شهیدانه
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود.
دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند.....
_پیامبر چه تصمیمی دارد؟
این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت.
_نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور.
_خلیسه تو زمین را نشان بده.
و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد.
پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند.
_خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست.
در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت.
مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند......
کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد.....
روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند.
ماجرایی که در آن پیامبر اسلام به خاطر یک برده پارسی، بنی قریظه را ذلیل و خوار کرد.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث
#بریده_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما.
اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به ما بخشید.
قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم.اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید......
روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای من ظهور داشت، این همان است که سرگردانی کرد. عاشق و شیفته ام نساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث_مبارک
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست.
بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند.
_ من او را نخواهم دید؟
پیرمرد ساکت شد.پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای.
_ من؟کی؟
_تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.
#رؤیای_یک_دیدار
#مبعث
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
سلام. کتاب رؤیای یک دیدار را خواندم، بسیار جذاب و خواندنی بود. همه گزینه هایی که به خواننده شوک وارد کند را داشت. شاید اگر با سلمان فارسی آشنا نباشی، این قصه را افسانه بدانی آنقدر که فراز و فرود دارد.....در آن عاشقی را می بینی که برای وصال محبوبش آواره از شهری به شهری و از کلیسایی به کلیسای دیگر هست تا از روزبه زرتشتی رسید به سلمان محمدی........
روزبه پسر حاکم جِی (اصفهان) که خود نگهبان آتش بود، با شنیدن نغمات دعای مسیحیان، دل در گرو مسیح میدهد و این عاشقی او را آواره کوه و بیابان میکند....
ابتدا به شامات مرکز تخصصی مسیحیت میرود و از آنجا هر راهب مسیحی قبل از مرگ، او را به وصی مسیح بعدی معرفی میکند، به شهرهای مختلف مهاجرت میکند و با مؤمنان راستین و دروغین مسیح آشنا میشود. به چنان مقاماتی میرسد که همه طالب جانشینیِ او پس از مرگ هر قدیس هستند، ولی او دل در گرو عشقی حقیقی ای دارد که در رؤیایی او را فرا خوانده و باز به دنبال وصی مسیح به شهری دیگر میرود. و آنقدر از این شهر به آن شهر میرود و از این و آن از محبوبش می پرسد که نهایتا آخرین وصی مسیح او را در پی پیامبر آخر الزمان راهی مکه میکند......
اینکه چطور روزبهی که خود پسر حاکمی ایرانی بود و خود از مؤمنان راستین بود چطور برده شد، چطور به وصال محبوبش رسید و چطور این سلمان شد سلمان محمدی را باید در کتاب بخوانید.......... خیلی جالب هست.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث_مبارک
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
💚💫💚
مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود.
یا رســــ💚ــــول اللّه!
دستانم را بگیر 👋
تا بتهای باقیمانده دلم را بشکنم
که خدای تو
خریدار دلشکستگان است.💔
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجه
#عید_مبعث_مبارک
#عید_مبعث
#مبعث
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
تغذیه آن روزمان را زودتر میدهند.شیر پاکتیست با نان و پنیر بلغاری. به فاصله چند دقیقه، صدای ترکاندن پاکتهای شیر زیر پای بچه ها، از گوشه و کنار حیاط بلند میشود.
بعضی ها هم که کفش ورنی به پا دارند، خم شده اند و پنیر را که مثل لاستیک سفت است و کش می آیدبه کفش شان میمالند. کفشها انگار واکس خورده باشند، زیر نور خورشید برق میزند. یونس و سعید را
از دور میبینم که یواشکی از گوشه کنار پنجره به داخل دفتر سرک می کشند. کنجکاوی مثل خوره می افتد به جانم.
رفتارشان مشکوک است. انگار توی دفتر خبرهایی هست. روی پاشنه ی پا بلند میشوم و دفتر را دید میزنم. از این فاصله فقط آقای اشکوری را میبینم که ایستاده کنار پنجره و با حرارت دستهایش را در هوا تکان میدهد و لبهایش به هم میخورد. یادم میرود که داریم با بچه ها وسطی بازی میکنم و وقتی به خودم می آید که توپ محکم میخورد به صورتم. درد شدیدی می پیچد توی صورتم و دماغم ذُق ذُق میکند یکی داد میزند: «حواست کجاست ؟» دستم را به صورتم میگیرم. دماغم خون می آید. بچه ها دورم جمع میشوند
و هر کس چیزی میگوید. داغی خون را در کف دستم حس میکنم. مرادی، دستپاچه به طرف آبخوری هولم میدهد و میگوید: « شانس بیاری نشکسته باشه.»
با ترس نگاهش میکنم و همانطور که دماغم را سفت گرفته ام. به طرف شیر آب میدوم. سرم را که پایین میگیرم، مشتی خون میریزد کاسه آبخوری و به طرف آب راه سرازیر میشود. قرمزی خون را که میبینم، برای یک لحظه دستهای خونی پسرک، وقتی برای کمک به طرفمان دراز شده بود، جلوی چشمم می آید......
#آن_مرد_با_باران_می_آید
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
ناگهان از یکی از کوچه های فرعی، بابا میدود بیرون و به طرفم میاید. رنگ به صورت ندارد و عرق از سر و رویش میریزد. مرا که میبیند دستم را میگیرد و میکشد:
_اینجا چه غلطی میکنی؟
میگویم: « غذاتونو.....»
اما صدایم در میان انفجار مهیب دیگری گم میشود. بابا نفس زنان میدود و مرا به دنبال خود میکشد. کم کم دور میشویم و سر و صدا ها مبهمتر میشود. تا چهار راه اول، بابا یک نفس میدود. سر چهار راه ناگهان درجا می ایستد! انگار پاهایش روی زمین قفل میشود! نفسم به سختی بالا می آید........
#آن_مرد_با_باران_می_آید
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
نویسنده در رمان «آن مرد با باران می آید» به خوبی از پس شخصیتپردازی ها برآمده است. شخصیت بهزاد پسری ساده با بیانی شیرین و صمیمی است که به دل می نشیند و مخاطب میتواند بهراحتی با او همزادپنداری کند. مخاطب در بخش های مختلف داستان هیجانزده می شود و بهدلیل کشش زیاد داستان و قلم روان نویسنده، خواندن داستان را پیوسته ادامه میدهد. سامانی توانسته مخاطب را تحت تأثیر دغدغهها و اندوههای پدرانه، مادرانه، خواهرانه و برادرانه قرار دهد.
در این داستان نویسنده بهخوبی توانسته درهمآمیختگی ترس و دلهره با کنجکاوی و شجاعت را نشان دهد. این درهمآمیختگی بهزاد را دچار چالش می کند و این همان مسئله ای است که در روزمرۀ نوجوانان بسیار اتفاق می افتد که در نهایت باید بر این چالشها پیروز شوند. روشی که سامانی برای پیروزی بر این چالشهای درونی ارائه داده این است که نوجوان باید ضعفهای خود را بپذیرد و تلاش نماید تا با اعتماد به نفس و همراهی با انسانهای شجاع و عاقل بر ترس خود غلبه کند.
استفاده و ترویج مقاومت و ایستادگی در قلم سامانی مشهود است. نویسنده در این داستان با آوردن جملاتی نظیر «حتماً کار این رژیم تمام است»، «حتماً داداش بهروز آزاد میشود»، «حتماً بهناز به مدرسه برمیگردد» و... میکوشد تا تلاش، استقامت، تحمل سختیها و همچنین امید داشتن را بهعنوان راهی برای رسیدن به عزت و پیروزی معرفی کند. این داستان روایتگر چندین ماه مبارزه پی در پی، بیداد ستمگریهای رژیم شاه، اعتقاد و استقامت مردم و پیروزی نهایی حق علیه باطل است.
«آن مرد با باران می آید» داستانی شورانگیز و نشاطآور است. این رمان نوجوانانه مخاطب را تحت تأثیر قرار می دهد؛ به گونه ای که ممکن است آن را در صحنه های مختلف داستان از مرز گریه تا اوج نشاط پیش ببرد. داستان از این نظر که نویسنده، روش تحمل و صبر در عین شور و نفی کنارهگیری و انزوا را برای موفقیت و پیروزی و غلبه بر چالشهای درونی آموزش میدهد بسیار مفید است.
این رمان برگزیدۀ سومین جشنوارۀ داستان انقلاب حوزۀ هنری در حوزۀ نوجوانان است و موفق شد در دومین همایش «مقابله با تحریف تاریخ معاصر» نیز برگزیده شد.
خواندن این رمان را به همۀ نوجوانان علاقمند پیشنهاد میکنم.
#آن_مرد_با_باران_می_آید
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
عصر میروم دیدن سعید. برایش دو تا کمپوت گیلاس هم میبرم. هنوز رنگ و رویش پریده و حالش خوب سر جا نیامده. دستش از آرنج تا سرشانه باند پیچی شده است......به سختی لبخندی بی جانی میزند و با بی حالی می گوید: « نگذاشتی شهید بشم ها».
می خندم:
_حالا بیا و خوبی کن. بیچاره! از دهان اژدهای مرگ نجاتت دادم. حالا این عوض تشکرته؟!😊
بعد چشمکی میزنم و میگویم: « بازم که واسه جیم شدن از مدرسه بهونه پیدا کردی؟ » سعید میخندد......
مادر سعید به جای او از من تشکر میکند به جای یکبار، چندین با . میدانم که در این دا. دنیا، خدا همین یک پسر را به آنها داده. اشک میریزد و به جان مادر و پدرم دعا میکند. برای آزادی بهروز هم دعا میکند. میگوید پدر و مادرم باید به وجود من افتخار کنند که مردانگی کردم و توی آن واویلا بجای فرار و نجات جان خودم ، سعید را از مهلکه نجات دادم......
یواشکی به سعید نگاه میکنم که لبخند بر لب، به من خیره شده. 😏یواشکی انگشت اشاره ام را به علامت تهدید برایش تکان میدهم؛ یعنی: خدا میداند وقتی حالت خوب شود، چه به روزت می آورم.»😁
#آن_مرد_در_باران_می_آید
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
تقریظ رهبری:
_بسیار خوب و هنرمندانه و پر جاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماههای،آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه ی جوانها و نوجوان های امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده کتاب باید تقدیر و تشکر شود.
مرداد 98
#آن_مرد_در_باران_می_آید
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
پ مثل پزشک👩⚕
پ مثل پرستار😷
پ مثل پروانه👩🔬👨🔬
دوست داشتم که این تشکر قلبی خودم را به همه ی برادران و خواهران محترم پزشک و پرستار و کادرهای درمانی عرض بکنم؛ انشاءالله که موفق باشید. کارتان بسیار با ارزش هست. هم ارزش جامعه ی پزشکی و پرستاری در جامعه را بالا میبرد که برده، هم مهمتر از این، ثواب الهی است که خدای متعال قطعا به شما اجر و ثواب خواهد داد.
سید علی خامنه ای
#کرونا
#در_خانه_بمانیم
به یاری خدا #کرونا_را_شکست_میدهیم
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
📚رهبرانقلاب: كتاب، دروازهیی به سوی گسترهی دانش و معرفت است و کتاب خوب، یکی از بهترین ابزارهای کمال بشری است.
#در_خانه_بمانیم
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
آیا میدانید که لاکپشت تنها جانداریه که از زمان دایناسورها تا کنون تمام سختیهای جهان را دیده و منقرض نشده ؟
راز این ماندگاریش اینه که همیشه در خانه میماند
😂😂😂😅😅
مثل لاکپشت باشید
#در_خانه_بمانید
#کرونا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
پرسیده بودند زیارت قسمت هست یا همت؟ گفته بود هیچکدام ، دعوت است!
با صد بهانه خودش را به کربلا رسانید. هم بار امام را کشیده بود، هم نازش را. حسین مظهر ناز هست و جون هم شد مظهر نیاز، تا نشان دهد که خادم همیشه تجلی،نیاز باید باشد و اما دیگران هم هستند که کار امام حسین (ع) انجام دهند. ( قابل توجه بعضی خادمین)
علم زمین نمی خورد ولی افتخار علم داری را برای چه کسی خواهند نوشت؟
#خادم_ارباب_کیست؟
#امام_حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
برای کسی نوکرید که جبرئیل به او افتخار میکند. فرشته وحی افتخارش حسین است، مباهات میکند به خادمی حسین(ع). شما هم مباهات کنید به خادمی آستانش؛ هر کس در اینجا کاری میکند. هیچکس بی کار نیست. میکائیل گهواره جنبان و لالائی خوان اوست. ملائک گریه کنان.... باید از نوکری شروع کرد...
#خادم_ارباب_کیست؟
#میلاد_امام_حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
خود را بشکن، به امام بگو شرح ما وقع را در دل چه داری؟
همینجا این کوزه خودساز را بشکن، خاکش را به دست امام بسپاریم تا او را دوباره بسازد، این کوزه را تو نساختی.
جون خودش را شکست، عرضه داشت: من کجا بروم؟ بدن من کجا؟ من بوی خوشی ندارم، چطور خون من با علی اکبر قاطی شود؟ اصلاً برای خودش در مقابل امام ارزش قائل نبود. برای خود کلاس نگذاشت.
خود را شکست! وقتی خود را شکست، آنوقت امام او را درست کرد، آن وقت خوش صورت شد.
خادم ارباب! وقتی خودت را شکستی بیا، ما درستت میکنیم.
#خادم_ارباب_کیست؟
امام#حسین(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب شامل تلنگرهای دوستانه است. برای آنان که دغدغه در سپاه امام زمان بودن را دارند. نویسنده با محوریت شخصیت جون، نشان میدهد چطور میتوان وارد پادگان عشق شد.
قصه، قصه عشق بازی با امام حسین (ع) هست. قصه ای که همه خدام باید بدانند. باید بدانند چگونه یک خادم با کیاست خود به اعلی علّیین میرسد. و چگونه نینوا از شمیم عشق او معطر میگردد.
این داستان راز بندگی جون بن حوی خادم امام حسین(ع) هست.
#خادم_ارباب_کیست؟
#امام_حسین(ع)
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد_حضرٺ_عشق🌼🌸
💜خورشید شبِ فاطمہ بالا آمد
💓شڪل دگرِ علے و زهرا آمد
💜مشتاق زیارتِ حسن بود، حسین
💓این بود ڪه ششماهہ بہ دنیا آمد
میلاد_امام_حسین مبارک باد
مبارڪ_باد🌼
💐تصاویری از گلآرایی حرم مطهر اباعبدالله #حسین(ع) در شب ولادت حضرت
#میلاد_امام_حسین(ع)
#ماه_شعبان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
✨✨✨✨✨✨
#یاقمر_بنےهاشم❤️
از سوره "والشمس" دلم شد آگاه
ڪہ از پے خورشید ز راه آید ماه
یڪ روز پس از حسین عباس آمد
لاحول ولا قوه الا بالله
✨✨✨✨✨
میلاد قمربنےهاشم است و میر و علمدار امام#حسین (ع)
#میلاد_حضرت_ابوالفضل(ع)❣️
مبارڪـ_باد❣️
#ماه_شعبان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
دلگویه
روز جانباز رو به حضرت آقا
هم تبریک میگیم😍
۲ نفر تو این جهان شبیه ترین
وضعیت جانبازی رو به رهبری داشتند...
یکی حاج قاسم نازنین بود
یکی شهید خرازی...
آقا همیشه با لبخند به دستهای
مجروحشون نگاه میکرد...
یکبار وقتی شهید خرازی
تلاش کرد تا درد دست جانبازش رو
از نگاه رهبری پنهون کنه...
آقا لبخند زدن و گفتند:
من درکت میکنم...
شبهایی که استرس داری...
درد عصبش...
امون رو میبره....
امیدوارم درد عصبی این روزگار...
بار شونه های رهبری نشه..
#روز_جانباز مبارک_آقا
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#حضرت_عباس
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب دست دعا، چشم امید؛ دریافتی است از مناجات خمسه عشره امام سجاد… مناجاتهایی که تعبیر نویسنده از آنها چنین است: مناجات خمس عشره که از وجود قدسی حضرت سجاد(ع) تراوش کرده از لطافت و حلاوتی خاص و منحصربه فرد برخوردار است.
امتیاز خاص و منحصربه فرد مناجات پانزده گانه خمس عشر این است که هر انسانی با ویژگیهای روحی و روانی خودش و همه انسانها در شرایط روحی و روانی مختلفشان، میتوانند مناجات مورد نیاز خود را در این مجموعه پیدا کنند. به عبارتی میتوان گفت حالات مختلف انسانهای مختلف از پانزده موقعیت کلی تجاوز نمیکند که مناجات خمس عشره برای یکایک این شرایط و حالات، نسخهای جدا و مستقل تدارک دیده است.
بر اساس این مقدمات به این نوید و امید میتوان رسید که انسان با در دست داشتن مناجات خمس عشره در همه حالات حرف برای گفتن با خدا دارد. نویسنده کتاب زبان لطیف و ادبیات ویژهای را برای ترجمه برگزیده است که به فهم حس و حال اصل دعا بسیار کمک میکند.
مناجات الشاکرین چنین آغاز میشود: خدایا! تشنگی عمیق من و باران مداوم و بیحد و حصر تو، مرا از اقامت در زیر خیمه شکرت بازداشته است. خدایا! دست یاری هر لحظه تو در نشیب و فراز صخرههای صعب زندگی، مرا از اندیشه پرتگاههای ناسپاسی واگذاشته است.
#دست_دعا_چشم_امید
#امام_سجاد(ع)
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب دست دعا ، چشم امید، با زیر عنوان ، دریافتی از مناجات خمس عشر، را انتشارات کتاب نیستان با ترجمه سید مهدی شجاعی از این دعاها ، روانه بازار کتاب کرده است که در آن نویسنده با بیانی شاعرانه دست به ترجمه متن این دعاها زده است.
هرچند که سید مهدی شجاعی پیش از این نیز در قالب کتابهای دیگری این دست ترجمهها را به مخاطب خود ارائه کرده بود، اما ویژگی اصلی کار او در هر یک از این آثار، انتخاب واژگان و حاکم کردن روحیهای بر متن ترجمه است که متناسب با فضا و ساختار آن اثر به حساب میآید.
#دست_دعا_چشم_امید
#امام_سجاد
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98