eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
6.2هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼زمانی که سنا و ملیکا کوچک بودند خیلی برایشان کتاب می‌خواندم. فکر می کردم چون هم خودم و هم بابایشان کتابخوانیم، بچه ها  هم کتابخوان می شوند از زمانی که خواندن و نوشتن یاد گرفتند، برایشان انواع کتاب ها را می خریدم. چند سال گذشت، ولی دیدم بچه‌ها هیچ علاقه‌ای به کتاب خواندن ندارند. 🌼کتابخانه ی کوچکی برایشان درست کرده بودم با انواع کتاب های علمی، داستانی، هنری، ولی چیزی که وجود نداشت انگیزه برای کتابخوانی بود. تشویقشان کردم هر روز دو سه صفحه از کتابی را که دوست دارند بخوانند و بیایند برایم تعریف کنند، ولی هر روز به بهانه ای از زیر کار در می‌رفتند. یکی دو پاراگراف که می‌خواندند. می‌گفتند: خسته شدیم. حوصله نداریم. 🌼 در عوض می دانستم اگر کاری به کارشان نداشته باشم حاضرند ساعت‌ها پای تلویزیون بنشینند به تماشای فیلم‌های صدتا یک غاز. وقتی با آنها حرف می زدم می‌گفتند: خودتون برامون کتاب بخونید؛ یا: نمیشه خلاصه رو برامون بگید. این حرف بیشتر حرصم را در می آورد. یک روز بر خلاف میلم تصمیم گرفتم کتاب‌هایشان را جمع کنم. 🌼کتاب‌هایی که آرزوی کودکی ام بودند با خون جگر توی چندتا کارتون چیدم و گذاشتمشان توی انبار. گفتم لابد کم‌کم تشنه می‌شوند و می‌روند سراغ شان، ولی ککشان هم نگزید. دیگر کم کم داشتم نگران می شدم  تا اینکه یک روز از طرف مدرسه گفتند بچه ها شاگرد ممتاز شده‌اند و برایشان جایزه بخرم..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸روزها که مامان مشغول کارهای خانه می شد من به حیاط ویلایی که در آن ساکن بودیم می‌رفتم و با ماسه ها و صدف های سرگردان توی حیاط بازی می‌کردم. دم غروب که می شد چند تا موش خرمایی که از گربه بزرگتر بودند می آمدند و می نشستند لب شیروانی و من بدون این که بترسم یا حتی از خودم بپرسم آن موش های غول پیکر آن جا چه می کنند می نشستم به تماشای چشم هایشان که توی گرگ و میش هوا برق می زد. 🌸بعد صدای مامان را می‌شنیدم که خبر می‌داد شام حاضر است. شام را قبل از تاریکی هوا می خوردیم و می خوابیدیم؛ چون اجازه نداشتیم کوچکترین لامپ را روشن کنیم. نمی‌دانم چقدر می خوابیدیم یا اصلاً میخوابیدیم یا نه. چون بیشتر شب‌ها با شنیدن آژیر قرمز از جا می پریدیم و خودمان را می رساندیم به پناهگاه. عراق خارک را بسیار می‌کوبید. چون بسیاری از ذخایر نفتی و نفتکش هایمان در این جزیره بود. 🌸درون پناهگاه نیمکت هایی چوبی کنار  هم چیده بودند که روی آنها می نشستیم. مامانم برادر های کوچک مرا می خواباند روی زمین یکی شان یک سال و نیمش بود و آن یکی دو سه ماهه. من هم می چسبیدم به بابا. نمی‌دانستم دور و برم چه خبر است!؟ نمی فهمیدم عراقی ها و موشک هایشان کیستند و چیستند. از همه مهمتر نمی‌دانستم مرگ چیست. ترس از بمباران همانقدر برایم بی معنا بود که ترس از آن موش های بزرگ خرمایی. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋حال علی مرتب بدتر می شد. تب و استفراغش بیشتر شده بود و رنگش شده بود عین زردچوبه. دیگر فقط خون دفع می کرد. یک بیمار داشت می‌آمد جای امیرمهدی. خدمه ای که بچه را با ویلچر آورده بود با دیدن علی گفت: این بچه هم باقالی خورده؟ خیلی خطرناکه، توی بخش ما چند تا بچه همین طوری تلف شدند. 🦋این حرفش مرا زودتر تلف کرد. حالم خیلی بد شد. خواهر مهربانم که این دو روز به هر شکلی خودش را قاچاقی می‌رساند توی بخش و قوت قلبم بود، گفت: تو خیلی خسته شدی. دو شبه نخوابیدی. برو خونه دوش بگیر و دوساعتی بخواب. 🦋سوار ماشین شدم گریه امانم نمی داد. به همسرم گفتم :فقط منو ببرحرم. آنقدر فکرم درگیر بود که با همان دمپایی های پلاستیکی بیمارستان آمده بودم بیرون. رفتیم حرم و آویختم به پنجره های ضریح خانوم... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐یادم است ۴_۵ ساله بودم. قرار بود ننه جان و آقاجان از سفر حج برگردند. مامانم جایی از زبانش در رفته بود که مثلاً : ساکت باشید ننه جان می‌خواهند بیایند برایتان سوغاتی بیاورند. 💐همین که آقاجان و ننه جان از در حیاط آمدند تو دویدم جلو و گفتم سوغاتی منو بدید. ولی آنقدر خانه شلوغ و پر سر و صدا بود که اصلاً نه مرا می‌دیدند و نه صدایم را شنیدند. چند باری که حرفم را تکرار کردم و دیدم کسی محلم نمی‌گذارد خانه را گذاشتم روی سرم. 💐عمو کاظم که می‌دانست پیرمرد و پیرزن تهش چند قواره پارچه آورده‌اند مرا بغل کرد و گفت: عمو جون! من الان میرم مکه و برات سوغاتی می آرم. بعد پرید ترک موتور گازی اش و رفت مکه و با کیسه ای پر از سوغاتی برگشت. 💐اول سوغاتی مرا داد که یک سینی پلاستیکی بود با چند تا فنجان و نعلبکی و قوری و قندان. انگار دنیا را به من داده بودند عمو کاظم سوغاتی بقیه بچه ها را داد و گفت: عصر با سوغاتی‌هایتان بیایید باهم بازی کنیم. بعد رفت کمک قصاب گوسفند را آماده کنند برای آبگوشت ظهر جماعت. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 ای تاج سر 🖤 عالم و آدم زهرا 🕊 از کودکی‌ام 🖤 دل به تو دادم زهرا 🕊 آن روز که 🖤من هستم و تاریکی قبر 🕊جان حسنت 🖤 برس به دادم زهرا ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔵 میگه حمایت شد 😁 😱 فکر میکنی خودت رفتی یه رای مثبت دادی یعنی حمایت کردی؟؟؟ نه عزیزم! این که کمترین حد وظیفه بود🤪 👏👈👈حمایت اینه که با گوشی ها و سیمکارت های خانواده ات هم بری رای بدی و ده ها نفر دیگه رو وادار کنی به رای دادن و حمایت کردن از کمپین✊ هنوز اهمیّت امر به معروف رو نفهمیدیم...😭 حتما《حمایت》کنید👇👇👇👇 farsnews.ir/my/c/49900 کمپین مطالبه آموزش امر به معروف در رسانه ملی
🍁کتاب « عشق و دیگر هیچ » نوشته نرجس شکوریان فرد در قالب رمان، روایت زندگی پسری است که در طوفان زندگی گیر کرده است. 🍁این کتاب، داستان پسری به نام فرهاد است. پسری که به خاطر یک اتّفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده ‌اش را پشت میله ‌های زندان می‌ بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند… 🍁حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری… حکم قاضی پیدا کردن یک قهرمان ملی و نوشتن زندگی آن در عرض دو هفته است. و همین باعث عوض شدن مسیر و دیدگاه فرهاد و دوست آن می شود. این کتاب استثنایی را از دست ندهید ✅ پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🍁خدا گاهی کارهایی می کند که از عقل آدمی زاد دور است. شما شاید ندانید، که نمی دانید؛ مهدی را خدا بعد از چهار بچه ای که می میرند می دهد به خانواده. یعنی با نذر ونیاز می شود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب می کند که البته در ادبیات شما می شود، امتحان؛ مهدی ۶ ماهه بوده که مریض می‌شود، مرضی که بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانه کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک‌ هم‌ خرجی زندگی را در می آورند. 🍁البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد. بچه اول به دنیا می آید و بعد از چند ماه با بیماری می میرد، بچه دوم هم، سومی هم، تا مهدیِ شش ماهه، که شده بود رونق خانه و دل و پدر و مادر. اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان می داد...... امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا این که فکر کنم خدا هر کس را اندازۀ ظرفیتش بالا و پایین می کند. 🍁به هر حال برای پدر و مادری مرگ چند فرزند پشت سر هم؛ بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش ماهه حتماً جگر سوز است. من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آن که بزنند زیر کاسه کوزه خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگیشان! زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. 🍁گوشت ها قسمت شد بین نیازمندان و حتماً هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف می کند که: -متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد..........کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان می ماند تا ۲۸ سالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می ماند. بچه ای که داشت جان می داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁چشمات میگه ته خلافِت هارت و پورته. والّا آدمِ این بساطها نیستی. 🍁با خیال راحت نگاهش میکنم و او هم زل میزند توی چشمانم. خنده ام می گیرد از حرف هایش. لبهایم را اما کنترل می کنم. می گوید: -عیب نداره، تو به من بخند. اما من بهت می گم که آدمای خلاف، چشماشون خره. ابروهایم که بالا می رود، با جدیت ادامه می دهد: 🍁-با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمی کنه. فضول نیست، فوارهٔ آبه که می ریزه توی روح و روانت! مثل بنزین، موتورت رو روشن می کنه......‌حالا حکمت چیه؟ دستانم را دور زانوان جمع شده ام حلقه می کنم: 🍁-برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده..... برای دختری که می خوامش. دستی به لب هایش ‌می کشد: -اوه اوه عشقی شد قصه‌. حال نمی کنم باهاش! چی بریدن برات؟ فضاحت بار است حکم قاضی. با تمسخر می گویم: 🍁 مقاله ای راجع به ویژگی های یک قهرمان ملی! اول چشمانش درشت می شود. بعد ریز و بعد چنان صدای خنده اش در قبرستان ساکت می پیچید که مردها هم وحشت می کنند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁بزرگ‌ بهایی ها آن روز فرار کرد، اما مهدی دو باره و سه باره آمد و کارش را دو سه جلسه دیگر ادامه داد. بد شده بود برایشان؛ یک جوان بیست و یکی دو‌ساله، یک فرقه چند ساله را داشت ویران می کرد. کسی رو فرستادن سراغش با وعده های پول و بستن دهان؛ مهدی اهل هوس نبود.قوی بود و با اراده.... 🍁 بار دوم کسی را فرستادند کنارش با لذت شهوت و....... مهدی به خودش وعده داده بود که گاهی پایی روی خواهش ها و چرب و لذیذها بگذارد و بگذرد. برایش کوچک هایِ دنیایِ پست، دیگر این قدر جلوه نداشت که بخواهد مقابل خدای یکتا و مهربان و عظیم بایستد. مهدی خلقتش را، زندگیش را از خدا می‌دانست و بازگشتش را به سوی خدا! 🍁بهایی ها مأیوس شدند، تهدیدش کردند به مرگ.....مهدی به این تهدید خندیده بود؛ ما را از سر بریده می ترسانی؟ حالا جوان ها به اضافه جوان های دیگر و بقیه ای که می خواستند جذب بهائیت شوند، جذب مهدی شده بودند. 🍁مهدی جوانی که یک موتور ساده داشت، یک خط خوب، یک چهره گشاده، یک ذهن خلاق، یک دل مهربان، یک دست پر بخشش......یک ها را که با هم جمع می کردی، دلت میخواست پشت همون موتور بشینی و همراهش بروی تا هرجا؛ اما پشت احمق ها و دشمن ها را بشکنی! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁مادر اسپند را دور سرم می چرخاند. سلما هم‌‌ کیف را می دهد دستم. مادر می گوید: -قاسم جان، من‌هیچ اما این دختر رو چشم به راه نگذاری! زود به زود زنگ بزن. دستش را می بوسم و به سلما می‌ گویم: 🍁-شما به جای اینکه دلت برای من تنگ بشه، درساتو‌ می خونی. می خندد و می گوید: -شما هم‌ خودتُ تحویل می گیری، هر جایی رفتی، ریز‌و‌ دقیق می نویسی! باقاسم ( شاهرخ‌ هم‌ اسمش را گذاشته قاسم ) راهی شده ایم سمت روستاهای اطراف کرمان. 🍁نذر حاج قاسم کرده‌ایم تا برویم و برای مردم از آمریکا بگوییم و راه حاج قاسم. قسم خورده ام که ماهواره‌ها را از بالای بام ها جمع کنم و به جایش پرچم ایران بزنم. قصه دفاع از حریم ایران را باید بنویسم....... 🍁هزینه عروسیمان شده است کتابهای که می بریم تا میان مردم پخش کنیم؛ داستان دوستان حاج قاسم است خودش! سلما هم جهیزیه را مختصر تر گرفت و‌بقیه اش شد نذر حاج‌ قاسم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98