eitaa logo
روایتگری شهدا
23.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جای خالی مرد میدان در جشن انقلاب 🔺در جشن سالگرد انقلاب اسلامی، جای خالی قهرمان سردار سلیمانی بیشتر از پیش حس می‌شود. 🔺سرداری که هر ساله حضورش در راهپمایی و تجدید عهد با آرمان های انقلاب به چشم میخورد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹شهید هادی همیشه میگفت: 💕 بعد از توکل به خداوند، توسل به حضرات معصومین خصوصاً «حضرت زهرا س»، حلال مشکلات است... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✅هر چیزی سر جای خودش 💓به روایت معصومه‌ی سبک‌خیز همسر : در یکی از عملیات‌ها، 💍انگشترم را کردم و گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می‌اندازم تو ضریح امام رضا (ع)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود و سالم به خانه برگشت. جریان نذر انگشتر را برایش گفتم خندید و گفت «وقتی نذر می‌کنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی‌خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم😕😔 اما چیزی نگفتم... عبدالحسین در عملیات بعدی به سختی مجروح شد، او را به بیمارستان کرج برده بودند؛ از همان جا به ما اطلاع دادند و فهمیدیم که حالش اصلا خوب نیست بطوریکه اصلا نمی‌توانست صحبت کند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. زود پرسیدم «چه خبر، حالش خوبه؟» گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی الان هم یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت،اولاً که سلام رساند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح» گیج شده بودم😢، حساب کار از دستم در رفته بود؛ گفتم «او که می‌گفت این کار را نکنم!» گفت: 💫 «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. هم تختی‌هاش می‌گفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (ع) حرف می‌زد، آن هم با چه سوز و گدازی! تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا می‌زد… وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم (ع) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و دست می‌کشیدند روی زخم‌های من و می‌فرمودند عبدالحسین خوش‌گذشته(به خیر گذشته)، انشاءالله زود خوب می‌شه. بعد یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر خانمم را نشانم دادند و فرمودند👈 بگویید آن انگشتر💍 را بیندازند توی ضریح». فهمیدم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان‌هایی بود که به خاطرشان می‌جنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست… 📚 کتاب خاک های نرم کوشک 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📷 تصویر منتشرنشده از سلیمانی در آغوش رهبر انقلاب با حضور مرحوم رمضان عبدالله و زیاد نخاله 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ادای احترام رئیس قوه قضائیه ایران به مقام شهیدان قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس در محل ترور آنها 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚خمس❤️ص ۱۸۸ ✔مصطفي صفار هرندي ◀️از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي(ره)بود.اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود. ◀️اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. ◀️هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب مي كرد! 🍁@shahidabad313 ◀️خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نمي داشت. هر چه داشت خرج ديگران مي كرد.پس مي خواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟! ◀️حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما مي شود. بعد ادامه داد: من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را مي بخشم. ◀️امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق(ع) انداخت كه مي فرمايد: »كســي كه حق خداوند)مانند خمس(را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد ⚡(آثارالصادقين ‌ج۵ ص۴۶۶) ◀️بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل مي خوام.حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي. 🍁@pmsh313 ◀️اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را مي دانستم و گفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن هاي قبلي را انفاق كرده! ◀️بعضي از بچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه مي پوشند يا وضع مالي شان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها مي بخشد! ◀️حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش مي كرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: اين دفعه براي خودت پارچه را ميبُرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي كه خواست بفرستش اينجا. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 🍂روایاتی عاشقانه از ارادت به محضر مادران شهدا(۵) 💢 ✍شب، از ماموریت بر می گشتند؛گفت:حالا که این جا هستیم،برویم و به مادر شهید سر بزنیم. 🔹وقتی دید چراغ خانه خاموش است،شب را در سپاه شهر ماهان خوابید تا صبح زود خودش را به مادر برساند. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎐 || ۱۳. نجوای سامرا 💢دستت قفل شده در گره‌های پنجره مشبک موقت. لبهایت تکان خورده. حرف زدی. قول دادی، کمک خواستی و بعد انگار یک توافق را شفاهی امضا کرده باشد. 💢ضریح چوبی را کمی فشار میداد با انگشتهایش همانگونه که وقت خداحافظی دست را کمی محکم تر میفشارند... کار که گره می‌خورد اینجوری خلوت میکردی... ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛