eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌪من از اولین برخورد با اُسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خود گوشزد میکردم، آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرّض کنم. 🌪از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دستِ دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره ی من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی. 🌪مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود. 🌪 من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادرِ این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر بال و پر مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام مرا از کجا می داند! 🌪با این حال رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده مرا به کناری کشید و گفت:" اخوی جان یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد ولی اسم شما را هم برده." 🌪_ چه گفته؟ _ به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد همین‌ها هستند! 🌪نفس راحتی کشیدم: " راست می گوید...الان کجاست؟ _ در ماشین است. 🌪بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را می‌شنیدم که می گفت: " بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آورده اید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی بوده که آمده کمیته و فرار نکرده!!! 🌪 ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: من جای قرار را گم کرده ام. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
🌪عده ای مفاتیح الجنان به دست، گوشه ای نشسته و دعا می خواندند؛ در حالی که گرما بی تاب شان کرده بود. همان طور که نگاهشان می کردم، به ذهنم رسید بروم برای افطارشان غذای خنکی تهیه کنم. از اردوگاه بیرون زدم. به دفتر حاج حمید خدادادی رفتم و به اوگفتم می خواهم برای افطاری اسرا هندوانه تهیه کنم. حاج حمید موافقت کرد و بودجه لازم را در اختیارم گذاشت؛ 🌪هر چند ساز مخالف مدیر کمپ و بازجویی کوک بود و می گفت این کار اسرا را پر توقع می کند! 🌪با دو وانت نیسان و دو سه پاسدار وظیفه به میدان بار فروشها رفتیم. هندوانه فروشها از اینکه کسی آمده بود و تهِ بارشان را یکجا می خرید، خوشحال بودند. به همین خاطر توانستم تخفیف خوبی از آنها بگیرم. دم دمای غروب، با وانت های هندوانه وارد حیاط کمپ شدیم. اسرا با تعجب و بعضی ها یشان با چشمهای از حدقه در آمده به وانت های پر هندوانه نگاه می‌کردند. اطمینان داشتم فکرش را هم نمی کردند که هندوانه ها برای آن ها باشد! 🌪مسئولان عراقی اردوگاه را صدا زدم و گفتم به اسرا بگویند هر کس، هر چند تا هندوانه می خواهد بردارد. جالب اینکه وقتی اسرا آمدند پای وانت ها تا هندوانه ببرند، مخالفان کنار وانت ها ایستاده بودند و به اسرا می گفتند: " ببرید و به جان ما دعا کنید!" 🌪کناری ایستادم و واکنش اسرا را زیر نظر گرفتم. اغلب راضی و خوش بین بودند و با شادی هندوانه های زیر بغل شان را به هم نشان می دادند. عده ای مثل جمیل احمد حسین البیاتی و مجید شندوخ جاسم، که وابسته رژیم بعثی بودند، با نا باوری به وانت ها نگاه می‌کردند و به هم می گفتند: " معلوم نیست چه خوابی برای ما دیده اند." کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪عدنان دیوان تعریف میکرد: " چند روز بعد از اینکه مصاحبه ی عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقی ها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبلتر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند. 🌪مادر را به یکی از اتاق ها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا هیجان زده، خودش را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشمهای عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: " مادر جان..." 🌪 که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: " من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!" 🌪مادر بلند شد. شله ی عربی را محکم به‌ خود پیچید و با قدم های بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید:" مادر، من خودم را تسلیم کردم! " # بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا فاطمة الزهرا: 🌪کتاب پوتین قرمزها اثر فاطمه بهبودی، خاطراتی از مرتضی بشیری بازجو و مدیر مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا ست که بخشی از جلسات بازجویی از افسران عراقی در ایران را شرح می دهد. این کتاب در قالب اول شخص و از زبان بشیری روایت می شود. او تصاویری از نحوه فعالیت خود در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی در ایران را تشریح می کند. 🌪کتاب پوتین قرمزها به دلیل موضوع قابل توجه خود در ۳۶ فصل مختلف به بازسازی برخی از صحنه هایی پرداخته که بشیری با اسرای عراقی روبرو می شده و در ادامه ی هر خاطره، پی نوشته‌ی مفصل نویسنده درباره اتفاقات مرتبط با موضوع، اهمیت هر خاطره را قابل توجه می کند‌. 🌪از جذابیت های خاطرات بشیری، روایت جلسات بازجویی از نیروهای عراقی است که گاه در خلال این خاطرات، مطالب خواندنی از اتفاقات تاریخی نقل می‌شود که فجایع رخ داده در جنگ تحمیلی را بیشتر نمایان‌می کند. 🌪از جمله این موارد، بخشی است که به بازجویی از محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص ، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم و حضور او در ام الخصوص اختصاص دارد. 🌪بهبودی در این خاطرات ابتدا مخاطب را با اهمیت خاطرات راوی آشنا می کند، سپس به زندگی شخصی راوی و چگونگی ورودش به جبهه و نقش وی در جنگ تحمیلی می پردازد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)