🍃اما دیوید خیلی بیشتر به أمل فکر می کرد. به تنها چیزی که از خانواده ندیده اش به جامانده بود. بالاخره، خود موشه همه چیز را به او گفت. دم مرگ اعتراف کرد. اعترافی که باعث آرامش موشه شد و دیوید را برآشفت.
🍃فهمیدن اینکه او میوه عشق مردی عرب بوده، اولین غذایش را از سینه زنی عرب خورده و اولین کسانی که او را دوست داشته اند، عرب ها بوده اند، او را به همه کس و همه چیز بدبین کرد.
🍃فهمیدن اصل و نسب و ریشه اش، هر عشقی را در نظر دیوید بی ارزش کرد و هر اعتقادی که او را از درون ساخته بود، به چالش کشید. بین عرب یا اسرائیلی بودن، مسلمان یا یهودی بودن.
🍃_اولین باری که دیدمت، توی پتوی سفید تمیز به سینه مادرت چسبیده بودی. اون زن عرب برای ما غذا آورد و من نگاهش رو دیدم. خیلی کوتاه. پیش از اینکه صورتش رو برگردونه، از ما متنفر بود. از همه مون بیزار بود. ما از راه رسیده بودیم و صاحب زندگی ش شده بودیم، صاحب سرنوشتش. اون از ما متنفر بود و هردومون، اینو خوب می دونستیم.
#زخم_داوود
#فلسطین
#برید_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃قطره عرق ازپیشانی سرباز می لغزد و نزدیک چانه اش می نشیند. به سختی پلک می زند و نگاه خیره زن آزارش می دهد. او قبلا هم کشته است، اما هیچ وقت مستقیم به چشم های قربانی اش نگاه نکرده.
🍃أمل این را می داند و روح پریشان سرباز را بین جنازه هایی که اطرافشان را پر کرده است، حس می کند.
-عجیبه......عجیبه که از مرگ نمی ترسد.
عجیب است که امل از مرگ نمی ترسد.
🍃شاید از پلک زدن های سرباز می داند که او شلیک نخواهد کرد. امل چشم هایش را بست و دوباره متولد شد .فلز سرد هنوز روی پیشانی اش بود. توفان خاطرات، او را به گذشته کشید "به گذشته های دور، به خانه ای که هرگز ندیده بود.
#زخم_داوود
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃توی قسمت دیگه خیابون اصلی، بالای تپه زباله ها، بدن پنج تا زن میان سال و چند تا بچه رو پیدا کردیم.
یکی از زن ها با لباس پاره پاره به پشت افتاده بود، شکمشو پاره کرده بودن و بچه تو شکمشو از جسد مثله شده اش بیرون کشیده بودن.
🍃سربریده یه دختر بچه کوچولو از پشت زن پیدا بود. دخترک، موهای سیاه فرفری داشت و با اخم به ما زل زده بود.چشمای زن کاملا باز بود و صورت سیاهش، از وحشت خشک شده بود.
🍃عکاسی، تصویر اون صحنه شرم آور تاریکو به همه جای دنیا فرستاده بود. من عکسو توی اخبار عربی می بینم و فورا دشداشه آبی رنگ و رو رفته زن رو تشخیص می دم.....لباسِ محبوبِ فاطمه.
🍃لباسی که بعد از تقربیاً بیست سال پوشیدن، رنگ و رو رفته شده بود و سر بریده اون دختر کوچولو با موهای سیاه فرفری سر برادرزاده منه.....فلسطین.
#زخم_داوود
#فلسطین
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
امیر حسین یعقوبیان:
.
#شهادت_امام_باقر
#امام_باقر
شعر روضه امام باقر علیه السلام - حاج سیدمهدی میرداماد:
امشب از آسمان چشمانت
دسته دسته ستاره می چینم
در غزل گریه ی زلالت آه
سرخی چارپاره می بینم
.
ساحت مستجاب سجّاده !
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی
.
آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد
.
دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسم بود
چشم تو لحظه ای نمی آسود
همه ی عمر تو محرّم بود
.
در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوش شد
جان من ! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد
.
گرچه از شعله های کینه شان
پیکر تو سه روز می سوزد
ولی از داغ های روز دهم
جگر تو هنوز می سوزد
.
دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی
کاروان بی امان رها مانده
.
چه کشیدی در آن غروبی که
نیزه ها ازدحام می کردند
سنگ ها بر لبی ترک خورده
بوسه بوسه سلام می کردند
.
دل تو روی نیزه ها می رفت
دست هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه ها ، نه نه !
قاتلت خنده های حرمله بود
.
جان سپردی همان غروبی که
عشق بر روی نیزه معنا شد
دل تو در هجوم مرکب ها
بین گودال ارباً اربا شد
.👇✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
#عرفه آخرین فرصت است؛
برای شورهزار باران نخوردهی خشکی، که از تشنگی، ترک خورده است ...
- عرفه؛ آخرین فرصت است!
برای جبرانِ همهی شکستگیها!
چرا آخرین فرصت؟
چطور، یک روز و جبران همهی شکستگیها؟
🗓نهم ذیحجه را روز #عـرفـه میگویند
این روز از روزهای مهم برای مسلمانان
و از جمله شیعیان است
اگر چه عید نامیده نشده
اما همچون عید خوانده شده است.
از سوی دیگر از آنجا که امام حسین
علیهالسلام حرکت خود را به سوی کربلا
پس از مراسم حج آغاز کرد این روز برای
شیعیان از اهمیت بسزایی برخوردار است
«دعای امام حسین در روز عرفه» از مهمترین اعمال این روز است که پس از نماز ظهر و عصر خوانده میشود.
↩️ درباره نامگذاری این روز به عرفه در برخی روایات آمده است:
جبرائیل علیهالسلام هنگامی که مناسک را
به ابراهیم میآموخت چون به عرفه رسید
به او گفت «عرفت؟» فهمیدی؟
و او پاسخ داد «آری»
لذا به این نام خوانده شد.
و نیز گفتهاند سبب آن این است که مردم
از این جایگاه به گناه خود اعتراف میکنند
و بعضی آنرا جهت تحمل صبر و رنجی میدانند
که برای رسیدن به آن باید متحمل شد.
چرا که یکی از معانی «عرف» صبر و شکیبایی و تحمل است.
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋پسرم دستم را گرفت، گفت که برویم سوار ماشین بشویم. گفتم: " من رو روستا نبرید. من بی بابات برگشتم، خجالت می کشم." گفت: " تو که بابا رو نکشتی!" بازوهایم توی دست هایش بود و می کشیندم طرف ماشین. می گویم میکشیدنم چون پاهایم راه نمی رفتند.
🕋میدانستمحاجغلام علی شوهرم را نکشته ام. اما روی برگشتن بدون او، زنده ماندن بدون او را نداشتم. از فرودگاه مشهد، تا نیشابور و روستای ما قدر دو سال طول کشید . چقدر فکر و خیال بافتم. چقدر فکر کردم همه ی اینها خواب و خیال بوده است. به حاجی فکر کردم. به آن لحظه که تشنه زیر نور آفتاب بوده.🌅
#خیابان_204
#عید_قربان
# فاجعه_منا
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
🕋محمد رضا بهبودی فر دقیق ترین آدمی است که توی زندگی ام دیده ام. توی صوتهایی که از مجید مردانی گرفته بودم، یکجا می گوید: " من ساعت هفت و هشت دقیقه رَمی اَم را انجام دادم." حساب ساعت و دقیقه و باقی کارهایش در همین اندازه باریک و ظریف است؛ شغل او اینطور ایجاب میکند یا شخصیت خودش از ابتدا اینگونه بوده، نمی دانم.
🕋مصاحبه با او از این جهت که عضوی از گروه تفحص شهدا بوده اهمیت دارد. اما مهمتر از آن، کسی است که شهید غضنفر رکن آبادی را از بین مجروحان حادثه ی منا پیدا کرده. آخرین نفری که او را دیده.
از پله های زیرگذر که آمدم پایین، پلیس خیابان204 را با یک دیوار انسانیت بسته بود. یک گروه پنجاه نفره از خدمه های بنگالی که لباس زرد به تن داشتند، برانکارد توی دستشان بود. پلیس آنها را راه داد داخل اما مرا راه نداد.
🕋کنار خیابان یک تابلوی بزرگ بود که رویش نقشه منا را کشیده بود. از پشت پایه اش راه بود، فاصله سی، چهل سانتی متری که زائرها از آنجا خارج می شدند. از آن پشت رد شدم و رفتم توی 204 . تا آتشنشانی وسط خیابان رفتم....
🕋زائرها حال شان زار و نزار بود. کارت شناسایی شان را نگاه کردم. از هر دو نفر، یکنفر ایرانی بود... تنها کاری که بنگالی ها می کردند، این بود که زخمی ها را بردارند، بگذارند روی برانکارد و بیارند عقب و رها کنند کنار دستگاه آتش نشانی. اما کسی نبود آنجا برای مصدومین کاری کند، حتی آب همنبود که بهِشان بدهند.
🕋قبل از هر چیزی به ما فوقم زنگ زدم و خبر دادم شایعه حقیقت دارد. بعد دوربین گوشی ام را روشن کردم و از چهره و کارت شناسایی ها عکس گرفتم. قبلاً توی سازمان دوره مستند سازی دیده بودم، می دانستم این اجساد به زودی گممی شود. ....داشتم از چهره و کارت های شناسایی شهدا عکس می گرفتم که.......
# خیابان_204
#فاجعه_منا
#عید_قربان
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋موج که می گویند، مثل بادی که می افتد توی گندم زار. وقتی باد گندم ها را روی شانه ی هم و روی زمین می خواباند، درست همان شکل و فرم را داشت.
🕋شروع کردیم به داد و هوار به هر زبانی که می شد و می دانستیم. "قِف" و "stop" هیچ تأثیری نداشت. هیچ کس به هیچ چیز جز نجات خودش فکر نمی کرد.
تقلّا برای یک نفس بیشتر.
تقلّا برای زندگی این موج را درست می کرد.
🕋آن دو مینویی که به وجود آمده بود به یک اشاره احتیاج داشت. یک هل کوچک، یک موج بزرگ درست می کرد و هیچ چیز نمی توانست آن دو مینو را متوقف کند؛ مگر یک جای خالی. یک نفر که می افتاد زیر پا حرکت زنجیره ای متوقف می شد.
#خیابان_204
#فاجعه_منا
#عید_قربان
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
﷽
🔖#ویژگی_های_اخلاقی۱
#امام_هادی علیه السلام
🌟امام هادی(علیه السلام ) نمونه ای از انسان کامل و مجموعه سترگی از اخلاق اسلامی بود. «ابن شهر آشوب» در این باره می نویسد:
📌▫️«امام هادی(علیه السلام ) خوش خوترین و راست گوترین مردم بود. کسی که او را از نزدیک می دید، خوش برخوردترین انسان ها را دیده بود و اگر آوازه اش را از دور می شنید، وصف کامل ترین فرد را شنیده بود.
▫️هرگاه در حضور او خاموش بودی، هیبت و شکوه وی تو را فرا می گرفت و هرگاه اراده گفتار می کردی، بزرگی و بزرگواری اش بر تو پرده در می انداخت.
📌▫️او از دودمان رسالت و امامت و میراث دار جانشینی و خلافت بود و شاخساری دل نواز از درخت پربرگ و بار نبوت و میوه سرسبد درخت رسالت ...».(1)
🔻پی نوشت ها:
1. مناقب آل ابی طالب، ابو جعفر محمد بن علی ابن شهر آشوب السروی المازندرانی، بیروت، دار الاضواء، بی تا، ج 4، ص 401.
#امام_هادی(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
کلیپ بالا را به عشق امام علی مشاهده بفرمایید.
🍎🍎🍎🍎🍎
💠❌مبلغ غدیر باشیم❌💠
📚ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ گرفت ﮐﻪیکی ازمذاهب ﺗﺸﯿﻊ ﯾﺎ ﺗﺴﻨﻦ ﺭابعنوانﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤﯽ ﮐﺸور ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ واعلامﮐﻨد. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯﻋﻠﻤﺎﯼ شیعه ﻭ سنیﺩﻋﻮﺕﮐﻨدﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
♨️ﺩﻭﯾﺴﺖﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﯿﻌﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ( ﺭﻩ ) ﺑﻮﺩ.
.
🌀ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺠﻠﺲﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ
🔹ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ رفتﮐﻨﺎﺭﺗﺨﺖﺣﺎﮐﻢﻧﺸﺴﺖ ..
.
🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺑﯽﺍﺩﺑﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ.
🔹ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺩﺭﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ:ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ص ﻓﺮﻣﻮﺩﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ .
🔸ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ مجلس ﮐﺮﺩﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ ..
🌀ﺑﻌﺪﯾﮑﯽ ﺍﺯ علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ازعلامه حلی پرسید ﭼﺮﺍ ﻧﻌﻠﯿﻦﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ هست؟
♨️ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺖ !!!!
♨️ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﺮﺍ؟:
❌ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: در ﺭﻭﺍیتی ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ روزیﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ(ﺹ)بعدازاینکه ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩه و ﻭﺍﺭﺩ
ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻻﺑﺪ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽﺩﺯﺩﻧﺪ!!! ❌
🔹ﺷﺎﻓﻌﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍﻣﯿﮕﻮﯾﺪ اﺻﻼً ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎ ﻣﺒﺮ نبوده است!
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕویید؟ ﭘﺲ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻣﺎﻟﮑﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ دویست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪازﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ پس ﺣﻨﻒﺑﻮﺩ
🔹 ﺣﻨﻔﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺣﻨﻒ ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده.ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺣﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻩ . ;)
ﺣﻨﺒﻠﯽ ﻫﺎﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﻨﺒﻞ هم ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ است.
🔸ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ شمامی گوییدﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﻪﺷﺎﻓﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻧﻪ ﺣﻨﻒ ﻭ ﻧﻪ ﺣﻨﺒل ﺩﺭﺳﺘﻪ؟:
♨️علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ همصداگفتند ﺑﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
💠ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚﺭﺍ ﺟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ازﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ امامان آنها ﺍﺻﻼًﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
🌀ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ درزمان پیامبرص ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩ؟
📌ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻠﻪ ﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ.
❌ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: پسﮐﺪﺍﻡ ﻋﻘﻞ سلیم ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﻭﻟﯿﻦﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻭﺻﯽ ودامادﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﮐﻪ ﺩﺭ
💠ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩه ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭﮐﺴﺎﻧﯽ را ﮐﻪ درﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ .
📌❌📌(ﻭَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَ ﺃُﻭﻟﺌِﻚَﺍﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑُﻮﻥَ ﻓِﯽ ﺟَﻨَّﺎﺕِﺍﻟﻨَّﻌِﯿﻢِ )
💠به عشق مولا امیر المومنین علیه السلام نشر دهید.💠
🌀یا علی مدد.
🍎🍎🍎🍎
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی(ع)
#بزرگترین_عید
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
.
✨در بهشتی که من بودم، احساس می کردم که در یک لحظه تمامی علوم عالم به من القا شده و من به هیچ دانش بشری نیاز ندارم. علم اولین و آخرین در احاطه من بود. من هرچه می خواستم می توانستم درک نمایم. من در آنجا محو زیبایی درختان و بوی عطر گل ها و ذکر تسبیحی بودم که از حرکت آب درک می کردم.
✨ یکباره مشاهده کردم دو ملک جوان کنار من ایستاده اند. آن ها بی مقدمه گفتند: شما باید به دنیا برگردی. فکرکردم شوخی می کنند. با تعجب گفتم: برای چی؟ من اصلاً برنمی گردم. مگر اینجا بهشت جاویدان نیست؟ گفتند: شماامتحان هایی در پیش داری که باید آنها را سپری کنی تا با مقامی کامل به اینجا بازگردی. باحالتی شبیه به التماس گفتم: خواهش میکنم این حرف را نزنید. بگذارید اینجا بمانم. من نمی توانم زیبا ترین مقامات دنیا را با آنچه اینجا می بینم مقایسه کنم. در دنیا بهترین شرایط، باصدهاسختی همراه است. اما اینجا، همه چیز لذّت محض است. آنجا درک می کردم که دنیا زندان مؤمن است یعنی چه. دوباره التماس کردم.
✨حتی یادم هست که حاضر بودم سخت ترین شرایط را تحمل کنم اما آنجا بمانم. من خیلی التماس کردم ولی قبول نکردند. حتی گفتم: اجازه بدهید من اینجا بمانم، اما مراعذاب کنید. درست مثل کودکی که می خواهد در پارک مشغول بازی باشد، اما والدین او ممانعت می کنند، التماس و گریه کردم، حتی خدا را صدا کردم، اما آن ها قبول نکردند.
✨حتی یادم هست که به من گفتند: تولیاقت پیدا کردی به خاطر برخی اعمالت، با جمع خوبان، به دیدار پیامبر(ص) نائل شوی. این توفیق نصیب هرکسی نمی شود. در بهشت برزخی کسانی هستند که سالهاست حضور دارند اما توفیق دیدار پیامبر(ص) را نداشته اند. شما خوشحال باش که چنین سعادتی داشتی. امیدوار باش که بار دیگر بازگردی.
✨بعد به من گفتند ببین پدرت چه مقامی دارد. برخی از بزرگان، دربهشت برزخی هستند که سالی یک بار می توانند پیامبر(ص) را ملاقات کنند. برخی ها ماهی یک بار، برخی هاهفته ای یکبار. اماپدر شما هر روز دوبار به دیدار پیامبر(ص) نائل می شود. این به خاطر خودسازی و اعمال ایشان در دنیا بود. شما هم تلاش کن با چنین مقامی به برزخ بازگردی..
#با_بابا
#شهید_محمد_طاهری
#برید_کتاب
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم بر هم زدنی میدیدم، که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد. من فهمیدم صبر آنها بر این مشکلات پیش آمده، چقدر در سرنوشت شان تأثیر مثبت دارد. لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودن.
✨آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم، اما آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود....آنجا تمام اتفاقات آینده را مشاهده می کردیم!
✨از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکرات مان باشیم. چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟ فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسان ها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد کرد. اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه ای حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که از اوست.
#با_بابا
#زندگی_پس_از_زندگی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وقتی در میان بهشت الهی مشغول گشت و گذار بودم، احساس کردم جوان زیبایی به من نزدیک می شود.خوب که نزدیک شد، متوجه شدم که پدرم شهید حاج محمد طاهری است!
✨مرا در آغوش گرفت. احساس کردم هیچگاه از من جدا نبوده و همواره در کنارم حضور داشته.
✨بعد از کمی صحبت به من گفت: " بیا با هم به دیدار پیامبر برویم. باورم نمی شد. با پدرم به چشم بر هم زدنی به یک باغ بسیار زیبا و با شکوه رفتیم. جماعتی روی چمن ها نشسته بودند. در مقابل ما، پیامبر ایستاده بود و مشغول صحبت بود. من محو جمال بی مثال پیامبر شدم....
✨یادم هست که به پدرم گفتم: " پدر جان وقتی پیامبر اینقدر زیباست، چرا خداوند از زیبایی حورالعین در قرآن صحبت می کند؟!
#با_بابا
#شهید_محمد_طاهری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم بر هم زدنی میدیدم، که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد. من فهمیدم صبر آنها بر این مشکلات پیش آمده، چقدر در سرنوشت شان تأثیر مثبت دارد. لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودن.
✨آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم، اما آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود....آنجا تمام اتفاقات آینده را مشاهده می کردیم!
✨از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکرات مان باشیم. چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟ فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسان ها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد کرد. اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه ای حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که از اوست.
#با_بابا
#زندگی_پس_از_زندگی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨کتاب "با بابا" اثر جدیدی با موضوع تجربه نزدیک به مرگ و پیرامون زندگی سردار بزرگ شهید محمد طاهری هست.
عالم پس از مرگ دنیایی نا شناخته است که خبرهایی از آن دل غفلت زده خاک نشینان را بیدار می کند.
✨این کتاب هم تلنگر است و هم بشارت دهنده، قصه پسری که چند روز مهمان پدر شهیدش سردار محمد طاهری در بهشت شد و برگشت تا برای ما از مهمانی عند ربّ الشهدا و از بهشت پروردگار بگوید! او برگشت تا تلنگری برای وجود ما باشد و بدانیم که بهای ما بهشت است و شهدا زنده اند.
✨ مصطفی که دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در جریان یک سانحه رانندگی دچار مرگ مغزی شد. هجده روز در کما بود، و همه می گفتند اعضای بدنش را اهدا کنند. اما یکباره این جوان به هوش آمد.....او تجربه نزدیک به مرگ عجیبی داشت.
✨پس از مدتها که شرایط طبیعی پیدا کرد، معلوم شدهجده روز در بهشت پروردگار مهمان پدرش بود و با خاطرات زیبایی از همنشینی با شهدا به میان ما برگشته....
✨مشاهدات او توصیف کاملی از نعمتهای بهشت برزخی هست.
پدرش از سرداران با اخلاص جبهه ها بوده که استاد رحیمپور ازغدی و سرداران بزرگ جنگ، خاطرات زیبایی از او نقل کردند.
✨سال سی و چهار مادر بزرگ حاج محمد رو باردار بود، در عالم خواب امیر المؤمنین(ع) رو دید و او رو به فرزندی صالح بشارت دادند....
حاج محمد هم در بچگی هاش و هم بزرگسالی دست خیلی ها رو گرفت و بهشتی شون کرد و....
سال شصت و سه حاج محمد به شهادت رسید و از دنیای مادی جدا شد ولی بازم از اون دنیا مأمور می شد که نذاره خیلی ها جهنمی بشن.....
#با_بابا
#شهید_محمد_طاهری
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌪من از اولین برخورد با اُسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خود گوشزد میکردم، آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرّض کنم.
🌪از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دستِ دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره ی من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی.
🌪مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود.
🌪 من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادرِ این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر بال و پر مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند.
#پوتین_قرمزها
#خاطرات_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام مرا از کجا می داند!
🌪با این حال رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده مرا به کناری کشید و گفت:" اخوی جان یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد ولی اسم شما را هم برده."
🌪_ چه گفته؟
_ به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد همینها هستند!
🌪نفس راحتی کشیدم: " راست می گوید...الان کجاست؟
_ در ماشین است.
🌪بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را میشنیدم که می گفت: " بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آورده اید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی بوده که آمده کمیته و فرار نکرده!!!
🌪 ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: من جای قرار را گم کرده ام.
#پوتین_قرمزها
#اسیر_عراقی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
🌪عده ای مفاتیح الجنان به دست، گوشه ای نشسته و دعا می خواندند؛ در حالی که گرما بی تاب شان کرده بود. همان طور که نگاهشان می کردم، به ذهنم رسید بروم برای افطارشان غذای خنکی تهیه کنم.
از اردوگاه بیرون زدم. به دفتر حاج حمید خدادادی رفتم و به اوگفتم می خواهم برای افطاری اسرا هندوانه تهیه کنم. حاج حمید موافقت کرد و بودجه لازم را در اختیارم گذاشت؛
🌪هر چند ساز مخالف مدیر کمپ و بازجویی کوک بود و می گفت این کار اسرا را پر توقع می کند!
🌪با دو وانت نیسان و دو سه پاسدار وظیفه به میدان بار فروشها رفتیم. هندوانه فروشها از اینکه کسی آمده بود و تهِ بارشان را یکجا می خرید، خوشحال بودند. به همین خاطر توانستم تخفیف خوبی از آنها بگیرم.
دم دمای غروب، با وانت های هندوانه وارد حیاط کمپ شدیم. اسرا با تعجب و بعضی ها یشان با چشمهای از حدقه در آمده به وانت های پر هندوانه نگاه میکردند. اطمینان داشتم فکرش را هم نمی کردند که هندوانه ها برای آن ها باشد!
🌪مسئولان عراقی اردوگاه را صدا زدم و گفتم به اسرا بگویند هر کس، هر چند تا هندوانه می خواهد بردارد. جالب اینکه وقتی اسرا آمدند پای وانت ها تا هندوانه ببرند، مخالفان کنار وانت ها ایستاده بودند و به اسرا می گفتند: " ببرید و به جان ما دعا کنید!"
🌪کناری ایستادم و واکنش اسرا را زیر نظر گرفتم. اغلب راضی و خوش بین بودند و با شادی هندوانه های زیر بغل شان را به هم نشان می دادند. عده ای مثل جمیل احمد حسین البیاتی و مجید شندوخ جاسم، که وابسته رژیم بعثی بودند، با نا باوری به وانت ها نگاه میکردند و به هم می گفتند: " معلوم نیست چه خوابی برای ما دیده اند."
#پوتین_قرمزها
#بریده_ کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪عدنان دیوان تعریف میکرد: " چند روز بعد از اینکه مصاحبه ی عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقی ها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبلتر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند.
🌪مادر را به یکی از اتاق ها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا هیجان زده، خودش را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشمهای عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: " مادر جان..."
🌪 که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: " من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!"
🌪مادر بلند شد. شله ی عربی را محکم به خود پیچید و با قدم های بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید:" مادر، من خودم را تسلیم کردم! "
#پوتین_قرمزها
#مرتضی_بشیری
# بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@