آقــاسَـجّــادٌ
📚
#فتح_خون
#قسمت_چهل_ششم
ام. من خود را ملامت نمی کنم، که اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود نمی توانستید مرا به اسارت بگیرید..." و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت رساند.
آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشكریان عمرسعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذی الجوشن با لشكر چپ ، عمرو بن حجاج با لشكر راست از جانب فرات و "عزره بن قیس" با سوارکاران... و کار جنگ آن همه بالا گرفت که دیگر در چشم اهل حرم، جز گردبادی که به هوا برخاسته بود و در میانه اش جنبشی عظیم، چیزی به چشم نمی آمد.
#راوی
چه باید گفت؟ جنگ در کربلا درگیر است و این سوی و آن سوی، مردمانی هستند در سرزمینهایی دور و دورتر که هیچ پیوندی آنان را به کربلا و جنگ اتصال نمی دهد. آنجا بر کرانه فرات، در دهكده عَقر... دورتر در کوفه، درمكه، مدینه، شام، یمن... زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین... طوفان نوح همه زمین را گرفت، اما این طوفان تنها سفینه نشینان عشق را در خود گرفته است. چه باید گفت با سبكباران ساحل ها که بی خبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل، آنجا بر کرانه های راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آیا جای ملامتی هست؟
... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان کهكشان بنگر! خورشیدی از میان خورشیدهای بی شمار آسمان لایتناهی، منظومه ای غریب، و از آن میان سیاره ای غریب تر، بر پهنه اش جانورانی شگفت هر یك با آسمانی لایتناهی در درون. اما بی خبر از غیر، سر در مغاره تنهایی درون خویش فرو برده، سرگرم با هیاکل موهوم و انگاره های دروغین... و این هنگامه غریب در دشت کربلا. آیا جای ملامتی هست؟
آری، انسان امانتدار آفرینش خویش است و عوالم بیرونی اش عكسی است از عالم درون او در لوح آینه سان وجود. طوفان کربلا، طوفان ابتلایی است که انسانیت را در خود گرفته و آن کرانه های فراغت، سراب های غفلتی بیش نیست. انسان کشتی شكسته طوفان صدفه نیست، رها شده بر پهنه اقیانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستی و حامل عرش الرحمن است، و این سیاره؛ عرصه تكوین. اینجا پهنه اختیار انسان است و آسمان عرصه جبروت، و امرتكوین در این میانه تقدیر می شود... آه از بار امانت که چه سنگین است!
عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف، حسین است. اینجا در کربلا، در سرچشمه جاذبه ای که عالم را بر محور عشق نظام داده است، شیطان اکنون در گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شكست می خورد؛ از خون عاشق، خون شهید.
عزره بن قیس که دید سواران او از هر سوی که با اصحاب امام حسین رو به رو می شوند شكست می خورند، چاره ای ندید جز آنكه "عبدالرحمن بن حصین" را نزد عمرسعد روانه کند که: "مگر نمی بینی سواران من از آغاز روز، چه می کشند از این عده اندك؟ ما را با فوج پیادگان کماندار و تیرانداز امداد کن."... و این گونه شد.
عمرسعد "حصین بن تمیم" را با سوارکارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یكایك در خون خویش فرو غلتیدند. دیری نپایید که ...
📗 #فتح_خون
🖊 #نویسنده_سیدمرتضی_آوینی
📄 #صفحه_چهل_ششم
@shahid_sajad_zebarjady
آقــاسَـجّــادٌ
📚
#غربزدگی
#قسمت_چهل_ششم
#صفحه_۹۹
نخست اینکه رعب و حرمت، هنوز در دل ماست. میدانیم که «حرام» و «تحریم» از ریشهی «حرمت» و «احترام» است. رعب از ماشین، درست همچون رعب از طلسم؛ اگر برای ما حرام است به طلسم دست زدن و آن را گشودن،حرام هم هست به راز ماشین پی بردن و آن را شناختن. خدا عالم است که همین رعب، موجب غربزدگی است، یا به علّت غربزدگی است که ما دچار چنین رعب ناشی از حرمتی هستیم. اینجا قضیّهی اولویّت مرغ و تخم مرغ است. رها کنمش و بپردازم به اینکه ما هنوز در زمانهی چهل دزد بغداد به سر میبریم. در پس دیوار ایستادهایم یا از درز دری دیدهایم که دزدان آمدند و وردی خواندند، یا افسونی را سه بار تکرار کردند و دیواری پس رفت. همچو دری و در پس آن در، چه گنجها که نهفته! امّا هنوز که هنوز است بزرگترین همّتی که میکنیم، ادای خواندن افسون آن دزدان را در آوردن است. افسون را به زحمت آموختهایم و طوطیوار همان را میگوییم و دیوار هم پس میرود؛ امّا گنجی را که در پس دیوار بوده است، رندان بردهاند! هر وقت رها کردیم وسوسهی آن گنج را و آن افسون را – و فقط به این پرداختیم که چرا این دیوار پس میرود؟ – و کوشیدیم تا راز حرکت آن در و کیفیّت اثر آن افسون را دیابیم، آنوقت است که روش علمی یافتهایم و در خور کشف طلسم ماشین شدهایم.
وضع ما فعلاً از این قرار است که ماشین را صبح تا شام به خدمت داریم و حتّی غذای روز مرّهمان را در آن میپزیم؛ امّا درست همچو آن کودکی که برای ترساندنش، مادر دیگی به سر میگذاشت و دیو میشد. از ماشین وحشت داریم و «دیگ به سر» میپنداریمش. دیوی که ترکیبی است از همان دیگی که خوراک هر روزهی کودک در آن میپزد و همان مادری که آغوش گرمش پناهگاه اوست. به ازای این رُعب است که اکثر دانشجویان ما در فرنگ، یا طب...
#صفحه_۱۰۰
میخوانند، یا روانشناسی، یا دیگر علوم انسانی – و به ازای همین رعب است که چه بسیار مهندسهای کشاورز داریم که اکنون مقوّم اراضیاند در بانک رهنی؛ و چه بسیار شیمیستها که مدیر کلّاند؛ و چه بسیار معدنشناسان که مقاطعه کارند. درست است که در مدارسمان سالها فکر و ذهن بچّههای مردم را به فرمولها و معادلههای فیزیک و شیمی و ریاضی خسته میکنیم و ادبیّات و فلسفه و اخلاق را تقریباً از برنامهی تمام دبیرستانها و دانشکدهها برداشتهایم و مغز هر مدرسه دیدهای، انبانی است از فرمول و قانون و معادله؛ امّا چه نتیجهای؟ چون هیچ تجربهی معیّنی به دنبال فرضیّات و معادلات نیست و در هیچ آزمایشگاهی برای شاگردان اندیشهای را به عمل درنیاوردهایم. هنوز مجبوریم برای سنجش هر سنگ و خاک و قیری، سراغ فلان آزمایشگاه فرنگی برویم! ما که در هنرهای محلّی، در قالیبافی و کاشیکاری و خاتمسازی و مینیاتور، چنان ریزبین بودهایم و هستیم، تعجّب است که چرا در کار ماشین، چنین گشادبازیم! فکر نمیکنید که این گشادبازی در کار ماشین و تکنیک و فنون جدید، خود معلول اطمینانی باشد که به دوام کار معادن نفت داریم؟ و به ماشینی که اجباراً در مقابل پول و اعتبار نفت باید بیاید؟ و جالبتر از همه این است که شنیدهام کسانی از رهبران قوم بر این زمینه «تئوریسازی» هم میکنند. که بله «حالا که ما مملکتی نفتخیزیم و فرنگی در مقابل این نفت از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در طَبَق اخلاص میدهد، چرا ما خودمان را به درد سر بیفکنیم؟ به درد سر احداث کارخانه و صنعت سنگین و گرفتاریهایش که عبارت باشد از متخصّص پروردن، تحمّل...
📗 #غربزدگی
🖊 #نویسنده_جلال_آل_احمد
📄 #قسمت_چهل_ششم
@shahid_sajad_zebarjady