ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/nlwO22
🔴زندگی سخت و انقلابی
زندگی سختیهای زیادی دارد، آن زمان هم بیشتر و سختتر بود. من وقتی که میدیدم همسرم در صراط مستقیم میرود، تحمل میکردم. راهی که همسرم میرفت برای #اسلام و #قرآن بود. ایشان اهل دنیا و زرق و برق دنیا نبود. در زیرزمین زندگی میکردیم. از وسط یک پرده میزد با دوستان طلبهاش آنها آن طرف بودند و من هم این طرف. اعلامیهها را مطالعه و با دوستانش پخش میکردند.
آقای خامنهای اعلامیه را میآوردند در منزل. مینشست و میخواند و گریه میکرد و میگفت اگر بدانی چه کسی آمده بود در خانهمان، آقای خامنهای. در مدت ۱۵ سالی که ما با هم زندگی کردیم شاید پنج سال هم با هم نبودیم. همیشه در تلاش بود. پنج سال هم درس طلبگی خواند. تا نیمههای شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و دیگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زیادی کشید. بارها هم به زندان افتاد. امام خمینی که آمد پی انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ.
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت چهاردهـم
💫پیوندالهی
یکی دوبارپسرهمسایه روتوی کوچه دیده بودکه بادختری جوان درحال صحبت کردن هستن که تاابراهیم رومیبینن ازهم جدامیشن ومیرن.
ابراهیم رفت پیش اون پسر.پسرهم ترسیده بود.ابراهیم بالبخندوآرامش همیشگی گفت ببین،درکوچه ومحل مااین چیزاسابقه نداشته،من تووخانوادت روکامل میشناسم،اگرواقعااین دختررومیخوای من باپدرت صحبت میکنم که ان شاءالله بتونی بااین دخترازدواج کنی.شب بعدازنماز،ابراهیم درمسجدباپدرآن جوان شروع به صحبت کرد.اول ازازدواج گفت واینکه اگرکسی شرایط ازدواج راداشته باشدوهمسرمناسبی پیداکند،بایدازدواج کند.درغیراین صورت اگربه حرام بیفتدبایدپیش خداجوابگوباشد.
وحالااین بزرگترهاهستندکه بایدجوان هارادراین زمینه کمک کنند.بعدهم پرسیدحاجی اگرپسرت بخوادخودش روحفظ کنه وتوگناه نیفته،اون هم تواین شرایط جامعه،کاربدی کرده؟حاجی هم بعدازلحظه ای سکوت گفت نه!یک ماه ازآن قضیه گذشت،ابراهیم وقتی ازبازار برمیگشت آخرکوچه چراغانی شده بود.لبخندرضایت برلبان ابراهیم نقش بسته بود.رضایت،بخاطراینکه یک دوستی شیطانی رابه یک پیوندالهی تبدیل کرده بود.
این ازدواج هنوزهم پابرجاست واین زوج زندگیشان رامدیون برخوردخوب ابراهیم بااین ماجرا میدانند.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚡️قسمت صد وهجده(118)
⚡️پذیرش قطعنامه 598
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 586تا590
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهار 1367، خدا اولین فرزندمان را به ما عنایت کرد. دختری که آمدنش در آن روزگار هم به زندگی سخت ما لطف و صفا داد و هم داغ دوستان شهیدم را که بارها آرزوها و ابراز محبتشان به بچه هایشان را دیده بودم، در دلم تازه کرد. آن روزها، روزگار ما در پادگان و گاه در شهر می گذشت. وضع منطقه درهم و برهم قاراشمیش بود؛ آمریکا با ناوهایش وارد خلیج فارس شده بود و عملاً تهدید می کرد و کار را به جایی رسانده بود که هواپیمای ایرباس مسافربری ما را زده بود. عراق در کل جبهه ها تحرکات وسیعی کرده و دست به بمبارانهای شیمیایی می زد. علاوه بر همه اینها کمبود نیروی داوطلب باعث می شد گردانها با نیروهای مشمول تکمیل شوند. دوباره قضیه قطعنامه مطرح شده بود و پانزده شانزده روز فرصت داده بودند.
یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: «ایران قطعنامه را قبول کرده!»
ـ چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمی شد. از شدت ناراحتی نمی دانستم چه کنم. نمی توانستم یکجا بند شوم. همه خاطرات هجوم آورده بودند و من نا امیدانه احساس می کردم ثمرۀ چندین سال زحمت خالصانه دارد از دست می رود. آمدم خانه دیدم بله رادیو تلویزیون دارند خبرش را می دهد. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شدم و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمی رود. به هم ریخته بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر می کردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بی تفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولان عافیت طلب کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف می زد می دید چقدر عصبانی ام. وقتی بعضی بچه های پایگاه را می دیدم آتش به جانم می افتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا می کردند! حالا جنگ داشت تمام می شد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند!
ـ شما چه جور نیرویی هستید؟... چرا نشستید؟ چرا فقط دست هایتان را به هم می مالید؟! کی با نشستن کار حل شده که حالا بشود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، می گفتند: «ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه!...» یادم هست چنان حرفهایم از سوز دل بود که تعدادی از آنها فردای آن روز اعزام شدند به منطقه. حیف که این رفتنها به موقع نبود و دردی دوا نمی کرد!
پنجشنبه به وادی رحمت رفتم. دیگر داشتم منفجر می شدم. دیوانه شده بودم. هر کس را می دیدم که زمانی به جبهه آمده و بعد برگشته بود پی خانه و زندگی اش، انگار که جنگ به نتیجه رسیده و کار تمام شده بود، منت و مذمت بود که بارشان می کردم. به عکس مظلوم شهدا نگاه می کردم می گفتم: «الهی که خون این شهدا دامنتان را بگیرد. چه زود خسته شدید از جبهه ها...»
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍃🌷🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺🍃🌷🌺🌷🍃🌺🌷🌺
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/CyqECe
🔴حربههای ضد انقلاب
می گفت: یکی از حربههای #ضد_انقلاب توی کردستان، استفاده از دخترای زیباست.
می گفت: یک روز که داشتم نگهبانی میدادم،یکی از اونا سراغ منم اومد! صورتش غرق آرایش بود بهم چشمک زد و بعد هم لبخند. بهش گفتم: از خدا بترس، برو دنبال کارت.
نرفت! کارش را بلد بود. دوباره چشمک زد. سریع گلنگدن را کشیدم و داد زدم اگر گورت رو گم نکنی، سوراخ سوراخت می کنم.
دختره رنگش پرید و نفهمید چطوری فرار کرد.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت پانزدهـم
💫وسوسه شیطانی
ابراهیم هروزدرحالی که کت وشلوارزیبایی میپوشییدبه محل کارمیامد.یک روزدیدم خیلی گرفته وناراحت است.به سراغش رفتم وپرسیدم چه شده وبعدازچنباراصرارگفت چندروزه که دختری بی حجاب توی این محل به من گیرداده.گفته تاتوروبه دست نیارم ولت نمیکنم!نگاهی به قدوبالای ابراهیم انداختم وگفتم بااین تیپ وقیافه ای که توداری،این اتفاق خیلی عجیب نیست!روزبعدتاابراهیم رادیدم خنده ام گرفت.باموهای تراشیده آمده بودمحل کار،بدون کت شلوار!فردای آن روز باپیراهن بلندبه محل کارآمدبود.این کاررامدتی ادامه داد.بالاخره ازآن وسوسه شیطانی رهاشد.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت شانزدهـم
💫فقیرارمنی
دربازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم.بعدازگرفتن حقوق پرسیدموتورآوردی؟
گفتم آره.گفت اگرکاری نداری بیابریم فروشگاه،تقربیاهمه حقوقش روخرج کرد.
ازبرنج وگوشت تاصابون و...همه چیزخرید.بعدباهم رفتیم دریک خانه،پیرزنی که حجاب درستی نداشت اومددم در،ابراهیم همه وسایل راتحویل داد.یک صلیب گردن پیرزن بود.توراه برگشت گفتم داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!گفت آره چطورمگه؟!گفتم بابا،این همه فقیرمسلمان هست.تورفتی سراغ مسیحیا!گفت مسلمون هاروکسی هست کمک کنه.تازه،کمیته امدادهم راه افتاده ان شاءالله کمکشون میکنه.امااین بنده های خداکسی روندارند.
بااین کار،هم مشکلاتشان کم میشه،هم دلشان به امام وانقلاب گرم میشه.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/VrR08S
🔴از کی به جبهه رفت؟
حضورش در جنگ از کردستان شروع شد. اولین بار هم آنجا زخمی شد. در عملیاتهای مختلف از ناحیه دست و پا و شکم و ... زخمی شده بود. هر بار که میآمد با خودش یادگاری میآورد. یک جای سالم نداشت.
در عملیات خیبر در حرم امام رضا(ع) نذر کردم که اگر سالم برگردد یک انگشتری میاندازم به ضریح آقا. آن عملیات تنها عملیاتی بود که سالم برگشت. برایش تعریف کردم که علت سالم آمدن این بارش برای چیست خندید وگفت:«آن #انگشتر را اگر نذر بچههای #جبهه میکردی بهتر بود بچهها بیشتر نیاز دارند. جبهه واجب تر است.»
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
☀️قسمت صد وبیست(120)
🌺به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 596تا600
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌺یک قسمت به اخر داستان
و بالاخره تسویه ام را در تاریخ 25/7/1367 نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب هفتادوهفت ماه حضور من در صحنه های تلخ و شیرین جنگ تمام شد.
به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمی دانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه می نشستم و فکر می کردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود. حمید غم سوار هم در بیت المقدس 3 شهید شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اصغر علی پور، علی اکبر مرتضوی، حاج رضا داروئیان، حاج علی پاشایی و... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه می شدم. آلبوم عکسهای جنگ را می آوردم، به دوستانم نگاه می کردم و داغ دلم تازه می شد؛ به کردستان فکر می کردم که چه شبهای پراضطرابی داشت و همه پیکر من آنجا سوخت. به جنوب، به برادرم، سید صادق، که در برابر من شهید شد، به امیر که داغش هرگز در دل من کهنه نشد. به عملیاتها، خستگی ها، زحمت هایی که بچه ها در گمنامی و غربت کشیدند و خونهایی که مظلومانه بر خاک ایران ریخته شد، به غواصانی که نمونه کامل ایمان بودند، به زخمها و دردهایی که کشیدیم و...
حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمی کردم. اینکه جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم.
فصل هجدهم
دردهای ناتمام
...
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🌺لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
⚡️🍃⚡️🍃⚡️🍃🌷⚡️🍃⚡️🍃⚡️🍃🌷⚡️🍃
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/2YkBhw
🔴توسل ویژه به حضرت زهرا (س)
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشدهبود که که کار گره خورد. نمیدانم چه شده بود که همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! حرف شنوی نداشتند. نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدهاند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی #شهید. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن.
از بچهها فاصله گرفتم. از ته دل متوسل شدم به حضرت زهرا(س). زمزمه کردم خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب که یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمیخوام. لحظه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی از بچههای آرپی جی زن بلند شد. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همهی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسیدهبود.»
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت هفدهـم
💫نمازصبح
برنامه بسیج تانیمه شب ادامه یافت.دوساعت مانده به اذان صبح کاربچه هاتمام شد.
ابراهیم بچه هاراجمع کرد.ازخاطرات کردستان تعریف می کرد.خاطراتش هم جالب بودهم خنده دار.بچه هاراتااذان بیدارنگه داشت.بچه هابعدازنمازجماعت صبح به خانه هایشان رفتند.ابراهیم به مسئول بسیج گفت:اگراین بچه هاهمان ساعت می رفتند معلوم نبودبرای نمازبیدارمیشدندیانه،شمایاکاربسیج رازودتمام کنیدیابچه هاراتااذان صبح نگهداریدکه نمازشان قضانشود.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚡️قسمت صد وبیست ویک(121)
⚡️قسمت اخر
🌺حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 601تا607
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خبر بیماری و بعد، رحلت امام در چهاردهم خرداد 1368 بدترین اتفاقی بود که می توانست رخ دهد. من شرایط روحی سختی را می گذارندم. خدایا! کدام درد سخت تر بود؟ درد فراق یاران شهیدمان؟ درد این تن رنجور که باید در شهر هزار رنگ تاب می آورد؟ و حالا درد وداع با امام که از جان و دل و خالصانه دوستش داشتیم و حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم!
در طول جنگ بارها اسمم برای رفتن به سوریه و مکه درآمده بود. سال 1363 در جریان پاسگاه زید در خط شلمچه، اسمم برای تشرف به مکه درآمده بود. اسم خیلی از نیروهای قدیمی را برای اعزام به مکه داده بودند. عده ای رفتند و بعضی مثل من نرفتند. می ترسیدم بروم و از عملیات جا بمانم. از یک طرف هم در آن دوران اصلاً دوست نداشتم بروم مکه و به من حاجی بگویند. بعد از بدر برای سوریه معرفی ام کردند اما باز هم نرفتم. در طول جنگ فقط یکی دو بار با لشکر به مشهد رفتم اما هیچکدام از اینها ناراحتم نمی کرد چیزی که مرا می سوزاند این بود که بارها اسمم برای دیدار با «امام» درآمده بود اما نرفته بودم! هر بار حرف دیدار امام پیش می آمد، خجالت می کشیدم بروم پیش امام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر می کردم چه کرده ام که بروم مقابل امام بایستم. همه آن دیدارها را با همین دلیل ساده که برای دلم بود از دست داده بودم و حالا...
بعد از رحلت حضرت امام برای این فرصتها بود که می سوختم. چرا امام را حتی برای یک بار هم ندیدم... آنقدر به این مسئله فکر می کردم و گریه می کردم که برای نزدیکانم تعجب آور بود. فکر و ذکرم این بود که در زمان حضرت پیامبر و حضرت علی علیهم السلام مجاهدان چه حالی داشتند، می رفتند در برابر پیامبر و امامشان روبه روی دشمن می ایستادند، می جنگیدند و شهید می شدند، مجروح می شدند و حضرت آنها را مشاهده می فرمود و... حالا به خودمان فکر می کردم و می گفتم خدایا، شاهدی که ما در این دوران غیبت فقط به فرمان نایب امام زمان (عج) رفتیم جبهه، حتی اماممان را ندیدیم. فقط صدایش را شنیدیم و یک لحظه از جنگ عقب نکشیدیم فرصت دیدار هم بود اما... چرا نرفتم؟ چرا ندیدم؟! یک شب بعد از کلی گریه خوابیدم. خواب عجیبی دیدم؛ امام رحمۀالله در یک اتاق معمولی بود، شهید امیر مارالباش یک طرف امام و من طرف دیگر نشسته بودم. امام گاهی دستش را به سر من و امیر می کشید و به من می گفت: «زیاد ناراحت نباش. ندیدن که حساب نیست. اینکه آدم وظیفه اش را انجام بده حسابه.» صبح با حال عجیبی بیدار شدم. انگار سبک شده بودم. آنقدر خوشحال و آرام بودم که حد نداشت. احساس می کردم در جریان جنگ کوتاهی نکرده ام و به لطف خدا به وظیفه ام عمل کرده ام.سال 1373 یک شب خواب دیدم آقای خامنه ای ورقه هایی در دست دارد که می خواند و گریه می کند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت اینها خاطرات یک جانباز 70 درصد است که هشتاد ماه در جبهه ها بوده و باز می گوید که در مورد جنگ کاری نکرده ام... این خواب فکرم را مشغول کرده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احساس می کردم وظیفه ام در قبال آنچه در روزهای جنگ بر سر این مردم آمد با گفتن این خاطره ها به سرانجام می رسد. بنابراین، خاطرات هشت سال زندگی در متن جنگ را بازگفتم تا یاد آن لحظه های بی نظیر برای همیشه زنده بماند؛ خاطره شبهای پرمخاطره کردستان... خاطره مسلم بن عقیل و ترکشهایی که صادقِ خانه ما را بردند و تقدیر مرا با زخمهایی ماندگار رقم زدند... خاطره بدر، نبرد تن به تانک و شجاعت یاران عاشورایی که پیکر پاکشان بر حاشیه دجله ماند... خاطره والفجر 8 و آن شب غریب که داغ امیر را بر دلم حک کرد... شهادت مظلومانه یارانمان در کارخانه نمک، در شلمچه، یاد رحیم ها، حبیب ها، محمدها... یاد غواصانی که کارون و اروند را شرمنده غیرت و روح بزرگ خود کردند، یاد کوهستان های پر از برف و یخ... یاد همه برادران رشیدم که با شهادت برگزیده شدند و هنوز یاد پاک آنهاست که یاری ام می کند در برابر رنجها صبوری کنم و زخم های آن روزگار را چون جان گرامی بدارم.
@majnon100
🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی
https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ
🍃🌺🍃🌺🍃🌷🍃🌺🍃🌺🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جا افتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...
بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن، میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم، گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، ۲۵ قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد ۴۰ قدم ببر جلو.
گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، ۲۵ قدم رفتم به چپ، ۴۰ قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم
گفت بگو یا زهرا و شلیک کن.
یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا اتیش گرفت و روشن شد.
گفت اون شب ۸۰ تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.
چند روز بعد که پیشروی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست. قدم شماری کردم ۲۵ قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده. اگر من ۳۰ قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم.
۴۰ قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی ۲۵ قدم به چپ؟ ۴۰ قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار.
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی
گفتم باشه
گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟
گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، ۲۵ قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو ۴۰ قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاءالله تانک منفجر میشه و شما ان شاء الله پیروز میشی.🌷🌷🌷
#شهید_عبدالحسین_برونسی
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت هیجدهـم
💫دزد
دزدی موتورشوهرخواهرش رابرداشته بودودرحال فراربود.یکی ازبچه های محل لگدی به موتورزدودزدباموتورنقش برزمین شد،ودستش بریدوخون جاری شد.ابراهیم رسید،دزدراسوارکردوبه درمانگاه برد.بعدهم به مسجدرفتندوبعدازنمازازاوپرسیدچرادزدی میکنی؟دزدبه گریه افتادوگفت بیکارم،زن وبچه دارم ومجبورشدم.ابراهیم پیش یکی ازنمازگزارها رفت،بااوصحبت کرد.خوشحال برگشت وگفت شغل مناسبی برایت پیداشد.ازفردابروسرکار.#همیشه به دنبال حلال باش.
مال حرام زندگی رابه آتش میکشد.پول حلال کم هم باشدبرکت دارد.
➖➖➖➖➖➖🌹🌹➖➖➖➖➖
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/xtav6h
🔴تکلیف حضرت
هر چه بهش گفتیم و گفتند فایدهای نداشت. حکمش آمده بود باید #فرمانده گردان عبدالله بشود، ولی زیر بار نرفت که نرفت.
روز بعد، صبح زود رفته بود مقر تیپ. به فرمانده گفته بود: چیزی رو که ازم خواستین قبول میکنم.
از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله. با خودم میگفتم: نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی، نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.
بعدها، با اصراری که کردم، علتش رو برایم گفت:
شب قبلش #امام_زمان (عج) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت نوزدهـم
💫احترام
ازویژگی های ابراهیم احترام به دیگران،حتی به اسیران جنگی بود.همیشه این حرف راازابراهیم می شنیدیم که اکثراین دشمنان ما،انسان های جاهل وناآگاه هستند.بایداسلام واقعی راازماببیند.آن وقت خواهیددیدکه آن هاهم مخالف حزب بعث خواهندشد.
لذادربسیاری ازعملیات هاقبل ازشلیک به سمت دشمن درفکربه اسارت درآوردن نیروهای آن هابود.بااسیرهم رفتاربسیارصحیحی داشت.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
قسمت بیستم
اسیر
مسئولیت حفاظت سه اسیرعراقی رابه ابراهیم سپردیم.هرچیزی که ازطرف تدارکات برای مامی آمدویاهرچیزی که مامیخوردیم،ابراهیم همان رابین اسراتوزیع میکرد.همین باعث میشدکه همه حتی اسرامجذوب رفتاراوشوند.کمی هم عربی میدانست.دراوقات بیکاری می نشست وباآن هاصحبت میکرد.دوروزابراهیم باآن هابود.تااینکه خودروحمل اسراآمد.آن هاازابراهیم سوال کردندشماهم بامامیایی؟وقتی جواب منفی شنیدندخیلی ناراحت شدند.آن هاباگریه التماس می کردندومی گفتندمارااینجانگه دار،هرکاری بخواهی انجام میدیم.حتی حاضریم بابعثی هابجنگیم!
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.
دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدی نيست. چون علايم حيات نداره.
وقتی برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمیخورم! بريم حرم.
هرجوری كه میتوان منو برسون به ضريح آقا. زير بغلهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهای واسه زيارت.
با حال عجيبی شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم.
صبح كه برای نماز بيدارش كردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شيرينی بود. الان ديگه مريضی ندارم.
بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توی آغوشم.
بردمش پيش همون پزشک. 20 دقيقهای معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعنی چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولی امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كی اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردنی نيست، امكان نداره!؟
خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توی فكر.
وقتی بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم. «محمدابراهيم همت»🌷🌷🌷
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline