آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_دهم
بر جان خود می ترسید، بیهوده این مرد را مفریبید!" از گوشه و کنار فریادها بلند شد که: "ابداً ابداً ما ازجان خود گذشتیم، با خون خود پیمان بستیم که یزید را سرنگون خواهیم کرد و حسین را به خلافت خواهیم رساند!" سرانجام نامه نوشتند: "سپاس خدا را که دشمن ستمكار ترا در هم شكست. دشمنی که نیكان امت محمد را کشت و بدان مردم را بر سرکار آورد. بیت المال مسلمانان را میان توانگران و گردنكشان قسمت کرد. اکنون هیچ مانعی در راه زمامداری تو نیست. حاکم این شهر (نعمان بن بشیر) در کاخ حكومتی بسر می برد. ما نه با او انجمن می کنیم و نه در نماز او حاضر می شویم."
تنها این نامه نبود که چندین تن ازشیعیان پاك دل و یك رنگ حسین برای او فرستادند. شمار نامه ها را صدها و بلكه هزارها گفته اند. اما در همان روزها که پیكی از پس پیكی ازکوفه به مكه می رفت و چنانكه نوشته اند گاه یك پیك چند نامه با خود همراه داشت، نامه برانی هم میان کوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامه هایی با خود همراه داشتند که در آن به یزید چنین نوشته شده بود: "اگر کوفه را می خواهی باید حاکمی توانا و با کفایت برای این شهر بفرستی چه نعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است."
متأسفانه تاریخ متن همه آن نامه ها را که به مكه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاکنندگان آن را، برای ما ضبط نكرده است. اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامه ها تا امروز مانده بود، مطمئناً می دیدیم که گروهی بسیار به خاطر محافظه کاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامه ها را امضا کرده اند.
شمار نامه ها تا آنجا که افزایش یافت که امام از پاسخ ناگزیر شد. امام حسین(ع) بر همان پیمانی عمل کرد که خداوند از انبیا و اوصیای ایشان و علما در امر به معروف و نهی از منكر ستانده است. آری، حضور یاران حق حجت را تمام می کند... اما آیا امام مردم کوفه را نمی شناخته است؟ آیا او فراموش کرده بود که پدرش از
مردم کوفه چه کشیده است؟
#راوی
آن کدام رنج طاقت فرسایی است که چاه ها را رازدار ناله های علی(ع) کرده است؟ هیچ دیده ای که نخلها بگریند؟... هرگز غروب هنگام در نخلستانهای کوفه بوده ای؟
گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی(ع) از فاصله قرن ها تاریخ به گوش می رسد که با مردم کوفه می گوید: "یا اشباه الرجال و لا رجال ... ـ ای نامردمان مردم نما، ای آنان که همچون اطفال در عالم رویاهای خویش غرقه اید و عقلتان همچون نوعروسان تازه به حجله رفته است! دوست داشتم که شما را هرگز نمی دیدم و نمی شناختم که مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد که قلبم را سخت چرکین کرده اید و سینه ام را از غیظ آکنده اید... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید اکنون در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما کمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اکنون چله زمستان است، بگذار تا سوز و سرما فرو نشیند! و ...
📗 #کتاب_فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_دهم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_دهم
#صفحه_۲۶
درماندگی و واماندگی و نشسته بر زمینهی آن کلّیّت تجزیه شدهی اسلامی غربزدگی را چنین تعبیر کنم:
مجموعهی عوارضی که در زندگی و فرهنگ و تمدّن و روش اندیشهی مردمان نقطهای از عالم حادث شده است؛ بی هیچ سنّتی به عنوان تکیهگاهی و بی هیچ تداومی در تاریخ و بی هیچ مدرّج تحوّل پایندهای. بلکه فقط به عنوان سوغات ماشین، و روشن است اگر پس از این تعبیر گفته شود که ما یکی از این مردمانیم و چون بحث این دفتر به طریق اولی به حول و حوش اقلیمی و زبانی و سنّتی و مذهبی نویسندهاش تعلّق مییابد، روشنتر است که بگوییم که ما وقتی ماشین را داشتیم، یعنی ساختیم، دیگر نیازی به سوغات آن نیست تا به مقدّمات و مقارناتش باشد.
پس غربزدگی مشخّصهی دورانی از تاریخ ماست که هنوز به ماشین دست نیافتهایم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمیدانیم.
غربزدگی مشخصّهی دورانی از تاریخ ماست که به مقدّمات ماشین یعنی به علوم جدید و «تکنولوژی» آشنا نشدهایم.
غربزدگی مشخصّهی دورانی از تاریخ ماست که به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت، ناچار از خریدن و مصرف کردن ماشینیم.
این دوران چگونه پیش آمد؟ چه شد که در انصراف کامل ما از تحوّل و تکامل ماشین، دیگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسیدند و ما وقتی بیدار شدیم که هر دَکَل نفت، میخی بود در این حوالی فرورفته؟ چه شد که ما غربزده شدیم؟
برگردیم به تاریخ...
#صفحه_۲۷
۴
#نخستین_ریشه_های_بیماری
چنین که از تاریخ بر می آید، ما همیشه به غرب نظر داشته ایم. حتی اطلاق "غربی" را ما عنوان کرده ایم و پیش از آنکه فرنگیان ما را شرقی بخوانند (مراجعه کنید به ابن بطوطه ی "مغربی". یا پیش از آن به جبل الطارق که منتهی الیه "غرب" اسلامی بود.) از صبحدم تمدن اسلام تا فرو ریختن ارزش هر انگاره ای در مقابل سلطه ی "تکنولوژی" ما همیشه در این سوی عالم هم چون مشتی از خروار کلیت یک تمدن دنیا را به انگاره خود می شناخته ایم و به انگ های خود نشان می زده ایم. پیش از اینکه دیگران همین کار را با ما بکنند. مگر نه اینکه هر زیری بالایی دارد؟ و اگر یکی دو هزاره ای پیشتر برویم و کلی تر به دور و بر خود بنگریم -در همین ناحیه ی ما خاورمیانه (!)- بوده است که کلده و آشور و ایلام و مصر و یهود و بودا و زرتشت در پهنه ی گسترده ای از دره ی سند تا دره ی نیل قد برافراشته اند و بنیانگذار آن چیزی شده اند که جز آن، چیزی در چنته ی تمدن غربی نیست. البته دور از تفاخر و تخرخر!
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_دهم
@shahid_sajad_zebarjady
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_دهم
.
.
🏝
.
.
حرفهای بچهها را خودش هم بلد بود. میدید که هربار که پارک میروند و خیابان گردی، بچهها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما میفهمیدند که دارد دور و اطراف چه میگذرد.
همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آنطوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج.
دو ماهی گریهکنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است.
اما هنوز دلش فرهاد را میخواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد.
مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعتها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمیآمد.
مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است.
خودش هم توی این سالها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد.
حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش میخواست این دریا پر از ماهیهای بینظیر و صدفهای مرواریددار باشد.
اما مصطفی با کم محلیهاییش کوفتش کرد. مدام میچپید توی اتاقش به بهانهی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمیآمد.
مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش میرسید.
خاله گفته بود؛ دفاع شخصی میرود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کردهاند.
شیرین نمیدانست مصطفی در چه برزخی دستوپا میزند. نمیدانست باید چهکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان میآیید که میبینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!
شیرین این حرف را خوب میفهمید؛ اما نمیخواست قبول کند. میترسید اما کنار نمیگذاشت.
بارها به خودش میگفت دیگر نه به مصطفی فکر میکنم، نه به عکس و فیلمهایش نگاه میکنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام میداد. نمیخواست بتواند و نمیدانست دارد چه میکند با آینده و حال و دلش!
#کپی_ممنوع ❌
@shahid_sajad_zebarjady🌱🌸