🌪من از اولین برخورد با اُسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خود گوشزد میکردم، آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرّض کنم.
🌪از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دستِ دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره ی من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی.
🌪مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود.
🌪 من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادرِ این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر بال و پر مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند.
#پوتین_قرمزها
#خاطرات_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام مرا از کجا می داند!
🌪با این حال رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده مرا به کناری کشید و گفت:" اخوی جان یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد ولی اسم شما را هم برده."
🌪_ چه گفته؟
_ به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد همینها هستند!
🌪نفس راحتی کشیدم: " راست می گوید...الان کجاست؟
_ در ماشین است.
🌪بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را میشنیدم که می گفت: " بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آورده اید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی بوده که آمده کمیته و فرار نکرده!!!
🌪 ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: من جای قرار را گم کرده ام.
#پوتین_قرمزها
#اسیر_عراقی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
🌪عده ای مفاتیح الجنان به دست، گوشه ای نشسته و دعا می خواندند؛ در حالی که گرما بی تاب شان کرده بود. همان طور که نگاهشان می کردم، به ذهنم رسید بروم برای افطارشان غذای خنکی تهیه کنم.
از اردوگاه بیرون زدم. به دفتر حاج حمید خدادادی رفتم و به اوگفتم می خواهم برای افطاری اسرا هندوانه تهیه کنم. حاج حمید موافقت کرد و بودجه لازم را در اختیارم گذاشت؛
🌪هر چند ساز مخالف مدیر کمپ و بازجویی کوک بود و می گفت این کار اسرا را پر توقع می کند!
🌪با دو وانت نیسان و دو سه پاسدار وظیفه به میدان بار فروشها رفتیم. هندوانه فروشها از اینکه کسی آمده بود و تهِ بارشان را یکجا می خرید، خوشحال بودند. به همین خاطر توانستم تخفیف خوبی از آنها بگیرم.
دم دمای غروب، با وانت های هندوانه وارد حیاط کمپ شدیم. اسرا با تعجب و بعضی ها یشان با چشمهای از حدقه در آمده به وانت های پر هندوانه نگاه میکردند. اطمینان داشتم فکرش را هم نمی کردند که هندوانه ها برای آن ها باشد!
🌪مسئولان عراقی اردوگاه را صدا زدم و گفتم به اسرا بگویند هر کس، هر چند تا هندوانه می خواهد بردارد. جالب اینکه وقتی اسرا آمدند پای وانت ها تا هندوانه ببرند، مخالفان کنار وانت ها ایستاده بودند و به اسرا می گفتند: " ببرید و به جان ما دعا کنید!"
🌪کناری ایستادم و واکنش اسرا را زیر نظر گرفتم. اغلب راضی و خوش بین بودند و با شادی هندوانه های زیر بغل شان را به هم نشان می دادند. عده ای مثل جمیل احمد حسین البیاتی و مجید شندوخ جاسم، که وابسته رژیم بعثی بودند، با نا باوری به وانت ها نگاه میکردند و به هم می گفتند: " معلوم نیست چه خوابی برای ما دیده اند."
#پوتین_قرمزها
#بریده_ کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪عدنان دیوان تعریف میکرد: " چند روز بعد از اینکه مصاحبه ی عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقی ها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبلتر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند.
🌪مادر را به یکی از اتاق ها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا هیجان زده، خودش را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشمهای عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: " مادر جان..."
🌪 که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: " من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!"
🌪مادر بلند شد. شله ی عربی را محکم به خود پیچید و با قدم های بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید:" مادر، من خودم را تسلیم کردم! "
#پوتین_قرمزها
#مرتضی_بشیری
# بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا فاطمة الزهرا:
🌪کتاب پوتین قرمزها اثر فاطمه بهبودی، خاطراتی از مرتضی بشیری بازجو و مدیر مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا ست که بخشی از جلسات بازجویی از افسران عراقی در ایران را شرح می دهد. این کتاب در قالب اول شخص و از زبان بشیری روایت می شود. او تصاویری از نحوه فعالیت خود در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی در ایران را تشریح می کند.
🌪کتاب پوتین قرمزها به دلیل موضوع قابل توجه خود در ۳۶ فصل مختلف به بازسازی برخی از صحنه هایی پرداخته که بشیری با اسرای عراقی روبرو می شده و در ادامه ی هر خاطره، پی نوشتهی مفصل نویسنده درباره اتفاقات مرتبط با موضوع، اهمیت هر خاطره را قابل توجه می کند.
🌪از جذابیت های خاطرات بشیری، روایت جلسات بازجویی از نیروهای عراقی است که گاه در خلال این خاطرات، مطالب خواندنی از اتفاقات تاریخی نقل میشود که فجایع رخ داده در جنگ تحمیلی را بیشتر نمایانمی کند.
🌪از جمله این موارد، بخشی است که به بازجویی از محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص ، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم و حضور او در ام الخصوص اختصاص دارد.
🌪بهبودی در این خاطرات ابتدا مخاطب را با اهمیت خاطرات راوی آشنا می کند، سپس به زندگی شخصی راوی و چگونگی ورودش به جبهه و نقش وی در جنگ تحمیلی می پردازد.
#پوتین_قرمزها
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده.
#در_کمین_گل_سرخ
#عزیز
#راض_بابا
#قصه_شال
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی #دبّاغ
#شهر_خدا
#دختر_شینا
#مربای_گل_محمدی
#بانوی_چشمه
#حاء_سین_نون
#حنانه_شو
#علی_از_زبان_علی (ع)
#رابطه_عبد_و_مولا
#گل_دقیقه_نود
#به_وقت_بودن
#بازگشت
#نیمه_پنهان_مکران
#داستان_سیستان
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#فهیمه
#فواره_گنجشک_ها
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#کتاب_نرگس
#اقیانوس_دمشق
#دعبل_و_زلفا
#خواب_باران
#چغک
#چی_شد_چادری_شدم
#خون_دلی_که_لعل_شد
#نان_سالهای_جنگ
#هنوز_سالم_است
#فاطمه_علی_است
#ساجی
#کابوس_بیداری
#مادر_شمشادها
#کیمیاگر
#زیباترین_عید_زیباترین_جشن
#تاب_طناب_دار
#ملاصالح
#الی_الحبیب
#توضیح_الرسائل_کربلا
#امام_سجاد_سرچشمه_کمالات_انسانی
#کاش_برگردی
#محمد_مثل_گل_بود
#بچه_مثبت_مدرسه
#پنجره_های_تشنه
#علمدار
#فرشته_ای_در_برهوت
#گریه_های_مسیح
#حسین_از_زبان_حسین (ع)
#تنها_گریه_کن
#امام_رئوف
#مربع_های_قرمز
#کمی_دیرتر
#ارتداد
#تولد_در_توکیو
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دختر_شینا
#من_زندگی_موسیقی
#حسین_پسر_غلامحسین
#حاج_قاسم
#بابا_رجب
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#شنود
#باغ_خرمالو
#راض_بابا
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#آبنبات_هل_دار
#از_سیادت_تا_وزارت
#از_سیادت_تا_وزارت
#حاج_قاسم2
#عباس_دست_طلا
#تَن_تَن_و_سندباد
#یاس_در_آتش
#بفرمایید_بهشت
#عشق_و_دیگر_هیچ
#سالهای_بنفش
#دم_عشق_دمشق
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
#دخیل_عشق
#عارفانه
#پنجره_های_در_به_در
#کاهن_معبد_جینجا
#راز_نگین_سرخ
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#چشم_روشنی
#آبنبات_دارچینی
#خاطرات_سفیر
#یادت_باشد
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهر_خدا
#خداحافظ_سالار
#یوما
#آفتاب_غریب
#جاذبه_و_دافعه_علی(ع)
#کوچه_نقاشها
#انتخابات_تَکرار_یاتَغییر
#جاده_یوتیوب
#کتاب_دکل
#سیاه_صورت
#عبدالمهدی
#لینالونا
#زخم_داوود
#خیابان_204
#با_بابا
#پوتین_قرمزها
#میر_و_علمدار
#امیر_من
#شبیه_مریم
#سر_بر_خاک_دهکده
#علمدار
#شهربانو
#ادموند
#بی_قرار
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#تاب_طناب_دار
#همسایه_های_خانم_جان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم
#کتاب_ر
#در_جستجوی_ثریا