🌺 کتاب کاش برگردی مادرانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم است. که داستان زندگی شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شان است.
🌺نویسنده این کتاب که قبلاً با کتاب «یادت باشد » نگاهی عاشقانه به زندگی مدافع حرم داشته است. این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، به بیان داستان زندگی یکی از شهدا میپردازند.
🌺کاش برگردی در صفحات مختلف نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی جذاب تقدیم خوانندگان می کند.
🌺کتاب « یادت باشد » پنجره ای عاشقانه بود برای از خود گذشتن
و کتاب «کاش برگردی» پنجره ای مادرانه است برای از کجا آمدن.
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺 زکریا که چشم های متعجب ما را دید، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا: « دیشب داشتم بین برجکای مراقبت تیپ سرکشی می کردم. به برجک آخر که رسیدم، دیدم یکی از سربازا مشغول پست دادنه.
چند متر مونده به برجک آهسته نشستم. سربازی که بالای برجک بود متوجه حضور من شد.
🌺بهش اشاره کردم که چیزی نگه و مشغول نگهبانی خودش باشه. دیدن این صحنه زیر آسمون خدا اون هم از جوونی که سن زیادی نداشت، خیلی حالمو خوب کرد.
اشک توی چشمم جمع شده بود. چند دقیقه ای منتظرش موندم، نمازش که تمام شد رفتم جلو. وقتی سرباز تو اون موقع شب منو دید هول کرد.
🌺سریع لباساشو مرتب کرد و به من احترام نظامی گذاشت. اولین کاری که کردم این بود که پیشونی شو بوسیدم و بغلش کردم.
تعجب کرده بود. مدام می گفت: « آقای شیری شما درجه دارید و من سرباز؛ من باید به شما احترام بذارم. شما نباید این کار را بکنید. »
🌺بهش گفتم: « توی بندگی خدا فرقی بین سرباز و درجه دار و سردار نیست؛ خوش به حالت که این حال خوبو داری!خوش به حال پدر و مادرت! برای من هم دعا کن.
بعد هم نشستم پیش شون به صحبت و نیم ساعتی سه نفری سر برجک نگهبانی دادیم درست و حسابی با هم گرم گرفتیم. »
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺هر طور بود زکریا را راضی کردیم تا با ما به روستا بیاید. در تمام آن ساعت هایی که آنجا بودیم، با چشم می دیدم که آرام و قرار ندارد.
شبیه کسی بود که کشتی هایش غرق شده باشد، حتی بعد از شام عروسی قصد داشت تنهایی به خانه برگردد.
ولی فقط به احترام حرف پدرش ماندگار شد.
🌺سری اول همکارانش که به سوریه اعزام شدند، حال زکریا تا مدت ها تعریفی نداشت. خیلی ناراحت بود که چرا جلوی رفتنش را گرفته ایم.
🌺 دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.
مدام در خودش بود. نه با کسی شوخی میکرد و نه مثل سابق حال بازی با فاطمه و سروکله زدن با خواهر و برادر هایش را داشت.درست شده بود مثل روزهایی که فرمانده گردانشان « حمیدمحمدرضایی » چند ماه قبل به سوریه رفته بود و هیچ خبری از او و پیکرش نبود.
🌺آن موقع هم زکریا خیلی بی تابی می کرد و هر بار به من می گفت سر نماز برای پیداشدن فرمانده حمید دعا کنم.
تنها چیزی که آن روزها حالش را خوب میکرد این بود که همراه یحیی کار گچ بری و تکمیل واحدهای نوساز چند تا از رفقایش را که به سوریه رفته بودند، قبول کرده بود.
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺انگار صحبت های من را نمی شنید. بدنش یخ کرده بود. لحظه ای ایستادم و سرش را از روی شانه ام بلند کردم. پرسیدم: « دخترم نمیای پایین ؟! »
با همان لحن کودکانه و معصومش با نگاهی که به جانم آتش می زد، گفت: « عزیز جون دلم برای بابام تنگ شده . نمی دونی من چی می کشم.»
🌺به خانه که رسیدیم، فاطمه تب کرد. الهه خیلی تعجب کرده بود. هم به خاطر اینکه زود برگشتیم، هم به خاطر حالی که من و فاطمه داشتیم.
نتوانستم ماجرا را برایش توضیح بدهم. دیدن آن دختر در کنار پدرش، فاطمه را آن چنان به هم ریخته بود که آرام و قرار نداشت.
🌺یک هفته تمام فاطمه در کوره تب می سوخت و شب ها نمی خوابید. من و مادرش به نوبت پاشویه اش می کردیم.
وقتی از او می پرسیدم: « فاطمه جان درد و بلات به جونم، چرا مریض شدی؟ »
می گفت: « ای کاش اون روز نمی رفتیم پارک. دیگه از پارک بدم میآید! ای کاش منم بابا داشتم! »
🌺این حرف ها دل ما را فقط به یک روضه وصل می کرد. جنس این بی قراری ها برای ما آشنا بود. همیشه آرام کردن دخترهای سه ساله ای که بهانه بابا گرفته اند سخت است.
آن روز ها خانه ما خرابه شام بود!
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺از بس اشک ریخته بود چشم هایش به زور باز می شد. درست روزهایی که باید یک مادر از تولد فرزندش خوشحال باشد، الهه در بدترین شرایط و دردناک ترین روزها بود.
رویش را بوسیدم: « الهه جان! گریه کنی منم دلم می شکنه. می دونم سخته، ولی چاره چیه؟ محمدصدرا رو نگاه کن چقدر شبیه باباشه. »
🌺چشم رو هم بذاری پسرت بزرگ میشه جای زکریا بین ما خالی نیست و خدا محمد صدرا رو به ما داده. »
گفت: « وقتی منو داشتن از اتاق عمل بیرون می آوردن، نبود زکریا رو خیلی حس کردم. یاد تولد فاطمه افتادم که توی همین بیمارستان به دنیا اومد. »
🌺وقتی زکریا منو دید انگار که با به دنیا آوردن فاطمه یه هدیه بزرگ بهش دادم. خیلی قربون صدقه من و فاطمه می رفت. وقتی پرستارا از اتاق بیرون رفتن و تنها شدم، دلم خیلی شکست. فکر اینکه محمدصدرا هیچ وقت نمی تونه پدرشو ببینه آزارم می داد.
🌺چند دقیقه بیشتر گذشته بود که حس کردم زکریا کنار تختم وایستاده و داره گهواره محمدصدرا رو تکون می ده.
محمد صدرا را هم ساکت شده بود و با چشماش باز نگاه می کرد. حتی بوی تن زکریا همه اتاق رو گرفته بود؛ ولی از صبح که می خوام با زکریا حرف بزنم، هرچقدر چشم می چرخونم نمی بینمش.
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده.
#در_کمین_گل_سرخ
#عزیز
#راض_بابا
#قصه_شال
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی #دبّاغ
#شهر_خدا
#دختر_شینا
#مربای_گل_محمدی
#بانوی_چشمه
#حاء_سین_نون
#حنانه_شو
#علی_از_زبان_علی (ع)
#رابطه_عبد_و_مولا
#گل_دقیقه_نود
#به_وقت_بودن
#بازگشت
#نیمه_پنهان_مکران
#داستان_سیستان
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#فهیمه
#فواره_گنجشک_ها
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#کتاب_نرگس
#اقیانوس_دمشق
#دعبل_و_زلفا
#خواب_باران
#چغک
#چی_شد_چادری_شدم
#خون_دلی_که_لعل_شد
#نان_سالهای_جنگ
#هنوز_سالم_است
#فاطمه_علی_است
#ساجی
#کابوس_بیداری
#مادر_شمشادها
#کیمیاگر
#زیباترین_عید_زیباترین_جشن
#تاب_طناب_دار
#ملاصالح
#الی_الحبیب
#توضیح_الرسائل_کربلا
#امام_سجاد_سرچشمه_کمالات_انسانی
#کاش_برگردی
#محمد_مثل_گل_بود
#بچه_مثبت_مدرسه
#پنجره_های_تشنه
#علمدار
#فرشته_ای_در_برهوت
#گریه_های_مسیح
#حسین_از_زبان_حسین (ع)
#تنها_گریه_کن
#امام_رئوف
#مربع_های_قرمز
#کمی_دیرتر
#ارتداد
#تولد_در_توکیو
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دختر_شینا
#من_زندگی_موسیقی
#حسین_پسر_غلامحسین
#حاج_قاسم
#بابا_رجب
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#شنود
#باغ_خرمالو
#راض_بابا
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
#آبنبات_هل_دار
#از_سیادت_تا_وزارت
#از_سیادت_تا_وزارت
#حاج_قاسم2
#عباس_دست_طلا
#تَن_تَن_و_سندباد
#یاس_در_آتش
#بفرمایید_بهشت
#عشق_و_دیگر_هیچ
#سالهای_بنفش
#دم_عشق_دمشق
#از_چیزی_نمی_ترسیدم
#دخیل_عشق
#عارفانه
#پنجره_های_در_به_در
#کاهن_معبد_جینجا
#راز_نگین_سرخ
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#چشم_روشنی
#آبنبات_دارچینی
#خاطرات_سفیر
#یادت_باشد
#آقا_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
#شهر_خدا
#خداحافظ_سالار
#یوما
#آفتاب_غریب
#جاذبه_و_دافعه_علی(ع)
#کوچه_نقاشها
#انتخابات_تَکرار_یاتَغییر
#جاده_یوتیوب
#کتاب_دکل
#سیاه_صورت
#عبدالمهدی
#لینالونا
#زخم_داوود
#خیابان_204
#با_بابا
#پوتین_قرمزها
#میر_و_علمدار
#امیر_من
#شبیه_مریم
#سر_بر_خاک_دهکده
#علمدار
#شهربانو
#ادموند
#بی_قرار
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#تاب_طناب_دار
#همسایه_های_خانم_جان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم
#کتاب_ر
#در_جستجوی_ثریا