه نشده بودم! بدون اینکه چیزی بگویم با طمأنینه آنها را جمع کردم و به راه افتادم ولی باز هم صدایی از پشت گفت : ببخشید خانم! برگشتم و با قلدری گفتم، چیه! امرتون؟!
😔باز هم سرش را پایین انداخت گفت، شاید نمی دانید، ایام #فاطمیه شروع شده است...
همین را گفت و به سرعت از آنجا دور شد! متوجه حرفش نشدم؛ ایام فاطمیه؟؟؟ چه ربطی داشت واقعا که بعدها ربطش را فهمیدم...
ادامه دارد...
🔹قسمت سوم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 💼یک روز که وارد دانشگاه شدم، چند دانشجوی جوان ریش دار، که مط
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🔸آن روز وقتی از دانشگاه خارج می شدم دیدم روی پلاکارد نوشته اند :
🏴فرا رسیدن ایام شهادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س) را تسلیت عرض می کنیم.
😔نمی دانم چرا، ولی دلم لرزید! خودم هم متوجه نمی شدم چرا باید به خاطر یک پلاکارد مشکی و سالروز شهادتی که هر سال تکرار می شود و من عین خیالم نیست، دلم بلرزد...
💫شب آن روز، خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم، از همان دربی که هر روز وارد دانشگاه می شدم، اجازه ندادند وارد شوم، هرچه اصرار کردم هم چیزی نگفتند، یک #چادر_مشکی مانع ورود من به دانشگاه شده بود، آن شب اصلا نتوانستم بخوابم...
روزهای بعد از آن خواب گذشت، احساس می کردم آرام شده ام ولی درونم ولوله است، نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده است، ولی احساس می کردم دارند ذره ذره من را عوض می کنند!
ادامه دارد...
🔹قسمت چهارم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔸آن روز وقتی از دانشگاه خارج می شدم دیدم روی پلاکارد نوشته ا
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
📆اواخر اسفند بود که فضای ظاهری دانشگاه عوض شده بود. چند قدم به چند قدم، تبلیغات سفر به کربلا نوشته بودند، و در برخی نقاط دانشگاه نیز سنگر زده بودند و آهنگ های #دفاع_مقدس در دانشگاه شنیده می شد.
🚩فلش زده بودند که برای ثبت نام کربلا با ما همراه باشید! یکی از همان روزها، با چند تا از دوستانم عازم سلف سرویس بودیم تا ناهار بخوریم، از سر شوخی به دوستانم گفتم :
😉بیایید آخر اسفندی درس و مشق را بی خیال شویم و برویم کربلا!
زدند زیر خنده که کربلا؟! گفتند فقط به تو می آید بروی آنجا!
💔😢قلبم شکست، می دانستم کربلا مکان مقدسی است و شهیدی دارد که یک دهه اول محرم من به احترام شهید آن ماه بی خیال آهنگ هایی می شوم که اگر به آنها گوش نکنم روزم شب نمی شود!
ادامه دارد...
🔹قسمت پنجم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 📆اواخر اسفند بود که فضای ظاهری دانشگاه عوض شده بود. چند قدم
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
😔قیافه ام در هم شده بود ولی بعد از خداحافظی با دوستانم، پاهایم را به دست دلم دادم تا هر جا می خواهند بروند، پله های ساختمان مرکزی را بالا رفتم، به انتهای فلش ها رسیده بودم، دختران دانشجوی چادری عضو #بسیج در حال ثبت نام بودند.
گفتم هزینه ثبت نام کربلا چقدر است؟ پاسخ دادند برای ورودی های جدید امسال فقط ۱۰ هزار تومان!
😳شاخ درآورده بودم، کربلا در یک کشور دیگر چطور می شود با هزینه ۱۰ هزار تومانی به آنجا رفت! گفتم مطمئنید، با هواپیما می برید یا چی؟!
🚌گفتند اتوبوس. پرسیدم همه شهرهای عراق را می روید؟
چند نفر که آنجا بودند زدند زیر خنده! تعجب کردم، حرف خنده داری زده بودم! پرسیدم چرا خندیدید؟ خب بگویید فقط کربلا می برید!
☘یکی از همان دختران، با آرامش اینگونه به من پاسخ داد :
😊کربلایی که قرار است اگر با ما همراه باشی و بیایی داخل کشور خودمان است، نه عراق! ما قرار است به مقتل هزاران هزار شهید دوران هشت سال #دفاع_مقدس در جنوب کشورمان برویم، به آنجا می گویند کربلای ایران!
😕توی ذوقم خورد!
⚠️با چهره ای عبوس گفتم، خب چرا جماعت را سر کار می گذارید، دقیق بنویسید کجا می برید خب!
😓و با غر و لند از آن ساختمان به طرف دانشکده حرکت کردم....
ادامه دارد...
🔹قسمت ششم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
Ramezani-Har ki delesh gerefte-www.Baradmusic.ir.mp3
7.37M
🍃🌸🍃¤•¤•¤•••
هرکی دلش گرفته و
هنوز نرفته کربــــــلا
با من بیاد بریم جنوب
مرکز عشق بخــــــــدا...
😔💔از زیر خاک صدا میاد
صدای آشنا میاد
آی مادرای چشم به راه
صدای بچه ها میاد
اینجا خاکش طلا داره
تربت کربلا داره
🎙مجتبی رمضانی
👌مداحی به همراه روایتگری
🕊 #کرامات_و_معجزات_شهدا
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
•••¤•¤•¤🍃🌸🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 😔قیافه ام در هم شده بود ولی بعد از خداحافظی با دوستانم، پاها
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🍃تمام آن روز به کربلای ایران فکر کردم، اینکه شهدای آن مناطق یعنی می توانند هم طراز با شهید کربلا یعنی امام حسین (ع) در یک جایگاه باشند و به محل شهادت آنها نیز کربلا بگویند؟!
💫حسم رفته رفته نسبت به این سفر مثبت تر می شد، به فکر راضی کردن خانواده هم نبودم، به پدرم گفتم قرار است با دوستانم به جنوب برویم و آخر سالی خوش بگذارنیم، قبل از آن نیز به شمال و اصفهان رفته بودم و پدر مخالفتی نداشت.
فردای آن روز ۱۰ هزار تومان و کارت دانشجویی در دست به همان ساختمان رفتم و کارت اعزام به مناطق را بعد از ثبت نام گرفتم.
⚠️باورم نمی شد، چه کسی مرا این همه مشتاق به سفری سخت و طاقت فرسا کرده بود، نمی دانم ولی باید به این سفر می رفتم...
🕊روز موعود فرا رسید، در میان تمسخر همه دوستان و افرادی که تا به اکنون چهره ای دیگر از من میشناختند، پای در اتوبوسی گذاشتم که احساس می کردم تمامی افرادش با من غریبه اند...
🚌سفر آغاز شد و من تمام طول مسیر را با گوشی و آهنگ هایم مشغول بودم. بغل دستی ام خیلی سعی می کرد با من دوستی همسفرانه خود را آغاز کند ولی من دوست داشتم تنها باشم و به پایان راهی که شروع کرده ام فکر کنم...
😓سختی های سفر یکی یکی خودشان را نشان می دادند و من رفته رفته از انتخاب خود پشیمان می شدم، اما نمی دانستم چه تقدیری انتظارم را می کشد...
ادامه دارد...
🔹قسمت هفتم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🕊سفر رو به اتمام بود و من تحولی عظیم در خود احساس می کردم. دیگر تنها نبودم، کسانی را میدیدم که هیچ کس نمی دید! با کسانی صحبت می کردم که هیچ کس صدایشان را نمی شنید!
❗️همیشه از شنیدن این حرف ها که فلان کس متحول شده است و... خنده ام می گرفت، ولی از همان شَرهانی و صحبت های راوی منطقه (حاج حسین یکتا) من دیگر همانی نبودم که بودم!
😭همان جا که حاج حسین گفت روی خاک هایی نشسته اید که گوشت و خون و پوست و لباس و همه چیز شهدا قاطی آن هستند...
😥ترسیدم، دل من از همان روزی که اسم فاطمه را شنید و لرزید، آماده شده بود و شرهانی نقطه آغازی شد بر مسیری که اکنون می خواهم تا زنده ام ادامه دهم...
🌴در شرهانی نمی دانستم چرا ولی تمامی لحظات بودن در آن منطقه را اشک ریختم و لبخند زدم. من متولد شده بودم، تولدی که در ۱۸ سالگی برایم رقم خورد...
ادامه دارد...
🔹قسمت هشتم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🌟لحظات پایانی شلمچه بود... خوب یادم هست، دم غروب بود، زیارت عاشورا را که در طول مسیر یاد گرفته بودم، خواندم، وقت نماز شده بود. سجده آخر زیارت ماند...
😔خیلی دلم می خواست به جای مهر سر بر خاک شلمچه سجده کنم، اما هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و من جلوی جمعیت خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم.
👌نماز را خواندیم. مسوول ماشین بچه ها را برای رفتن جمع کرد. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود، در مسیر برگشت، فانوس ها روشن بود و در تلویزیونی که بر سر راه نصب کرده بودند، حرم امام حسین (ع) را نشان می داد و حاج سعید حدادیان نوحه می خواند...
😭💔چشمانم بارانی شده بودند. هنوز غصه سجده نکرده زیارت عاشورا روی دلم بود، اما دیگر مجالی نبود و باید برمیگشتیم.
من و دو سه نفر از بچه ها جلو حرکت میکردیم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم که کیسه پلاستیک به دست داشت به طرف یادمان برمیگشت...
ادامه دارد...
🔹قسمت نهم🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 🌟لحظات پایانی شلمچه بود... خوب یادم هست، دم غروب بود، زیارت
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🕊من امروز که نه، از همان روز، عاشق شدم! یک عاشق سینه چاک... از همان سالی که برای اولین بار به جنوب رفتم، ۳ سال می گذرد ولی سالی نشده است که من به دیدار معشوقان خود نروم...
👌هر سال که شروع می شود منتظر پایان سال می مانم تا باز هم با شوق خود را به شلمچه، به شَرهانی، به طلاییه، به هویزه، به... برسانم و آرام شوم...
😔دیگر نمی شود از زیر زبانش حرف بکشم بیرون، حال عجیبی به وی دست داده است و من تنها مزاحم آن حال و هوایش هستم، از او تشکر می کنم که گوشه ای از رازهای خود با معشوقانش را به من گفته است و بعد از خداحافظی از او جدا می شوم.
🚗تمام طول مسیر بازگشت را به این فکر میکنم که این #شهدا چه کسانی هستند که انقدر می توانند بر روی دختری که تمام آمال و آرزوهایش را در مسیرهایی جز مسیر خوبی ها و ارزش ها دنبال می کرد، این چنین بی قرار خودشان می کنند...
پایان...🌹
🔹قسمت دهم، آخر🔸
#عاشق_شده_ام!
Anaj
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🔰از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا می رفتم بی فایده بود. می گفتند : فرم را تکمیل کن و برو! بعدا خبر میدهیم.
😓دیگر خسته شده بودم. هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و... نبودم، فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
👤من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشنایی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم میدادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هر هفته حتما به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت زهرا (س) پیدا کردم. یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. وضو گرفتم.
😊شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح و خوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود....
ادامه دارد...
🔹قسمت اول🔸
#فاطمه
parastoha7.blogfa
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
به یاد شهید محسن حججی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا 🔰از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم، اما هرجا
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
☘من هم نماز شب خواندم، بعد هم نماز صبح و خوابیدم. در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سر آمد و به من گفت : برو انتهای صف!
🚶شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد، اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت:
چرا اینطوری اومدی؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی؟!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعاتی قبل در خواب دیده بودم، کنار صف استاده بود. فرم را از من گرفت، نگاهی کرد و پرسید : مجردی؟!
🔰کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتما متاهل می شوم.
نگاهی به من کرد و گفت : واقعا اگر مشکل کار تو برطرف شد زن میگیری؟
😁من هم که خیالم از استخدام راحت شده بود شوخی کردم و گفتم : نه، دختر می گیرم!
خندید و پایین فرم مرا امضا کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد، گفت : صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضا کردند؟!
😇مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم.
ادامه دارد...
🔹قسمت دوم🔸
#فاطمه
parastoha7.blogfa
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
💍وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون. گفتم : خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم!
😉خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی. عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا (س) بود. رفتم سر مزار محمد. گفتم :
تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده. شما مرا با حضرت زهرا (س) آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.
💌بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت زهراست (س) دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت زهرا (س) نمی دهم...
ادامه دارد...
🔹قسمت سوم🔸
#فاطمه
http://www.parastoha7.blogfa
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
💠آخرین روزهای سال ۸۸ فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم.
🍒فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما راگذاشت : دیانا
😔خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود، به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم: آخه اسم قحطی بود. تو که خودت مذهبی هستی! لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
⚠️وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم :
محمد جان اینطور نگاه نکن! این مشکل رو هم باید خودت حل کنی!
☀️صبح روز بعد محل کار بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت:
😢 حمید، بچه ام...
ادامه دارد...
🔹قسمت چهارم🔸
#فاطمه
parastoha7.blogfa
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🌟یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت :
برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هرکاری داشته باشید ما در خدمتیم.
😳با تعجب گفتم : شما شهید هادی رو میشناختید؟ ایشون رو دیده بودید؟
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمیدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره.
🚶برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی؟
🍃گفت: در مراسم پارسال جا سوییچیِ عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوییچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمیگشتیم. در راه جلوی یک مهمانپذیر توقف کردیم.
🚗وقتی خواستیم سوار شویم باتعجب دیدم که سوییچ را داخل ماشین جا گذاشتم. درها قفل بود. به خانمم گفتم : کلید یدکی رو داری؟
او هم گفت: نه، کیفم داخل ماشینه.
😔خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه میکرد...
ادامه دارد...
🔹قسمت اول🔸
#سوئیچ
#شهید_ابراهیم_هادی
defapress
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
❄️هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی. یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه میکرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم :
😔آقا ابرام، من شنیدم تا زندهبودی مشکل مردم رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است.
🍃بعد گفتم :
❤️خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم. ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.
😍با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیرهشدم و گفتم: ممنونم، اِنشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
🗝با تعجب گفتم: راست میگی، کدوم کلید بود؟ پیاده شدم و یکی یکی کلیدها را امتحان کردم. چند بار هم امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلا وارد قفل نمیشد. همینطور که ایستاده بودم نَفَس عمیقی کشیدم.
گفتم : آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی...
پایان
🔹قسمت دوم🔸
#سوئیچ
defapress
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃❣🕊🍃¤•¤•¤•••
😔تو چه میکنی، این میانه ی #خون برادرم برای #بیداری ما...؟!
آخ...
یادم رفته بود...
شهید بیدار میکند....
#شهید دستت را میگیرد.....
شهید بلندت میکند...
شهید...
شهیدت میکند...❤️😍
#شهدا_رزمنده_ایم ✊🌹
#کرامات_و_معجزات_شهدا ❤️🍃
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
•••¤•¤•¤🍃🕊❣🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
#مدافع_حرم
#شهید_محسن_حججی
👤یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای #مدافع_حرم گیر میداد...
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم
💰گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن
خلاصه هرجا که نشست و برخاست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت #شهید_محسن_حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید...
💫شبی که خبر شهادت شهید حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن
شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه.
😢ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید حججی گفت بغض گلومو فشار میداد و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت.
⚠️یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد، چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود. یه عکس بزرگ از شهید حججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده... باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد. گفتم : چی شده چه خبره؟! این عکس شهید، این رفتارای شما!!!!
شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم
🔰کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت :
اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل (ع) هستن.
🍃سلام دادم به آقا.
آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن
گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده
🍃❤️آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی؟
😔یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم
متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده
شروع کردم توبه کردن و استغاثه
توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست...
😭تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود
👌🌹بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی...
روحت شاد و یادت گرامی🌹
جهت شادی روح شهدا صلوات
✉️ ارسالی از اعضای گرامی طلبه و روحانی
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••---
#کرامات_و_معجزات_شهدا
#مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی(درچه - اصفهان)
به روایت یکی از مدافعان حرم
🌷سید، یکی از بچه های مدافع حرم اعزامی از اصفهان و از رفقای شهدا بود اما زندگی خانوادگی اش دچار مشکلات شده بود، مهمترین مشکل آن ها این بود که فرزندانشان قبل از تولد از دنیا می رفتند! سومین فرزند نیز به همین صورت، دکتر پس از دیدن نتیجه سونوگرافی گفت:
💔بچه در شکم مادر مرده، فردا اول وقت بیایید برای خارج کردن فرزند، بیشتر از این هم اگر نگهدارید، مادر از دنیا خواهد رفت.
😔خیلی به هم ریخته بود، همسرش را که رساند به خانه بیرون رفت و با خداوند خلوت کرد، گفت: همسرم دیگر تحمل ندارد، دوست داشتم فرزندم می ماند و سرباز امام عصر می شد، بعد بر سر مزار شهید جواد محمدی رفت به جواد گفت: تو هم مثلا رفیق ما هستی؟ نمی بینی چه مشکلاتی برایم پیش آمده، یک کاری بکن.
🌤صبح فردا می خواستند راهی بیمارستان شوند، قبل از رفتن، مادر همسرش از راه رسید و گفت: صبر کنید، الان شهید جواد محمدی را در خواب دیدم، به من برگه ای داد و گفت: به سید بگو فرزندت به لطف خدا سالم است، باور نکردند قبل از رفتن دوباره سونگرافی کردند و پیش خانم دکتر بردند؛ چند بار سونوگرافی دیروز و امروز را کنار هم گذاشت و نگاه کرد.
😧و بعد گفت: "یکی از این ها حتما اشتباه است،" اما نمی دانستم خداوند متعال می تواند به دعای یک شهید سرنوشت انسانی را حتی در رحم مادر تغییر دهد.
✨الان مدتی است که این سید کوچک به دنیا آمده...✨
🍃سید می گفت: زمانی که جواد محمدی شهید شد تا مدتی پیکر او مفقود بود من برای کار دیگری خدمت آیت الله ناصری رسیدم به ایشان تصویر شهید جواد محمدی را نشان دادم و گفتم: حاج آقا دعا کنید که پیکر این شهید برگردد.
🌷آیت الله ناصری لبخندی زدند و فرمودند: ایشان در لحظه شهادت مورد عنایت خاص حضرت ولی عصر قرار گرفتند به زودی هم پیکرشان باز می گردد، مدت کوتاهی بعد از این صحبت ، پیکر شهید جواد محمدی به میهن بازگشت.
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃