eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 کتاب کاش برگردی مادرانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم است. که داستان زندگی شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شان است. 🌺نویسنده این کتاب که قبلاً با کتاب «یادت باشد » نگاهی عاشقانه به زندگی مدافع حرم داشته است. این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، به بیان داستان زندگی یکی از شهدا می‌پردازند. 🌺کاش برگردی در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی جذاب تقدیم خوانندگان می کند. 🌺کتاب « یادت باشد » پنجره ای عاشقانه بود برای از خود گذشتن و کتاب «کاش برگردی» پنجره ای مادرانه است برای از کجا آمدن. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 زکریا که چشم های متعجب ما را دید، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا: « دیشب داشتم بین برجکای مراقبت تیپ سرکشی می کردم. به برجک آخر که رسیدم، دیدم یکی از سربازا مشغول پست دادنه. چند متر مونده به برجک آهسته نشستم. سربازی که بالای برجک بود متوجه حضور من شد. 🌺بهش اشاره کردم که چیزی نگه و مشغول نگهبانی خودش باشه. دیدن این صحنه زیر آسمون خدا اون هم از جوونی که سن زیادی نداشت، خیلی حالمو خوب کرد. اشک توی چشمم جمع شده بود. چند دقیقه ای منتظرش موندم، نمازش که تمام شد رفتم جلو. وقتی سرباز تو اون موقع شب منو دید هول کرد. 🌺سریع لباساشو مرتب کرد و به من احترام نظامی گذاشت. اولین کاری که کردم این بود که پیشونی شو بوسیدم و بغلش کردم. تعجب کرده بود. مدام می گفت: « آقای شیری شما درجه دارید و من سرباز؛ من باید به شما احترام بذارم. شما نباید این کار را بکنید. » 🌺بهش گفتم: « توی بندگی خدا فرقی بین سرباز و درجه دار و سردار نیست؛ خوش به حالت که این حال خوبو داری!خوش به حال پدر و مادرت! برای من هم دعا کن. بعد هم نشستم پیش شون به صحبت و نیم ساعتی سه نفری سر برجک نگهبانی دادیم درست و حسابی با هم گرم گرفتیم. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺هر طور بود زکریا را راضی کردیم تا با ما به روستا بیاید. در تمام آن ساعت هایی که آنجا بودیم، با چشم می دیدم که آرام و قرار ندارد. شبیه کسی بود که کشتی هایش غرق شده باشد، حتی بعد از شام عروسی قصد داشت تنهایی به خانه برگردد. ولی فقط به احترام حرف پدرش ماندگار شد. 🌺سری اول همکارانش که به سوریه اعزام شدند، حال زکریا تا مدت ها تعریفی نداشت. خیلی ناراحت بود که چرا جلوی رفتنش را گرفته ایم. 🌺 دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. مدام در خودش بود. نه با کسی شوخی میکرد و نه مثل سابق حال بازی با فاطمه و سروکله زدن با خواهر و برادر هایش را داشت.درست شده بود مثل روزهایی که فرمانده گردانشان « حمیدمحمدرضایی » چند ماه قبل به سوریه رفته بود و هیچ خبری از او و پیکرش نبود. 🌺آن موقع هم زکریا خیلی بی تابی می کرد و هر بار به من می گفت سر نماز برای پیداشدن فرمانده حمید دعا کنم. تنها چیزی که آن روزها حالش را خوب میکرد این بود که همراه یحیی کار گچ بری و تکمیل واحد‌های نوساز چند تا از رفقایش را که به سوریه رفته بودند، قبول کرده بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺انگار صحبت های من را نمی شنید. بدنش یخ کرده بود. لحظه ای ایستادم و سرش را از روی شانه ام بلند کردم. پرسیدم: « دخترم نمیای پایین ؟! » با همان لحن کودکانه و معصومش با نگاهی که به جانم آتش می زد، گفت: « عزیز جون دلم برای بابام تنگ شده . نمی دونی من چی می کشم.» 🌺به خانه که رسیدیم، فاطمه تب کرد‌. الهه خیلی تعجب کرده بود. هم به خاطر اینکه زود برگشتیم، هم به خاطر حالی که من و فاطمه داشتیم. نتوانستم ماجرا را برایش توضیح بدهم. دیدن آن دختر در کنار پدرش، فاطمه را آن چنان به هم ریخته بود که آرام و قرار نداشت. 🌺یک هفته تمام فاطمه در کوره تب می سوخت و شب ها نمی خوابید. من و مادرش به نوبت پاشویه اش می کردیم. وقتی از او می پرسیدم: « فاطمه جان درد و بلات به جونم، چرا مریض شدی؟ » می گفت: « ای کاش اون روز نمی رفتیم پارک. دیگه از پارک بدم می‌آید! ای کاش منم بابا داشتم! » 🌺این حرف ها دل ما را فقط به یک روضه وصل می کرد. جنس این بی قراری ها برای ما آشنا بود. همیشه آرام کردن دخترهای سه ساله ای که بهانه بابا گرفته اند سخت است. آن روز ها خانه ما خرابه شام بود! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺از بس اشک ریخته‌ بود چشم هایش به زور باز می شد. درست روزهایی که باید یک مادر از تولد فرزندش خوشحال باشد، الهه در بدترین شرایط و دردناک ترین روزها بود. رویش را بوسیدم: « الهه جان! گریه کنی منم دلم می شکنه. می دونم سخته، ولی چاره چیه؟ محمدصدرا رو نگاه کن چقدر شبیه باباشه. » 🌺چشم رو هم بذاری پسرت بزرگ میشه جای زکریا بین ما خالی نیست و خدا محمد صدرا رو به ما داده. » گفت: « وقتی منو داشتن از اتاق عمل بیرون می آوردن، نبود زکریا رو خیلی حس کردم. یاد تولد فاطمه افتادم که توی همین بیمارستان به دنیا اومد. » 🌺وقتی زکریا منو دید انگار که با به دنیا آوردن فاطمه یه هدیه بزرگ بهش دادم. خیلی قربون صدقه من و فاطمه می رفت. وقتی پرستارا از اتاق بیرون رفتن و تنها شدم، دلم خیلی شکست. فکر اینکه محمدصدرا هیچ وقت نمی تونه پدرشو ببینه آزارم می داد. 🌺چند دقیقه بیشتر گذشته بود که حس کردم زکریا کنار تختم وایستاده و داره گهواره محمدصدرا رو تکون می ده. محمد صدرا را هم ساکت شده بود و با چشماش باز نگاه می کرد. حتی بوی تن زکریا همه اتاق رو گرفته بود؛ ولی از صبح که می خوام با زکریا حرف بزنم، هرچقدر چشم می چرخونم نمی بینمش. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)