eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋_نام خراسان را که می شنوم تنم می لرزد. عِمران با تعجب نگاهش میکند: _چرا؟! پیرمرد با چوبی بلند، هیمه ی آتش را زیر و رو میکند: _خاکی که بر آن علی بن موسی الرضا قدم نهاده باشد خاک نیست. تربت بهشتی است. بگویید بهشت! 🦋صدایش بغض بر میدارد. دست میبرد در زیر جامه و دستش با پارچه ای در هم و برهم بیرون می آید. _ آدم که عاشق و شیفته میشود، گویی زبانش کوتاهتر و دلش وسیع تر میشود. داستان من و علی بن موسی الرضا داستان دلدادگی است. ندینش یک غم است و دیدنش یک غم دیگر. نبینم از دوری اش دق میکنم و ببینم از شدت ذوق! 🦋می نشیند برابرشان و زانو میزند بر خاک و پارچه را به طرفشان میگیرد؛ _نگاه کنید. این را به قیمتی ناگفتنی از تاجری خریدم که در این دشت راه گم کرده بود و عازم جنوب بود. 🦋پارچه را باز میکند. پینه دوز و عِمران کمر خم میکنند و سرک می کشند تا بتوانند با نور شعله، درون پارچه را ببینند. میان پارچه، انگشتری عقیق خودنمایی میکند. _ این را به آن نیت خریدم که با دستان خویش به انگشت مبارک علی بن موسی الرضا بیندازم؛ اما این پاها.... دست میکشد بر پاهایش.... (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🦋_جوانمرد، تو مدیون صاحب مشکی نه مدیون آب مشک. آنچه پدرم برای تو کرد. جزء سنّت شیعیان نبوده و نیست. اما تو صاحب آب را فراموش کرده ای. تو را علی بن موسی الرضا (ع) احیا کرد. پیِ آب ِ حیاتی و صاحب آب را فراموش کرده ای؟ » زانوان عِمران سست میشود. نابارور به راحله نگاه میکند و با صدایی که می لرزد، آهسته میگوید: « با من حرف زد. » 🦋زانوهایش سنگینی اش را تحمل نمی کنند. آرام در برابر طبیب زانو میزند. نمناک چیزی میان مردمک هایش می لرزد. طبیب کنجکاو و متعجب در برابر عِمران می نشیند؛ _چه شده؟! عِمران با همان بُهتی که صدایش را لرزانده بود، با لبخند میگوید: « با من حرف زد.» _مگر پیش از این حرف نمیزد؟! _با من هرگز. 🦋راحله ادامه میدهد: « تو که جوانمردی، چگونه رسم جوانمردان را از یاد برده ای؟ از رسم جوانمردان، یکی آن است که چون کسی در حق تو لطفی کند، تا قیام قیامت در خاطر بسپاری و همواره از آن یاد کنی و در پی جبرانش باشی. آیا علی بن موسی الرضا که حجت خداست بر زمین، در آن برهوت که گفتی مرگ تو را در برگرفته بود، سیراب نکرد و از دام مرگ نجات نداد؟! » 🦋عِمران بغض میکند: _به خدا که راست میگویی. قطره ی اشک، آرام از گونه اش می چکد و سُر میخورد و پایین می آید. راحله ادامه میدهد. « صاحب عالم تو را به خانه اش میکشد و تو در خیال دریای شمالی؛ با آنکه جوانمردی و خصلت مهربانی را در تو دیده ام، بگذار خواهرانه بگویم که مَثَل تو مَثَل آن سیمرغ بلند پروازی است که در آسمانها جولان میدهد، اما دلتنگ پرواز گنجشک هاست. 🦋اینجا دشتی ساده و معمولی میان راه خراسان نیست، اینجا برگی از تاریخ زندگانی توست و فردایان از تو خواهند پرسید که چگونه امامی تو را از مرگ نجات داد و تو نخواستی صورتش راببینی. » (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🦋پیرمرد میان گریه میگوید: « دوستی دارم به نام سلیمان جعفری که از قدیم با هم بوده ایم.او روزی از اینجا گذشت و شب مهمان من شد. سخن به علی بن موسی الرضا که رسید، بغضی کرد وگریست. رو به قبله ایستاد و نمازی خواند و گفت من آنچنان شیفته آن حضرت شده ام که حتی برابر شنیدن اسم ایشان هم از خود بی خود میشوم. 🦋 گفتم آیا ایشان را دیده ای؟ لبخندی زد و گفت که روزی در باغ به خدمت ایشان رسیدم. ناگهان گنجشکی از آسمان آمد و برابرشان نشست و فریاد کشید و سر و صدا به راه انداخت. حضرت به من نگاهی کردند و فرمودند: سلیمان میدانی این گنجشک چه می گوید و چه میخواهد؟ » عرض کردم: « نه مولای من نمیدانم. » حضرت فرمودند: « اما من خوب میدانم چه میگوید. ماری به خانه اش هجوم آورده و جوجه هایش در خطر هستند و اکنون به اینجا آمده و ازمن کمک می طلبد. » 🦋سپس حضرت اشاره به عصایی کردند و فرمودند: « این عصا را بردار و برو در فلان کوچه و پشت فلان خانه. آنجا درختی است با فلان نشانه. از درخت بالا برو و مار را بکش. » 🦋سلیمان میگفت من عصا را برداشتم و به همان خانه که حضرت گفته بود رسیدم. پشت خانه درختی بود . چون از درخت بالا رفتم، ماری بزرگ دیدم که بر شاخه ای خزیده و در کمین لانه گنجشکی است. عصا را بر سرش کوبیدم و مار را کشتم. 🦋 چون به حضرت رسیدم، پرسیدم: « مولای من چگونه شما زبان گنجشک ها را می فهمید؟ » ایشان لبخندی زدند و فرمودند: « سلیمان شک داری که زمین و زمان تحت اراده و فرمان ماست. در این عالم هیچ چیز بر ما پوشیده و غریب نیست و ما دانا به همه امور هستیم. » عمران با بهت، زانو میزند کنار آتش. صدای گریه راحله را میشوند؛ اما دیگر پاهایش رمقی برای بلند شدن ندارد انگار. زیر لب آهسته میگوید: « این مرد زبان گنجشک را می‌فهمد!.....» (ع) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🦋کتاب اقیانوس مشرق، نوشته مجید پورولی کلشتری میباشد. این کتاب سال پژوهش های دینی و همچنین کتاب سال رضوی در سال ۱۳۹۲ هست. و توسط عهد مانا منتشر شده. 🦋داستان در زمان امامت امام رضا علیه السلام و اقامت ایشان در طوس شکل گرفته است و ماجرای جوانی را می گوید که اعتقاد مذهبی مشخصی ندارد و تنها میداند که خدایی وجود دارد و به دنبال چشمه آب حیات میگردد تا جادوانه شود، ولی بجای آب حیات به اقیانوس میرسد. 🦋در این کتاب، یک دوره امام شناسی در قالب داستان بیان شده. در رمان اقیانوس مشرق، سه نفر همسفر میشوند و در طول مسیر اتفاقاتی برای آنها رخ میدهد که هر بار یک پرده از کرامات و الطاف اقیانوس مشرق، امام رضا (ع) مقابل ایشان برداشته میشود! 🦋با خواندن این کتاب روحت بیقرار میشود و مرغ دلت هوای خراسان میکند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋عمران به دشت سرک می کشد. بی حوصله برمی گردد و به پینه دوز نگاه می کند: _چه می شد اگر اعجاز نمی کرد؟ آیا فلسفه اعجاز همان به رخ کشیدن قدرت نیست؟! 🦋_فلسفه اعجاز، ایمان است. اعجاز که نباشد، چگونه حقیرِ نابلدِ بیچاره ای همچون من می توانست به سخت پذیری همچون تو بقبولاند که علی بن موسی الرضا امام است و فرستاده خداست و صاحب فضل و دانش و جود و کرم و حلم و تقوا؟ آیا این ادعا دلیل نمی خواهد؟ مگرمن ادعا نکردم که علی بن موسی الرضا فرستاده خداست؟ _آری. _خب، این مشک که در دستان توست، برهانِ قاطع همین ادعاست. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
امام مهربانی ها سلام #امام_رضا(ع) #دهه_کرامت ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
علیه السلام (تركيب بند) بايد به قد عرش، خدا قابلم كند شايد به خاک پاي شما نازلم کنند دل مي کَنم از آنکه دل ازتو بريده است دل مي دهم به دست تو تا بيدلم کنند امشب کميت شعرم اگر لنگ مي زند فردا به لطف چشم شما دعبلم کنند ايمان راستين هزاران رسول را آميخته اگر که در آب و گلم کنند- -شايد خدا بخواهد و با گوشه چشم تان بر رتبه ي غلامی تان نائلم کنند وقتي سرشت آب و گلم را ازل خدا بر آن نوشت رعيت سلطان ارتضا در هشتمين دمي که خدا بر زمين دميد بوي بهشت هفتم او ناگهان وزید از شش جهت نسيم خبر داد و بعد از آن از پنجره صداي اذان خدا رسيد چار عنصر از ولادت او جان گرفته اند يعني زمين به يمن وجودش نفس کشيد از صلب سومين گل سرخ خدا حسين(ع) ايران گرفته بوي دو آلاله ي سپيد از هشت بيخود اين همه پايين نيامدم يک حرف بيشتر چه کسي از خدا شنيد توحيد ، حرف محوري دين انبياست شرط رضا به حکم أنا من شروطهاست از برکتت نبود اگر ، نان نداشتيم باران نبود غير بيابان نداشتيم سوگند بر تو اي سر و سامان زندگي بي تو نه سر که اين همه سامان نداشتيم اين حوزه ها نفس به هواي تو مي کشند لطفت اگر نبود ، مسلمان نداشتيم اي آرزوي هر سفر دل از ابتدا ما قبله اي به غير خراسان نداشتيم ما رعيت ري ايم که سلطان به جز رضا ارباب جز حسين در ايران نداشتيم خون حسين دررگ ودرريشه ي من است علم رضا معلم انديشه ي من است بالا بلند گفته که طوبي تر از تو نيست يوسف به حرف آمده زيباتر از تو نيست گفتند پاره ي تن پيغمبر مني انگار بعد فاطمه زهراتر از تو نيست برگ درخت کاشته ي دستهاي تو باشد گواه ما ، که مسيحاتر از تو نيست اين قطره ها به سمت شما رود مي شوند آخر در اين ديار که درياتر از تو نيست ما تشنه ايم ، تشنه دست نوازشت آبي در اين سراچه گواراتر از تو نيست اين کوهها به عشق شما هشت مي شوند يادآوران نام تو در دشت مي شوند آرامشي اگرچه سراسر تلاطمي درياي بيکرانه ي اميد مردمي بند آورد زبان مرا بارگاه تو اي آنکه رستخير عظيم تکلمي هر بار نام مادرتان را مي آورم گل مي کند کناره اشکت تبسمي شاعر کنار حسن لب تو سروده است روییده لاله در دل اين سبز گندمي من چون غبار گرم طوافم به دور تو تو قبله گاه هفتم و خورشيد هشتمي در هفت شهر عشق به جز تو که ثامني آهو چشم هاي مرا نيست ضامني چشم اميد بر در لطف تو بسته است هر زائري که گوشه ي صحنت نشسته است باراني است حال و هواي دو ديده ام اينجا هميشه کاسه ي چشمم شکسته است از باب جبرئيل به پا بوست آمدن از آسمان رسيده و رسمي خجسته است آن پيرمرد تشنه در آن گوشه ي حرم از راه دور آمده و سخت خسته است با صد اميد حاجت اين بار خويش را با پارچه به پنجره فولاد بسته است وا شد گره ز پارچه ، حاجت روا شده است يعني که زائر حرم کربلا شده است با ياد خاطرات سفر با عشيره ام بر عکس يادگاري باصحن ، خيره ام از بس دلم شکسته براي زيارتت با اشک شوق گرم وضوي جبيره ام ياد غروب هاي زيارت هنوز هم گاهی پی دو جرعه ي جامع کبيره ام يا "قادة الهداه و يا سادة الولاه" مستبصرٌ بشأنکم ، اين است سيره ام فرموده ايد ؛ فعلکم الخير يا رضا اي هشتمين کلامکم النور ، تيره ام از بس گناه دور و برم را گرفته است چون تک درخت خشک ميان جزيره ام ما هم شنيده ايم که فرموده اي شما هستم در انتظار ظهور نبيره ام دعبل کجاست تا بنويسد در اين فراز عجل علي ظهورک يا فارس الحجاز ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸دعبل پیشانی اش را ساعتی به تنه درختی گذاشته بود و اشک می ریخت. به حالتی شبیه خلسه فرو رفته بود. لب هایش شروع به تکان خوردن کرد. کلماتی نامفهوم را به زبان آورد و با سرعت، ادبیاتی در دفترش نوشت. 🌸چرخید و به زلفا که سینی در دست ایستاده بود، لبخند زد. زلفا برایش دم نوش آورده بود. همانجا نشستند. دعبل دم کرده ی بابونه و سنبل الطیب را که با عسل شیرین شده بود، با لذت نوشید و باز لبخند زد. چشمانش قرمز شده بود، اما حال خوشی داشت. 🌸زلفا دست را سایبان چشم کرد و پرسید: « نمی خواهی چند بیت از این قصیده را برایم بخوانی؟ » دعبل دست همسرش را بوسید و گفت: «برایم سخت است که چیزی از من بخواهی و به تو نه بگویم. تصمیم دارم علی بن موسی (ع) نخستین کسی باشد که این قصیده را می شنود. این شعر بلند را برای آن حضرت سروده ام. کوزه ای است که او باید مهرش را بردارد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸وقتی پا در آن خانه گذاشت، مغناطیس وجود امام او را گرفت. اشک به چشمانش نشست. او را به اتاقی راهنمایی کردند که با گلیمی راه راه فرش شده بود. دیوارها با مخلوطی از گچ و خاک، سفید شده بود. توی یکی از طاقچه ها گلدانی بود با گلهای صورتی و قرمز و شاخ و برگهایی شفاف که به طرف یکی از پشتی ها آویزان بود. حیاط باغچه هایی داشت. میانشان حوضی بود. 🌸 خدمتکاری پایی بر لبه ی حوضی گذاشته بود و خوشه های انگور را می شست. دقیقه ای بعد غلامی از درِ میانی آمد و طرفی انگور را جلوی دعبل گذاشت و رفت. 🌸دعبل گلها را بو کشید و با خود گفت: خوش به حال این گلها! خوش بحال خدمتگزاران این خانه! خوش به حال این خانه ساده که سزاوار میزبانی حجت خدا بوده است! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸دعبل خزاعی از پرجرئت‌ترین شاعران شیعه در زمان امام موسی بن جعفر(ع) و امام رضا(ع) بود، این رمان، قصه عشق دعبل به همسرش زلفا را روایت می‌کند. 🌸در کنار این اثر عاشقانه و غرق شدن در داستان جذاب زندگی دعبل خزاعی و عشق شورانگیزش به زلفا، نویسنده بستری فراهم کرده تا ما را با زمانه امامان مذکور بیشتر آشنا کند. مظفر سالاری در این اثر تمام سعی خودر ا کرده است تا حوادث را بر اساس داده‌های تاریخی بازآفرینی کند. 🌸یکی از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب لحظاتی است که داستان به زندگی امام موسی بن جعفر(ع) و فرزندشان علی بن موسی الرضا(ع) می‌رسد. سالاری زندان هارون‌الرشید و اتاقی را که امام معصوم شیعیان در آن محبوس است، پیش چشم ما مجسم می‌کند و ما را در حسرت یاران نزدیک آن امام عزیز که تشنه دیدارش بودند، شریک می‌کند. 🌸این کتاب ترکیبی از داستانی عاشقانه و تاریخ اهل بیت علیهم السلام است. اگر به تاریخ اسلام و داستان‌های عاشقانه تاریخی علاقه دارید و اگر از عاشقان اهل‌ بیت پیامبر (ص) هستید، از خواندن این کتاب جذاب لذت خواهید برد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌸زیر سقفی نیمه ویران، پلاس انداختند، نماز خواندند و نهار خوردند. دعبل گفت: نزدیک بود این قمی های خوش اشتها، جبه(لباسی یادگاری از امام رضا علیه السلام) را از چنگم در آورند! خندید. _ خوب از دستشان در رفتیم! امروز صبح که به خانه ی ابن خزرج رفته اند تا به خیال خودشان دوباره دورم را بگیرند و برای جبه التماس کنند، دیده اند جا تر است و بچه نیست! ........ 🌸این بار دعبل سر جنباند و شنهای زیر پلاس را به شکل بالش در آورد. هر دو لم داده بودند تا چرتی بزنند. از شدت باران کم شده بود. از جاییکه دراز کشیده بودند دو درخت، کنار هم، در دور دست، میان دشت، زیر باران دیده میشد. 🌸به خواب رفتند و با شیهه ی اسب، بیدار شدند. بیست نفری از جوانان قم، بیرون خرابه ها کنار اسب هایشان، زیر باران ایستاده بودند و لبخند میزنند. بار یکی از اسبها، صندوقچه ای بود. دعبل راست نشست و گفت: آخر لباس غصبی به چه درد شما میخورد! 🌸دو تا از جوانها، طناب دور صندوقچه را باز کردند و آنرا بردند و کنار صندوقچه دیگر گذاشتند....یکی که خوش قیافه بود گفت: دل ما را نشکن! از امام یاد بگیر و بخشنده باش! 🌸_شما هم یاد بگیرید که نگاه تان به مال مردم نباشد. اگر راست میگویید به مرو بروید و امام را از دست مأمون نجات دهید و به شهر خودتان بیاورید! من میخواهم این جبه را به همسرم به سوغات بدهم. .... 🌸جوان گفت: این هم راهی دارد. یکی از آستین های لباس را به تو میدهیم.... با این صندوقچه هر چه میخواهی برایش بخر؛ طلا، جواهرات، لباس، زمین، باغ. .... 🌸دعبل بسوی بار و بنه اش رفت و بقچه سیاه را بیرون کشید. بقچه را هم به دست جوان داد. _آستین دست راست را از محل دوخت، برایم جدا کنید. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست از پله ها پایین دوید...توی ایوان به دور خود چرخید. نمی دانست کجا برود و چه کسی را خبر کند....بیصدا می گریست که بچه ها را بیدار نکند. می لرزید. به طرف اتاق ابن سیار و همسرش رفت و در زد..... 🌸_منم دعبل بیایید بیرون!.... ابن سیار در را باز کرد و به چارچوب تکیه داد. نفس نفس میزد. _ چه شده مرد؟ زهر ترک شدیم! حالت خوب است؟.... دعبل به بالا اشاره کرد. _زلفا! چشم هایش! ....... 🌸ابن سیار و عتبه وارد اتاق شدند. زلفا روی کرسی نشسته بود. چادری سفید به سر داشت و پوشیه روی صورتش بود. آستین را روی لب و بینی اش گذاشته بود. برجستگی گونه هایش مشخص بود. معلوم نبود میخندد یا گریه میکند. بقیه با کنجکاوی و فشار داخل شدند. دعبل عقب تر از همه آمد. به ابن سیار که گیج شده بود گفت: چشمان همسرم را ببین! 🌸زلفا به آرامی پوشیه اش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست. عتبه جیغ کشید و صورتش را چنگ زد.دعبل که هنوز باور نمی کرد، گفت: خدایا شکرت!........... (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🍁_فیلم خیلی دور خیلی نزدیک رو دیدم... خیلی قشنگ بود. فهمیدم چرا دادین تا ببینمش. لبخند کوتاهی روی لبهای حسام نشست: « چرا؟ » هما دوباره به شاخه های بید و مجنون نگاه کرد: « اون دکتره هم توی فیلم به خدا اعتقاد نداشت.....» 🍁حسام صورتش را به طرف آسمان گرفت و دیالوگی از فیلم را زیر لب تکرار کرد: « من با همین دستهای خودم، خیلی ها را از مرگ حتمی نجات دادم، ولی هیچوقت ندیدم سر و کلّه خدا اون طرفا پیداش بشه.... اونهایی هم که زیر دستام مردن، آدمهایی مثل تو انداختن گردن خدا....گفتن خدا خواسته... خدا ارحم الراحمینه...» هما به وجد آمد: «از حفظین؟ » _نه همه شو... بعضی دیالوگ ها شو که خیلی دوست دارم. 🍁مکثی کرد و ادامه داد: « یه جای دیگه هم میگه؛ خدا خیلی بزرگه... خودمون ساختیمش که هر وقت تو درد سر افتادیم، یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالی اینه که زیادی بزرگه! » هما با هیجان سر تکان داد: « فیلم خوبی بود. برای من که خیلی عالی بود. » حسام سری جنباند و صورتش در هم رفت: « ولی شما شباهت زیادی با دکتر عالم فیلم نداشتین! اون کلا منکر وجود خدا بود. شما که اینطور نبودین....» .... 🍁حسام با نفسی عمیق، هوای معطر شبانگاهی را به ریه ها کشید: « و دیدیم که آخر فیلم، همون دستی برای نجات دراز شد که به نظر دکتر، از خودش به مرگ نزدیکتر بود. خدا خواست بهش بفهمونه مرگ و زندگی همه آدمها دست خودشه... و اینکه وجود داره... هست... و حواسش به همه چیز و همه کس هست... حتی به منکر خدا که توی ماشین، وسط یه بیابون بی سر و ته، زیر خروارها شن دفن شده...» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁صدای قدمها حالا نزدیکتر شده بود. هما رد نگاه عزیز خانم را گرفت و به پشت سر برگشت. نور آفتاب مستقیم توی چشمهایش افتاد. بی اختیار پلک زد. دستش را سایبان چشمانش کرد و چشم ریز کرد. نگاهش به آنچه که پیش رویش بود، مات و خیره ماند. فکر کرد خواب میبیند. چند بار پلک زد. دهانش باز مانده بود و دانه های درشت عرق از پیشانی اش می چکید. خواست چیزی بگویید اما لبهایش به سختی روی هم لغزید، بی آنکه کلمه ای از آن شنیده شود. فقط آوای مبهم و خفه ای که به هیچ چیز شبیه نبود، از حنجره اش بیرون آمد. باور کردنی نبود، اما این امیر بود که مثل خواب و خیال محال، در قاب نگاهش نشسته بود. 🍁امیر که بلند سلام کرد، حسام بلند شد و لبخند زنان به استقبالش رفت: « مادر ایشون امیر خان هستن....» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁بیفایده بود. فرار از خاطرات گذشته، بی فایده بود. خاطراتی که دیگر جزئی از وجودش شده بود. خاطراتی که هر چه تلاش میکرد از آنها دورتر شود، با کوچکترین نشانه و تلنگری، از زیر خاکستر فراموشی سر در می آورد و وجودش را به آتش می کشاند. 🍁فکر کرد آدم تا قبل از مرگش، چند بار باید جان بکند؟ چند بار باید تکه های روح و روانش را بدهد تا به مرگ برسد. برای یکبار مردن این همه جان کندن عادلانه نبود. 🍁نوک بینی اش سوزش گرفت و درد در گلویش پیچید و سرریز شد توی چشمانش. 🍁صدای حسام در گوشش پیچید؛ « اونی که داره قصه زندگی مون رو می نویسه و کارگردانی میکنه، حتما حواسش به همه چیز هست. » 🍁سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش از پنجره اتاق، رو به آسمان پر کشید: « داری قصه زندگی ام را چه جوری می‌نویسی؟ » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁کتاب های «آن مرد با باران می‌آید» و «خواب باران» وجیهه سامانی توسط انتشارت کتابستان معرفت منتشر شده است. 🍁رمان"خواب باران در سال 96 نوشته شده است. این رمان که با نثر و بیانی لطیف و روان، و نگاهی واقع‌بینانه به مسائل اخلاقی و اجتماعی جوانان، تلاش می‌کند در پس قصه‌ای عاشقانه، تعریفی درست و واقعی از سرنوشت و قضا و قدر ارائه کند و مرز باریکی میان تردید و ایمان را به‌درستی به تصویر بکشد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁صدای خودش بود که به وضوح و روشنی در سرش طنین انداز شد: « من به هر چیزی که وابسته شدم، خدا ازمن گرفت تا یاد بگیرم تو این دنیا، نباید مطلق به کسی یا چیزی جز خودش وابسته و دلبسته شد. طول کشید تا یاد بگیرم....با سخت ترین چیزها هم یادم دادن؛ اما بالاخره یاد گرفتم....» 🍁سینه اش سنگین و دلش پر از درد بود. از وسط بغض تلخی که مثل گلوله سربی، راه نفسش را بند آورده بود، آه عمیقی کشید. دلش لرزید و آرامشی ناب از عمق وجودش جوشید و تا سینه اش بالا آمد. 🍁حالا قلبش آرام و مطمئن شده بود. لبخند محوی زد و لب هایش به زمزمه همیشگی باز شد: « باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد گاهی بهشت در دل آتش میسر است.» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
تنها داروی ضدکرونا، فعلا استفاده از ماسک است... آمار بیماران و درگذشتگان رو به افزایش است! کادر درمان، خسته اند... ما کجای این قصه هستیم؟! مسئولیت پذیر یا ... ؟! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌹با اینکه دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم، با اینکه نای بلند شدن از این رختخواب گرم و نرم را ندارم، با اینکه در این سرمای سوزناک زمستان مشهد، زیر دو تا لحاف در کنار کرسی زغالی خوابیدن، خیلی لذت دارد؛ امروز باید خیلی زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون بروم. 🌹امروز روز خیلی مهمی هست. قرار است به طرف استانداری تظاهرات کنیم.این کار خیلی خطرناکی هست، خیلی خیلی خطرناک. چون درست روبروی استانداری، پادگان لشکر 77 ارتش قرار دارد. 🌹دستم را از زیر لحاف بیرون می آورم و بغل رختخواب، رادیو را پیدا میکنم. الان است که اخبار را پخش کند. رادیو را روشن میکنم. .... 🌹تا همین پارسال رادیو نداشتیم؛ اما پدرم با گرم شدن مبارزات در تمام کشور، یک رادیوی خوب، از این رادیو های یک موج خرید که اخبار انقلاب را از رادیوهای خارجی بشویم. آخر رادیو های داخل کشور، حق ندارند اخباری از امام خمینی و تظاهرات پخش کنند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌹بی اختیار، چند بار پشت سر هم سرفه میکنم. بچه ها صدای سرفه هایم را می شنوند و می فهمند که به هوش آمده ام. ضبط را خاموش میکنند و به طرفم می آیند. 🌹سعید پیشانی ام را می بوسد و می گوید: _ زنده باد چریک دلاور! گفتیم شهید میشوی، حلوایت را می خوریم، نشد! حالت خوب هست؟ بهتری؟ سعید با اینکه از به هوش آمدن من واقعا خوشحال شده اما خستگی از صدایش می بارد. ........ 🌹وقتی میگویم « چند تا تیر خورده ام؟ » بچه ها میزنند زیر خنده، سعید میگوید: چند تا تیر؟ کی گفته تو تیر خوردی؟ _خودم فهمیدم! 🌹_بیخود فهمیدی! تیر نخوردی که. داشتیم فرار میکردیم که یکدفعه تو خوردی به تیر چراغ برق و افتادی زمین. چند ثانیه ای به خودت پیچیدی و بعد هم غش کردی. تیر خوردند کجا بود؟ 🌹_واقعا تیر نخوردم؟ _نه بابا! تیر نخوردی که، خوردی به تیر! بچه ها به « تیر نخوردی، خوردی به تیر » میخندند. خودم هم می خندم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌹سرباز همچنان بالای سر دختر بچه ایستاده. انگار که خودش هم شک کرده. هر چه تردید سرباز بیشتر میشود، قلبم تند تر میزند. به سعید نگاه میکنم. او هم مثل من، تمام سر و صورتش غرق عرق شده و مضطرب است. 🌹سرباز بعد از چند ثانیه، از مسیر آمده، برمیگردد. نفس راحتی میکشیم؛ اما هنوز چند قدمی دور نشده که افسر اسلحه اش را میگیرد به طرف سرباز و فریاد میزند: _مگر کر بودی و دستور را نشنیدی که امروز نباید به هیچکس رحم شود؟ یا میکُشی یا کُشته میشوی! زود باش! زود باش انتخاب کن! 🌹سرباز با مکث و به احتیاط، روی زانو می نشیند؛ اما تفنگش را به طرف دختر نشانه نمیرود. افسر خودش را بالای سر سرباز می رساند و با پشت اسلحه به سرش می کوبد. سرباز بیچاره بیهوش نقش زمین میشود. حالا افسر و دختر بچه تنها شده اند..... 🌹افسر که تفنگش را مسلح میکند، برق از سر من و سعید میپرد؛ چون مطمئن میشویم قصد تیر اندازی به دختر بچه را دارد. سریع از اطرافمان سنگ بر می داریم و ناخود آگاه، مثل دیوانه ها، با داد و فریاد می دویم وسط خیابان و شروع میکنیم به فحش دادن و سنگ پرانی به طرف افسر. یکی از از سنگها به افسر میخورد...... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98