eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
رویای صادقه‌ای که سبب خیر شد 🌷🌷🌷 بهرام احمدپور فرزند یکی از سرداران شهیدی است که بعد از ۸ ماه پیکر مطهرش بدون آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود، شناسایی می شود. خاطرات ایشان را که در دیدار با سردار باقرزاده، بیان نموده است، تقدیم می کنیم: بنده بهرام احمدپور فرزند شهید سردار ناصر احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود. همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد. بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب. در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است. پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به شهید سردار محسن بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت. شهید بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید. من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا می‌آید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/BXWDIU 🔴 ترک تحصیل به خاطر حیا و غیرت آن وقت‌ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می‌خواند. یک روز از که آمد، بی‌مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. بغض کرد و گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می‌کنم، هر کاری بگی می‌کنم، ولی دیگه مدرسه نمی‌رم و زد زیر گریه. آن روز هرچه پیله‌اش شدیم، چیزی نگفت. روز بعد دیدیم جدی جدی نمی‌خواهد مدرسه برود. پدرش اصرار می‌کرد که یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی‌خوای بری. عبدالحسین روش نمی‌شد به پدرش بگوید، بالاخره راضی شد و به من گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده! پرسیدم چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت... شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. آن دبستان تنها یک معلم داشت که او هم طاغوتی بود، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه. تو آبادی علاوه بر دبستان، یک هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن ./مادر شهید منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌺قسمت صد وچهارده(114) سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بی حرکت می ماند یخ می زد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 566تا570 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اردوگاه «شهید داوودآبادی» جایی که از یکسو به ارتفاعات سرگلو و از سوی دیگر به ارتفاعات گولان محدود می شد. قبلاً از هر دسته دو سه نفر آمده بودند تا در آن منطقه برای بچه های دسته خودشان چادر بزنند ولی نتوانسته بودند. به دلیل اینکه نزدیک نیم متر و در بعضی جاها یک متر برف روی زمین را گرفته بود. هوا سرد بود. فقط برای گروهان چادری زده بودند. آن هم چه چادری! از زیر چادر آب در عبور بود. بچه ها ویلان بودند. نزدیک پل نیروهای لشکر دیگری مستقر بودند. دو یا سه تا سوله هم بود که بعد فهمیدیم نیروهای اطلاعات آن لشکر آنجا مستقرند. به ما هم گفتند در یکی از سوله ها سر کنیم تا صبح فکری کنند. بین نیروهای ما «صمد قاسم پور» بود و «کریم محمدیان» با دوستش که خیلی شبیه کریم بود و من آنها را اشتباه می گرفتم. فکر می کردم برادرند اما نبودند، گاهی به شوخی می گفتند برادرند و بچه ها را سر کار می گذاشتند. من آنها را بدون نام فقط «برادر» صدا می زدم. حمید غمسوار هم با آنها بود. با هم به طرف سوله رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم سوله پر از آب است. از سقف سوله آب چکه نمی کرد بلکه لاینقطع جریان داشت. چاره دیگری نداشتیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مصیبت یک چراغ علاءالدین روشن کردیم تا شاید بتوانیم سر کنیم اما نشد. آب از یک طرف و سرما از یک طرف ما را از آنجا تاراند. آمدیم بیرون. سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بی حرکت می ماند یخ می زد. می گفتند جلو هم همین طوریه. در همین شرایط ماشینهای سیمرغ هم با سروصدای زیاد از تپه های روبه رو بالا می رفتند. به جز سیمرغها و تویوتاها ماشین دیگری نمی توانست از آنجا بالا برود. فکر کردیم برویم جلو اما بی فایده بود. همه جا مثل هم بود؛ برف، برف، آب و سرما! آنجا دو تا چادر بود. یکی مال تدارکات گردان و یکی مال گروهان که چادر گروهان مورد استفاده نبود. عده ای از نیروها را با ماشین جلوتر منتقل کردیم. ماشین دو سه بار که رفت و برگشت دستور رسید دیگر ماشینها حرکت نکنند چون عراقیها می شنوند. قرار شد بقیه نیروها صبح به ستون جلو بروند. من هم که با این ماشین بودم و وظیفه داشتم نیروها را جلو بکشم آنجا بین نیروهای گروهان ماندم. ساعت حدود دوازده شب بود اما هیچ کس نمی توانست استراحت کند، هر جا می رفتی شرشر آب بود و برف. فقط یک جا برای دراز کشیدن بود آن هم زیر سقف آسمان و روی برفها! از ترس دیده شدن نه می شد آتش روشن کرد و نه می شد روی زمین راحت گرفت. همه بچه ها آن شب را با مصیبت سر کردند. البته آتش عراقیها تا صبح فعال بود. گلوله های توپشان هم عقب تر از ما بر زمین می افتاد. ما هنوز درک درستی از موقعیت منطقه نداشتیم. @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀☀️🍀
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت دهـم 💫پهلـوان ✍حاج حسن آمدجلووگفت توقدیم های این تهرون دوتاپهلوون بودندبه نام های حاج سیدحسن رزازوحاج محمدصادق بلورفروش،اونهاخیلی باهم دوست ورفیق بودند. توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود.امامهمترازهمه این بودکه بنده های خالصی برای خدابودند.همیشه قبل ازشروع ورزش کارشان روباچندآیه قرآن ویه روضه مختصروباچشمان اشک آلود برای آقااباعبدالله شروع می کردند. نفس گرم حاج محمدصادق وحاج سیدحسن،مریض شفا می داد.بعدگفت ابراهیم،من تورویه پهلوون میدونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندی زدوگفت نه حاجی،ماکجاواونهاکجا،بعضی ازبچه هاازاینکه حاج حسن اینطور ازابراهیم تعریف می کرد،ناراحت شدند. فردای آن روزپنج پهلوان ازیکی اززورخانه های تهران به آنجا آمدند.قرارشدبابچه های ماکشتی بگیرند.کشتی شروع شد.دوکشتی رابچه های ما بردند،دوتاهم آن ها.امادرکشتی آخرکمی شلوغ کاری شد. آن هاسرحاج حسن دادمیزدندوحاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود. کشتی بعدی بین ابراهیم ویکی ازمهمان هابود.آن هاهم که ابراهیم راخوب می شناختندمطمئن بودندکه می بازند.برای همین شلوغ کاری کردندکه اگرباختندتقصیررابیندازندگردندداور!همه عصبانی بودند. چندلحظه ای نگذشت که ابراهیم داخل گودآمد.بالبخندی که برلب داشت باهمه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع مابرگشته بود. بعدهم گفت من کشتی نمیگیرم!دوستی ورفاقت ماخیلی بیشترازاین حرف هاوکارها ارزش داره!بعدهم دست حاج حسن رابوسیدوبایک صلوات پایان کشتی رااعلام کرد. موقع رفتن حاج حسن همه راصداکردوگفت فهمیدیدچرامی گفتم ابراهیم پهلوانه؟!بعدهم ادامه داد:ببینیدبچه ها،پهلوانی یعنی همین کاری که امروزدیدید.ابراهیم امروزبانفس خودش کشتی گرفت وپیروزشد.ابراهیم به خاطرخـدابااون هاکشتی نگرفت وبااین کارجلوی کینه ودعواروگرفت.بچه هاپهلوونی یعنی همین کاری که امروز دیدید. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی 🔴سفر زاهدان و دبه روغن گفت: می‌خوام برم زاهدان، میای؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرت هست. می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، و بود. یک دبه خرید. همان روز راه افتادیم. زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟ گفت: اگر لازم شد، بهت می‌گم. دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی! باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت. تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
شھید شدن اتفاقی نیست...‼️ اینطور نیست که بگویی: گلوله ایی خورد و مُرد... شھید... رضایت نامه دارد... و رضایت نامه اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا میڪنند... بعد مھُر حضرت زهرا(س)میخورد.. شھید قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده... او زیرنگاه مستقیم خدا زندگی کرده... شھادت اتفاقی نیست... سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود.. باید شهیدانه زندگی کنی تا شهیدانه بمیری @majnon100 🌺⚡️🌺⚡️
معتقد بود اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی،خودش عزیزت می کنه. آخرش همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه. #شهید_امیرحاج_امینی #بیسیم_چی_لشکر27رسول_الله 🆔 @velaeiyoon
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/0fPYe7 🔴شروع زندگی مشترک ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی می‌کردیم. وقتی از سربازی برگشت و به من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتند از مال دنیا، اما پدرم گفتند: «در باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است و بسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شب‌هایش ترک نمی‌شود. من او را قبول می‌کنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمی‌کنم.» شغل همسرم بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگی‌مان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی می‌کردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ ☘قسمت یازدهـم ⚡️شکستن نفس باران شدیدی درتهران باریده بود.خیابان ۱۷شهریورراآب گرفته بود.چندپیرمرد می خواستندبه سمت دیگرخیابان بروندمانده بودندچه کنند. همان موقع ابراهیم ازراه رسید. پاچه شلواررابالازد.باکول کردن پیرمردها،آن هارابه طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم ازاین کارهازیادانجام میداد.هدفی هم جزشکستن نفس خودش نداشت.مخصوصازمانی که خیلی بین بچه هامطرح بود. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🍃🌷🍃🌷بسم رب شهدا چقدر از منش این شهدا دور شدیم آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم معذرت از همه خوبان و همه همرزمان ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم شهدا در همه جا فاتح اصلی بودند عجب اینجاست که ما این همه مغرور شدیم شکر ، با سابقه ی دوستیِ با شهدا ما عزیز دل مردم شده مشهور شدیم و از آن برکت خون شهدامان حالا ما مدیر کل و مسئول چه مسرور شدیم و اگر حرف خلاف شهدامان گفتیم یحتمل مصلحتی بوده و مجبور شدیم پرکشیدند چه مستانه و رفتند و ما در میان قفس نفس چه محصورشدیم 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷 اسفند عجب ماهى است! 😔😔 ماه پرواز بزرگ مردانی از جنس فرشتگان زمینی؛ (مدافع حرم): 4اسفند : 6 اسفند :8 اسفند : 10 اسفند : 17 اسفند : 18 اسفند : 23 اسفند : 24 اسفند : 25 اسفند سالگرد شهادت همگى گرامى باد. شادی روح همه شهدا و علی‌الخصوص شهدای گمنام صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨ الهی نـــ💌ـــامه خدایا پرواز را به ما بیاموز تا مرغ دست آموز نشویم و از نور خویش آتش در ما بیفروز تا در سرمای بی‌خبری نمانیم. خون شهیدان را در تن ما جاری گردان تا به ماندن خو نکنیم و دست آن شهیدان را بر پیکرمان آویز تا مشت خونینشان را برافراشته داریم. خدایا چشمی عطا کن تا برای تو بگرید، دستی عطا کن تا دامانی جز تو نگیرد، پایی عطا کن که جز راه تو نرود و جانی عطا کن  که برای تو برود. شـــــ🌷ــــهید معلم مهدی رجب بیگی؛ متولد سال 1336 کانال👈🌷شهداء، دلــــ❤️ــــتنگم🌷 @rahiyaaneshgh ✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
ڪوچہ آشتی ڪنان با شهدا 🌷شهدا دلتنگم😞 @rahiyaaneshgh💞
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ ☘قسمت دوازدهـم ⚡️هیـکل درباشگاه کشتی بودیم.آماده می شدیم برای تمرین.ابراهیم هم واردشدچنددقیقه بعدیکی دیگرازدوستان آمد. تاواردشدبی مقدمه گفت ابرام جون تیپ وهیکلت خیلی جالب شده!توراه که می اومدی دوتادخترپشت سرت بودند.مرتب داشتند ازتوحرف می زدند!بعدادامه دادشلواروپیراهن شیک که پوشیدی،ساک ورزشی هم که دست گرفتی.کاملامشخصه ورزشکاری!به ابراهیم نگاه کردم.رفته بودتوفکر.ناراحت شده بود.انگارتوقع چنین حرفی رانداشت.جلسه بعدتاابراهیم رادیدم خنده ام گرفت.پیراهن بلندپوشیده بودوشلوارگشاد!به جای ساک ورزشی لباس هاراداخل کیسه پلاستیکی ریخته بود!ازآن روزبه بعداینگونه به باشگاه می آمد.بچه هامی گفتندباباتودیگه چه جورآدمی هستی!ماباشگاه میام تاهیکل ورزشکاری پیداکنیم بعدهم لباس تنگ بپوشیم. اماتوبااین هیکل قشنگ وروفرم،آخه این چه لباس هائیه ک می پوشی!ابراهیم به حرف های آن هااهمیت نمی داد.به دوستانش هم توصیه می کردکه برای خدابود،میشه اما اگربه هرنیت دیگه ای باشه ضررمی کنین. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی 🔴مال بچه یتیم و حساسیت روی مال حلال و حرام زمان شاه یک روز از طرف ارباب آمدند و گفتند هر کسی زمین کشاورزی، ملک و آب ندارد بیاید و خودش را معرفی کند و زمین بگیرد اما او نرفت. آمد خانه و گفت که هر کسی آمد دنبال من بگو نیست. ارباب ده آمد دنبالش، عبدالحسین به او گفت:«آقا شما راضی باشی بچه‌های یتیمی که در این میان مالشان تقسیم شد چی؟ راضی نباشند، چه کنم؟!» آن سال خداوند پسر اولم ابوالحسن را به من داد، می‌گفت:«از خانه کسی نان نگیر، گندم هم از کسی نگیر، اجازه هم نده بچه از این نان‌ها بخورد.» روی نان حلال و حرام خیلی حساس بود. بعد هم آمد مشهد و بعد ۱۵،۱۰ روز نامه فرستاد برای پدرم که روحانی محل هم بود که «اگر اجازه می‌دهید ودوست دارید دخترتان را برای زندگی به مشهد بفرستید.» پدرم گفت:« او دوست ندارد سر باغ و زمین دیگران کار کنی، بیا برو پیش شوهرت.» هر چه داشتم فروختم و رفتم احمد آباد مشهد. 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 💫قسمت سیزدهـم 🔶غـرور ابراهیم دریکی ازمغازه های بازارمشغول کاربود.یک روزابراهیم رادروضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم.دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه،کارتن هاراروی زمین گذاشت.وقتی کارتحویل تمام شد.جلورفتم وسلام کردم. بعدگفتم آقاابرام برای شمازشته،این کارباربرهاست نه کارشما!نگاهی به من کردوگفت کارکه عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه،مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رومیگیره!گفتم اگرکسی شمارواینطورببینه خوب نیست،توورزشکاری وخیلی هامیشناسنت.ابراهیم خندیدوگفت ای بابا،همیشه کاری کن که،خداتورودیدخوشش بیاد،نه مردم. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/O6MSZi 🔴در شهر رفت دنبال بنایی عبدالحسین، اول در سبزی فروشی کار کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود اما زود از آنجا بیرون آمد. می‌گفت سبزی‌فروش آشغال تحویل مردم می‌دهد و شیر‌فروش آب قاطی شیر می‌کند و می‌فروشد. خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی رشد نمی‌کنی! و او هم می‌گفت: «نمی‌خواهم رشد کنم.» یک روز صبح از خانه بیرون رفت و شب که برگشت، متر بنایی و کمی وسایل خریده بود. صبح رفت برای کار بنایی، وقتی آمد خیلی خوشحال بود، ۱۰ تومان مزد گرفته بود، به بچه نان که می‌داد، می‌گفت: «از صبح تا الان زحمت کشیده‌ام بخور، نان است» بالاخره هم بنا شد. 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🌷🌷 آیت الله میرداماد استاد شهید تورجی زاده میگه: به شهید تورجی زاده ارادت خاصی داشتم. یه شب به خوابم اومد بهش گفتم: محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌺قسمت صد وهفده(117) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 581تا585 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس می دید می گفت: «آخه چطور شد به این حال افتادی؟» در تب می سوختم. واقعاً داشتم می رفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیهای افاقه نمی کرد. فقط می توانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تحمل می کردم که آه و ناله نکنم اما دیگر نیرویی برای ادامه این مبارزه هفت ساله با درد و زخم برایم نمانده بود. مادرم هر شب پاهایم را با روغن زیتون و داروی گیاهی ماساژ می داد، با روسری پشمی می بست و گرم می کرد. سعی می کرد زخم هایم را ماساژ دهد و گرم نگه دارد تا جریان خون بهتر شود. هر روز دکتری از طرف بنیاد شهید می آمد و به تزریقات و حال و روزم می رسید. زحمتی که آن روزها مادر و همسرم برایم کشیدند، بی اندازه بود. @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃جان امانتی است که باید به جانان رساند. اگرخود ندهی،می ستانند. فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است... شهیدسيدمرتضی آوینی @majnon100 🌷🍃🌷🍃
هویت پیکر مطهر شهید محسن جواهری کاشانی، ساکن تهران بعد از گذشت 33 سال گمنامی شناسایی شد. شهید جواهری کاشانی که از شهدای هشت سال دفاع مقدس است، 33 سال پیش در عملیات بدر و در منطقه عملیاتی شرق دجله به شهادت رسید و پیکر مطهر او در منطقه ماند و نامش در شمار شهدای مفقودالاثر جای گرفت. پیکر مطهر این شهید طی عملیات تفحص پیکر شهدا توسط کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شد. صبح امروز، شنبه هفتم اسفندماه 95 جمعی از مسئولان معراج شهدای مرکز به همراه سردار غیب‌پرور مسئول سازمان بسیج مستضعفین با حضور در منزل این شهید مفقودالاثر به چشم انتظاری مادر او بعد از گذشت 33 سال پایان دادند.هویت پیکر مطهر شهید عملیات بدر بعد از گذشت ۳۳ سال گمنامی شناسایی شده و چشم انتظاری مادر او به پایان رسیده است.