هدایت شده از 🍃ڪٰافِــــہْڪِتــابـْ🍃
کتاب : #اقیانوس_مشرق
نویسنده : #مجید_پورولی_کلشتری
انتشارات : #عهد_مانا
قصه ، قصه ی سفری دور و دراز است.
مردی که دنبال چشمه ی جاودانگی آبادی به آبادی میرود تا اینکه دیگر پاهایش یاریش نمی کنند و پناه میبرد به کلبه ی پیرمردی که مسیر زندگیش را برای همیشه تغییر میدهد.
قسمتی از کتاب:
-هرگز زنی ندیدی که عاشقش شوی؟
زنی که حاضر شود در کومه ات با تو زندگی کند و تو مردش باشی!
پیرمرد سری تکان میدهد و میخندد:
-هرگز به چشمهای هیچ زنی نگاه نکردم.
اما یکبار عاشق مناجات زنی شدم که شبی باپسرش مهمان کومه ام شد.
-تاصبح با خود جنگیدم که چه کنم؟راز دل بگویم یا نگویم؟
-گفتی؟
-نزدیک صبح ازفرط خستگی خوابیدم و چون بیدارشدم رفته بودند و خبری از آنها نبود هنوز صدای مناجاتش درگوشهایم مانده است. صدای اذان که میشنوم مو بر تنم راست میشود انگار زنی، همان زنی که دیدم، درگوشهایم اذان میگوید.
پ ن : یادم میاد خیلی وقت پیش یه روزی نشسته بودم تو پارک کتاب میخوندم، وقتی کتابه تموم شد یه حسِ خاصی داشتم. اونقدر از کتاب لذت برده بودم که نمیتونستم بارشو تنهایی تحمل کنم .حس میکردم باید یه نفر دیگه رو با خودم شریک کنم. راه افتادم تو خیابون و کتابو هدیه دادم به یه نفر دیگه.
اقیانوس مشرقم همینطوریه بعدش دلت میخواد این همه لذتی که بردی رو با یه نفر تقسیم کنی!
پ ن : این کتابِ دویست و هشت صفحه ای طوری با روح و روان آدم بازی میکند که نگو!
یک جاهایی دلتنگِ خراسان میشوی ،
یک جاهایی دلت تنگِ او میشود ،
یک جاهایی اشکت روان میشود ،
و در تمام کتاب روحت بی قراری می کند:)
تمام کتاب پر است از عطر و بوی علی بن موسی الرضا(ع)
🦋_نام خراسان را که می شنوم تنم می لرزد.
عِمران با تعجب نگاهش میکند:
_چرا؟!
پیرمرد با چوبی بلند، هیمه ی آتش را زیر و رو میکند:
_خاکی که بر آن علی بن موسی الرضا قدم نهاده باشد خاک نیست. تربت بهشتی است. بگویید بهشت!
🦋صدایش بغض بر میدارد. دست میبرد در زیر جامه و دستش با پارچه ای در هم و برهم بیرون می آید.
_ آدم که عاشق و شیفته میشود، گویی زبانش کوتاهتر و دلش وسیع تر میشود. داستان من و علی بن موسی الرضا داستان دلدادگی است. ندینش یک غم است و دیدنش یک غم دیگر. نبینم از دوری اش دق میکنم و ببینم از شدت ذوق!
🦋می نشیند برابرشان و زانو میزند بر خاک و پارچه را به طرفشان میگیرد؛
_نگاه کنید. این را به قیمتی ناگفتنی از تاجری خریدم که در این دشت راه گم کرده بود و عازم جنوب بود.
🦋پارچه را باز میکند. پینه دوز و عِمران کمر خم میکنند و سرک می کشند تا بتوانند با نور شعله، درون پارچه را ببینند. میان پارچه، انگشتری عقیق خودنمایی میکند.
_ این را به آن نیت خریدم که با دستان خویش به انگشت مبارک علی بن موسی الرضا بیندازم؛ اما این پاها....
دست میکشد بر پاهایش....
#اقیانوس_مشرق
#امام_رضا(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🦋_جوانمرد، تو مدیون صاحب مشکی نه مدیون آب مشک. آنچه پدرم برای تو کرد. جزء سنّت شیعیان نبوده و نیست. اما تو صاحب آب را فراموش کرده ای.
تو را علی بن موسی الرضا (ع) احیا کرد. پیِ آب ِ حیاتی و صاحب آب را فراموش کرده ای؟ »
زانوان عِمران سست میشود. نابارور به راحله نگاه میکند و با صدایی که می لرزد، آهسته میگوید: « با من حرف زد. »
🦋زانوهایش سنگینی اش را تحمل نمی کنند. آرام در برابر طبیب زانو میزند. نمناک چیزی میان مردمک هایش می لرزد. طبیب کنجکاو و متعجب در برابر عِمران می نشیند؛
_چه شده؟!
عِمران با همان بُهتی که صدایش را لرزانده بود، با لبخند میگوید: « با من حرف زد.»
_مگر پیش از این حرف نمیزد؟!
_با من هرگز.
🦋راحله ادامه میدهد: « تو که جوانمردی، چگونه رسم جوانمردان را از یاد برده ای؟ از رسم جوانمردان، یکی آن است که چون کسی در حق تو لطفی کند، تا قیام قیامت در خاطر بسپاری و همواره از آن یاد کنی و در پی جبرانش باشی. آیا علی بن موسی الرضا که حجت خداست بر زمین، در آن برهوت که گفتی مرگ تو را در برگرفته بود، سیراب نکرد و از دام مرگ نجات نداد؟! »
🦋عِمران بغض میکند:
_به خدا که راست میگویی.
قطره ی اشک، آرام از گونه اش می چکد و سُر میخورد و پایین می آید. راحله ادامه میدهد. « صاحب عالم تو را به خانه اش میکشد و تو در خیال دریای شمالی؛ با آنکه جوانمردی و خصلت مهربانی را در تو دیده ام، بگذار خواهرانه بگویم که مَثَل تو مَثَل آن سیمرغ بلند پروازی است که در آسمانها جولان میدهد، اما دلتنگ پرواز گنجشک هاست.
🦋اینجا دشتی ساده و معمولی میان راه خراسان نیست، اینجا برگی از تاریخ زندگانی توست و فردایان از تو خواهند پرسید که چگونه امامی تو را از مرگ نجات داد و تو نخواستی صورتش راببینی. »
#اقیانوس_مشرق
#امام_رضا(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🦋پیرمرد میان گریه میگوید: « دوستی دارم به نام سلیمان جعفری که از قدیم با هم بوده ایم.او روزی از اینجا گذشت و شب مهمان من شد. سخن به علی بن موسی الرضا که رسید، بغضی کرد وگریست. رو به قبله ایستاد و نمازی خواند و گفت من آنچنان شیفته آن حضرت شده ام که حتی برابر شنیدن اسم ایشان هم از خود بی خود میشوم.
🦋 گفتم آیا ایشان را دیده ای؟ لبخندی زد و گفت که روزی در باغ به خدمت ایشان رسیدم. ناگهان گنجشکی از آسمان آمد و برابرشان نشست و فریاد کشید و سر و صدا به راه انداخت. حضرت به من نگاهی کردند و فرمودند: سلیمان میدانی این گنجشک چه می گوید و چه میخواهد؟ » عرض کردم: « نه مولای من نمیدانم. » حضرت فرمودند: « اما من خوب میدانم چه میگوید. ماری به خانه اش هجوم آورده و جوجه هایش در خطر هستند و اکنون به اینجا آمده و ازمن کمک می طلبد. »
🦋سپس حضرت اشاره به عصایی کردند و فرمودند: « این عصا را بردار و برو در فلان کوچه و پشت فلان خانه. آنجا درختی است با فلان نشانه. از درخت بالا برو و مار را بکش. »
🦋سلیمان میگفت من عصا را برداشتم و به همان خانه که حضرت گفته بود رسیدم. پشت خانه درختی بود . چون از درخت بالا رفتم، ماری بزرگ دیدم که بر شاخه ای خزیده و در کمین لانه گنجشکی است. عصا را بر سرش کوبیدم و مار را کشتم.
🦋 چون به حضرت رسیدم، پرسیدم: « مولای من چگونه شما زبان گنجشک ها را می فهمید؟ »
ایشان لبخندی زدند و فرمودند: « سلیمان شک داری که زمین و زمان تحت اراده و فرمان ماست. در این عالم هیچ چیز بر ما پوشیده و غریب نیست و ما دانا به همه امور هستیم. »
عمران با بهت، زانو میزند کنار آتش. صدای گریه راحله را میشوند؛ اما دیگر پاهایش رمقی برای بلند شدن ندارد انگار. زیر لب آهسته میگوید: « این مرد زبان گنجشک را میفهمد!.....»
#اقیانوس_مشرق
#امام_رضا(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋کتاب اقیانوس مشرق، نوشته مجید پورولی کلشتری میباشد.
این کتاب سال پژوهش های دینی و همچنین کتاب سال رضوی در سال ۱۳۹۲ هست. و توسط عهد مانا منتشر شده.
🦋داستان در زمان امامت امام رضا علیه السلام و اقامت ایشان در طوس شکل گرفته است و ماجرای جوانی را می گوید که اعتقاد مذهبی مشخصی ندارد و تنها میداند که خدایی وجود دارد و به دنبال چشمه آب حیات میگردد تا جادوانه شود، ولی بجای آب حیات به اقیانوس میرسد.
🦋در این کتاب، یک دوره امام شناسی در قالب داستان بیان شده.
در رمان اقیانوس مشرق، سه نفر
همسفر میشوند و در طول مسیر اتفاقاتی برای آنها رخ میدهد که هر بار یک پرده از کرامات و الطاف اقیانوس مشرق، امام رضا (ع) مقابل ایشان برداشته میشود!
🦋با خواندن این کتاب روحت بیقرار میشود و مرغ دلت هوای خراسان میکند.
#اقیانوس_مشرق
#دهه_کرامت
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋عمران به دشت سرک می کشد. بی حوصله برمی گردد و به پینه دوز نگاه می کند:
_چه می شد اگر اعجاز نمی کرد؟ آیا فلسفه اعجاز همان به رخ کشیدن قدرت نیست؟!
🦋_فلسفه اعجاز، ایمان است. اعجاز که نباشد، چگونه حقیرِ نابلدِ بیچاره ای همچون من می توانست به سخت پذیری همچون تو بقبولاند که علی بن موسی الرضا امام است و فرستاده خداست و صاحب فضل و دانش و جود و کرم و حلم و تقوا؟ آیا این ادعا دلیل نمی خواهد؟ مگرمن ادعا نکردم که علی بن موسی الرضا فرستاده خداست؟
_آری.
_خب، این مشک که در دستان توست، برهانِ قاطع همین ادعاست.
#اقیانوس_مشرق
#دهه_کرامت
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98