eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر شما اهالی فرهنگ. عید زیبای تولد منجی جهان بشریت را به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم. به عنوان عیدانه، لیست کتابهایی که در شش ماه اخیر خدمتتان معرفی کرده ایم را در اختیار تان می گذارم که معرفی کتاب مورد علاقه تان را به راحتی پیدا نمائید. (ابراهیم حسن بیگی) (ع) ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌸دعبل پیشانی اش را ساعتی به تنه درختی گذاشته بود و اشک می ریخت. به حالتی شبیه خلسه فرو رفته بود. لب هایش شروع به تکان خوردن کرد. کلماتی نامفهوم را به زبان آورد و با سرعت، ادبیاتی در دفترش نوشت. 🌸چرخید و به زلفا که سینی در دست ایستاده بود، لبخند زد. زلفا برایش دم نوش آورده بود. همانجا نشستند. دعبل دم کرده ی بابونه و سنبل الطیب را که با عسل شیرین شده بود، با لذت نوشید و باز لبخند زد. چشمانش قرمز شده بود، اما حال خوشی داشت. 🌸زلفا دست را سایبان چشم کرد و پرسید: « نمی خواهی چند بیت از این قصیده را برایم بخوانی؟ » دعبل دست همسرش را بوسید و گفت: «برایم سخت است که چیزی از من بخواهی و به تو نه بگویم. تصمیم دارم علی بن موسی (ع) نخستین کسی باشد که این قصیده را می شنود. این شعر بلند را برای آن حضرت سروده ام. کوزه ای است که او باید مهرش را بردارد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸وقتی پا در آن خانه گذاشت، مغناطیس وجود امام او را گرفت. اشک به چشمانش نشست. او را به اتاقی راهنمایی کردند که با گلیمی راه راه فرش شده بود. دیوارها با مخلوطی از گچ و خاک، سفید شده بود. توی یکی از طاقچه ها گلدانی بود با گلهای صورتی و قرمز و شاخ و برگهایی شفاف که به طرف یکی از پشتی ها آویزان بود. حیاط باغچه هایی داشت. میانشان حوضی بود. 🌸 خدمتکاری پایی بر لبه ی حوضی گذاشته بود و خوشه های انگور را می شست. دقیقه ای بعد غلامی از درِ میانی آمد و طرفی انگور را جلوی دعبل گذاشت و رفت. 🌸دعبل گلها را بو کشید و با خود گفت: خوش به حال این گلها! خوش بحال خدمتگزاران این خانه! خوش به حال این خانه ساده که سزاوار میزبانی حجت خدا بوده است! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸دعبل خزاعی از پرجرئت‌ترین شاعران شیعه در زمان امام موسی بن جعفر(ع) و امام رضا(ع) بود، این رمان، قصه عشق دعبل به همسرش زلفا را روایت می‌کند. 🌸در کنار این اثر عاشقانه و غرق شدن در داستان جذاب زندگی دعبل خزاعی و عشق شورانگیزش به زلفا، نویسنده بستری فراهم کرده تا ما را با زمانه امامان مذکور بیشتر آشنا کند. مظفر سالاری در این اثر تمام سعی خودر ا کرده است تا حوادث را بر اساس داده‌های تاریخی بازآفرینی کند. 🌸یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب لحظاتی است که داستان به زندگی امام موسی بن جعفر(ع) و فرزندشان علی بن موسی الرضا(ع) می‌رسد. سالاری زندان هارون‌الرشید و اتاقی را که امام معصوم شیعیان در آن محبوس است، پیش چشم ما مجسم می‌کند و ما را در حسرت یاران نزدیک آن امام عزیز که تشنه دیدارش بودند، شریک می‌کند. 🌸این کتاب ترکیبی از داستانی عاشقانه و تاریخ اهل بیت علیهم السلام است. اگر به تاریخ اسلام و داستان‌های عاشقانه تاریخی علاقه دارید و اگر از عاشقان اهل‌ بیت پیامبر (ص) هستید، از خواندن این کتاب جذاب لذت خواهید برد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌸زیر سقفی نیمه ویران، پلاس انداختند، نماز خواندند و نهار خوردند. دعبل گفت: نزدیک بود این قمی های خوش اشتها، جبه(لباسی یادگاری از امام رضا علیه السلام) را از چنگم در آورند! خندید. _ خوب از دستشان در رفتیم! امروز صبح که به خانه ی ابن خزرج رفته اند تا به خیال خودشان دوباره دورم را بگیرند و برای جبه التماس کنند، دیده اند جا تر است و بچه نیست! ........ 🌸این بار دعبل سر جنباند و شنهای زیر پلاس را به شکل بالش در آورد. هر دو لم داده بودند تا چرتی بزنند. از شدت باران کم شده بود. از جاییکه دراز کشیده بودند دو درخت، کنار هم، در دور دست، میان دشت، زیر باران دیده میشد. 🌸به خواب رفتند و با شیهه ی اسب، بیدار شدند. بیست نفری از جوانان قم، بیرون خرابه ها کنار اسب هایشان، زیر باران ایستاده بودند و لبخند میزنند. بار یکی از اسبها، صندوقچه ای بود. دعبل راست نشست و گفت: آخر لباس غصبی به چه درد شما میخورد! 🌸دو تا از جوانها، طناب دور صندوقچه را باز کردند و آنرا بردند و کنار صندوقچه دیگر گذاشتند....یکی که خوش قیافه بود گفت: دل ما را نشکن! از امام یاد بگیر و بخشنده باش! 🌸_شما هم یاد بگیرید که نگاه تان به مال مردم نباشد. اگر راست میگویید به مرو بروید و امام را از دست مأمون نجات دهید و به شهر خودتان بیاورید! من میخواهم این جبه را به همسرم به سوغات بدهم. .... 🌸جوان گفت: این هم راهی دارد. یکی از آستین های لباس را به تو میدهیم.... با این صندوقچه هر چه میخواهی برایش بخر؛ طلا، جواهرات، لباس، زمین، باغ. .... 🌸دعبل بسوی بار و بنه اش رفت و بقچه سیاه را بیرون کشید. بقچه را هم به دست جوان داد. _آستین دست راست را از محل دوخت، برایم جدا کنید. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست از پله ها پایین دوید...توی ایوان به دور خود چرخید. نمی دانست کجا برود و چه کسی را خبر کند....بیصدا می گریست که بچه ها را بیدار نکند. می لرزید. به طرف اتاق ابن سیار و همسرش رفت و در زد..... 🌸_منم دعبل بیایید بیرون!.... ابن سیار در را باز کرد و به چارچوب تکیه داد. نفس نفس میزد. _ چه شده مرد؟ زهر ترک شدیم! حالت خوب است؟.... دعبل به بالا اشاره کرد. _زلفا! چشم هایش! ....... 🌸ابن سیار و عتبه وارد اتاق شدند. زلفا روی کرسی نشسته بود. چادری سفید به سر داشت و پوشیه روی صورتش بود. آستین را روی لب و بینی اش گذاشته بود. برجستگی گونه هایش مشخص بود. معلوم نبود میخندد یا گریه میکند. بقیه با کنجکاوی و فشار داخل شدند. دعبل عقب تر از همه آمد. به ابن سیار که گیج شده بود گفت: چشمان همسرم را ببین! 🌸زلفا به آرامی پوشیه اش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست. عتبه جیغ کشید و صورتش را چنگ زد.دعبل که هنوز باور نمی کرد، گفت: خدایا شکرت!........... (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
با لیست زیر معرفی کتاب مورد علاقه تان را به راحتی پیدا نمائید. (ابراهیم حسن بیگی) (ع) ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
لیست دوم کتابهایی که در پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی در یکسال اخیر معرفی شده. (ع) (ع) (ع)