ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/0fPYe7
🔴شروع زندگی مشترک
ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی میکردیم. وقتی از سربازی برگشت و به #خواستگاری من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتند از مال دنیا، اما پدرم گفتند: «در #مسجد باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است و بسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شبهایش ترک نمیشود. من او را قبول میکنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمیکنم.»
شغل همسرم #کشاورزی بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگیمان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی میکردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅قسمت چهارم
🔴شروع زندگی مشترک
ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی میکردیم. وقتی از سربازی برگشت و به #خواستگاری من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتند از مال دنیا، اما پدرم گفتند: «در #مسجد باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است و بسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شبهایش ترک نمیشود. من او را قبول میکنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمیکنم.»
شغل همسرم #کشاورزی بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگیمان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی میکردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
🔴مال بچه یتیم و حساسیت روی مال حلال و حرام
زمان شاه یک روز از طرف ارباب آمدند و گفتند هر کسی زمین کشاورزی، ملک و آب ندارد بیاید و خودش را معرفی کند و زمین بگیرد اما او نرفت. آمد خانه و گفت که هر کسی آمد دنبال من بگو نیست.
ارباب ده آمد دنبالش، عبدالحسین به او گفت:«آقا شما راضی باشی بچههای یتیمی که در این میان مالشان تقسیم شد چی؟ راضی نباشند، چه کنم؟!»
آن سال خداوند پسر اولم ابوالحسن را به من داد، میگفت:«از خانه کسی نان نگیر، گندم هم از کسی نگیر، اجازه هم نده بچه از این نانها بخورد.» روی نان حلال و حرام خیلی حساس بود. بعد هم آمد مشهد و بعد ۱۵،۱۰ روز نامه فرستاد برای پدرم که روحانی محل هم بود که «اگر اجازه میدهید ودوست دارید دخترتان را برای زندگی به مشهد بفرستید.» پدرم گفت:« او دوست ندارد سر باغ و زمین دیگران کار کنی، بیا برو پیش شوهرت.» هر چه داشتم فروختم و رفتم احمد آباد مشهد.
ادامه دارد...
🌷شادی روح شهیــدان اسلام صلوات🌷
🌺🍃اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🍃🌺
@majnon100
☀️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠گزیده ای از کتاب #قصه_دلبری:
✍به روایت همسر شهید
💟وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه اینکه آدم جیغ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه #شوخی بود.
💟خانم ابویی که بزور جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت: «آقای محمدخانی منو واسطه کرده برای #خواستگاری از تو! »
💟اصلا به ذهنم خطور نمیکرد #مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تاحدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود #دانشجویان باشد. میگفتم تهِ تهش کارمندی چیزی از نهاد رهبری است.
💟بی محلی به #خواستگارهایش را هم از سر همین موضوع می دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد!
📌توصیه میکنم حتما کتاب عاشقانه و بسیارزیبای #قصه_دلبری رو مطالعه بفرمایید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که دخترم، صبحها باید #شیر و #قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر سخته. اما مصطفی همیشه با اینکه قهوه نمیخورد برایم قهوه درست میکرد. میگفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟...». میگفت: «من به مادرت #قول دادم که این کارها رو انجام بدم». محبتهاش رو که میدیدم احساس میکردم رنگ #خدایی به زندگیمون داده.
#شهید_چمران
📙افلاکیان، ج۴، ص۷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#ارسالی_همسنگری
عنایت و کمک شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی برای #ازدواج🌹
🌸بعد از کلی تماس و اصرار.... آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: باید ماجرایی را برایتان بگویم. بی مقدمه گفت: سن و سال من بالا رفته بود. شغل خوبی داشتم. بارها برای #ازدواج به #خواستگاری رفتم. هر بار به یک مشکل بر می خوردم و ازدواج من عقب می افتاد.
🌸یک بار سر مسئله #حجاب به توافق نرسیدیم. یکبار مسئله #مهریه، بار دیگر تفاوت فرهنگی خانواده ها و..... دیگر مادر و خواهرم خسته شدند. خودم بیش از بقیه اذیت شدم.
🌸روزها گذشت تا اینکه دوسال قبل در اول اردیبهشت رفتم #بهشت_زهرا. با دوستانم بر سر #مزار یادبود #ابراهیم، برایش مراسم #تولد برگزار کردیم. افراد بسیاری آمدند و از #خاطرات_ابراهیم شنیدند. خوشحال بودم که توانستم قدم کوچکی در این راه بردارم.
🌸وقتی همه رفتند، به تصویر #ابراهیم خیره شدم و گفتم: شما تا زنده بودی تلاش می کردی که گره از کار مردم بازکنی، حالا هم که #شهید شدی و خدا شما را زنده معرفی می کند.
🌸بعد در دلم گفتم: ابراهیم جان، همه برای #تولد_کادو می برند، من از تو کادو می خواهم. یک کاری کن که دفعه بعد با #همسرم به دیدنت بیایم!! روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خانواده ای معرفی کرد. با اینکه دیگر حوصله این کار را نداشتم اما بار دیگر با مادر و خواهرم راهی شدیم.
🌸تمام مراحل کار خوب پیش رفت. همانی بود که می خواستیم. هیچ مشکلی نبود. نه #مهریه و نه موارد دیگر، هیچ اختلافی بین خانواده ها نبود. بعد از تمام صحبت ها به ما گفتند: برای صحبت های خصوصی به این اتاق بروید.
🌸به محض اینکه به همراه دخترخانم وارد اتاق شدیم، چشمم به تصویر بزرگ #آقا_ابراهیم بر روی #دیوار افتاد!! وقتی نشستیم، به عنوان اولین سوال پرسیدم: شما ابراهیم هادی را می شناسید؟
ایشان هم با تعجب گفت: بله، شهید هادی #همرزم پدرم بودند. آن ها در یک محل زندگی می کردند و بنده هم به این شهید والا مقام بسیار اعتقاد دارم و....
🌸خلاصه، هفته ی بعد #بهشت_زهرا (علیه السلام) رفتم. همراه با همسرم به کنار مزار یادبودش آمدیم و برای عرض تشکر، ساعتی را در کنارش نشستیم. آخر همسرم نیز مانند من، از ابراهیم خواسته بود که یک #همسر_مناسب برایش انتخاب کند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما #ببینید
#پیشنهاد_دانلود
#روایتگری #حاج_حسین_کاجی در مورد #خواستگاری فرزند شهید و حضور سردار سلیمانی در مراسم ...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_دو
💚خالصانه برای خدا❤️
🍃 پاکـ💌ـت ✨
✔️راوی:حاج باقر شیرازی
👈دوستي من با🌷#هادي ادامه داشت. زماني كه 🌷#هادي در#منزل ما كار مي كرد او را بهتر شناختم.بسيار فعال و با#ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در#منزل ما سرش را بالا بياورد.چند بار#خانم من، كه جاي مادر🌷#هادي بود، برايش آب آورد.🌷#هادي فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت.من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين#جوان_تهراني بيشتر از چشمان خودم#اطمينان دارم.
🌷@shahidabad313
🍂بعد از آن، با معرفي بنده،#منزل چند تن از طلبه ها را#لوله_كشي كرد. كار#لوله_كشي آب در🕌#مسجد را هم تكميل كرد.من و🌷#هادي خيلي#رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من مي زد.يك بار بحث#خواستگاري پيش آمد.رفته بود#منزل يكي از#سادات_علوي.
⚘@pmsh313
🍂آنجا خواسته بود كه#همسر آينده اش#پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع#جواب_رد شنيده بود.
جاي ديگري#صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به#خواستگاري برود كه ديگر نشد.اين اواخر ديگر در مغازه ي ما#چاي هم مي خورد! اين يعني خيلي به ما#اطمينان پيدا كرده بود.
🌷@shahidabad313
♦️يك بار با او#بحث كردم كه چرا براي كار#لوله_كشي#پول نمي گيري؟ خُب#نصف_قيمت ديگران بگير. تو هم#خرج داري و...🌷#هادي خنديد و گفت:#خدا خودش مي رسونه.دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي#خدا خودش مي رسونه؟
بعد با#لحني_تندگفتم: ما هم#بچه_آخوند هستيم و اين روايت ها را شنيده ايم.
⚘@pmsh313
🔹️اما آدم بايد براي#كار و#زندگي اش برنامه ريزي كنه، تو پس فردا مي خواي#زن بگيري و...🌷#هادي دوباره#لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي#خدا بايد#كار كنه،#اوستا_كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت#احتياج داشتيم برامون مي فرسته.
🌷@shahidabad313
⭐من فقط نگاهش مي كردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم.🌷#هادي هم مثل هميشه فقط مي خنديد! بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من#عوض مي شود.
🌱آن شب🌷#هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين☀️#نجف#مشكل_مالي پيدا كردم و خيلي به#پول#احتياج داشتم.آخر🌃#شب مثل هميشه رفتم توي☀️#حرم و مشغول#زيارت شدم.اصلاً هم حرفي درباره ي#پول با☀️#مولا_امير_المؤمنين (علیه السلام) نزدم.
🌷@shahidabad313
🍁همين كه به#ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه ي من زد و گفت: آقا اين#پاكت مال شماست.
برگشتم و ديدم يك آقاي#روحاني پشت سر من ايستاده. او را نميشناختم. بعد هم بي اختيار#پاكت را گرفتم.
⚘@pmsh313
🌷#هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از#زيارت راهي #منزل شدم.#پاكت را باز كردم. با#تعجب ديدم مقدار زيادي#پول نقد داخل آن#پاكت است!🌷#هادي دوباره به من#نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز#زندگي من و شما دست خداست.من براي اين#مردم_ضعيف، ولي با#ايمان#كار مي كنم.#خدا هم هر وقت#احتياج داشته باشم برام مي ذاره تو#پاكت و مي فرسته!
🌷@shahidabad313
☘خيره شدم توي صورتش. من مي خواستم او را#نصيحت كنم، اما او#واقعيت_اسلام را به من ياد داد.واقعاً#توكل عجيبي داشت. او براي رضاي#خدا كار كرد.#خدا هم#جواب#اعمال_خالص او را به خوبي داد.بعدها شنيدم که همه از اين#خصلت🌷#هادي تعريف مي کردند. اينکه کارهايش را#خالصانه_براي_خدا انجام مي داد.يعني براي#حل#مشکل_مردم#کار مي کرد اما براي انجام #کار پولي نمي گرفت.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_ششم
💚ديدگاهش دنيوي نبود❤️
🍃 #آخرین_حضور✨
✔️راوی:خانواده شهید
🌟خواهرش مي گفت: گاهي از☀️#نجف زنگ می زد مي گفت به چيزي نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه مي کردم و مي فرستاديم.#ماه_رمضان که آمده بود آلوچه و چيزهاي ترش خريده بودم! رفت آنها را آورد سر سفره تا با آنها#افطار کند!
🌷@shahidabad313
🍭مي گفت: آنقدر در☀️#نجف چيزهاي شيرين خورده ام كه الآن دوست دارم چيزهاي ترش بخورم. به خاطر همين خوردني هاي ترش برايش به☀️#نجف مي فرستادم.
⚘@pmsh313
⚡آخرين باري که به#تهران آمد،#ايام_عرفه و تقريباً آبان ماه سال 1393 بود. رفتار و اخلاق🌷#هادي خيلي تغيير كرده بود. احساس مي كرديم خيلي بزرگتر شده.
🌷@shahidabad313
⚡آن دفعه با مقدار زيادي#پول نقد آمده بود! هر روز#صبح از#خانه بيرون مي رفت و شبها بر مي گشت.بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهاي مردمي#عراق بود. طراحي#پرچم، تهيه ي#چفيه و#سربند و ... از كارهاي او بود.
⚘@pmsh313
⚡مقدار زيادي پارچه ي زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم.پارچه ِ ها باريك باريك شد.🌷#هادي اسامي☀️#حضرت_زهرا(علیها السلام) را رويشان چاپ کرد و از آن ها سربندهاي قشنگي درآورد. همه ي آن سربندها را با خودش به☀️#نجف برد.
🌷@shahidabad313
⚡در آخرين حضورش در#تهران، حدود هشتاد نفر از بچه هاي کانون🕌#مسجد به#مشهد رفتند.در آن سفر🌷#هادي هم حضور داشت، زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود. اين#مشهد آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با🌷#هادي رقم زده شد.🌷#هادي وقتي در☀️#نجف مشغول#درس و#کار بود، مانند ديگر#جوانان اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل#خانواده دهد و مسئوليت خانواده ي جديدي را به دوش بگيرد.
⚘@pmsh313
⭐به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند.🌷#هادي هم مثل همه ملاک هايي براي#انتخاب_همسر در ذهنش داشت.ملاک هاي او بر خلاف برخي#جوانان_نسل_جديد، ملاک هاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود. او به فراتر از اين چيزها مي انديشيد.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي دلش مي خواست همسرش#حجاب_کامل داشته باشد. مي گفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و...#وابستگي_غلط داشته باشد.🌷#هادي اخبار را پيگيري مي كرد، اما به راديو و تلويزيون#وابستگي و#علاقه نداشت.وقتش را پاي سريال ها و فيلم ها#تلف نمي كرد. مي گفت خيلي از اين برنامه ها وقت#انسان را#هدر مي دهد.
⚘@pmsh313
💢از نظر او#زندگي بدون اين ها زيباتر بود. چند جايي هم در☀️#نجف براي#خواستگاري رفته بود اما...بار آخر با پدرش#صحبت كرد و گفت: بايد#عيد_نوروز با من به☀️#نجف بياييد. من رفته ام#خواستگاري و از من خواسته اند با خانواده ات به#خواستگاري بيا.
🌷@shahidabad313
📌روزهاي آخر كارهاي خودش را هماهنگ كرد. حدود هزاران #چفيه براي#حشد_الشعبي خريد. چندين هزار#پرچم و#پيشاني_بند هم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد.خواهرش مي گفت: آخرين بار وقتي🌷#هادي به☀️#نجف رفت، يک#وصيتنامه با دست خط کاملاً معمولي که پاک نويس هم نشده بود داخل#كمد پيدا كرديم.
⭐در آنجا نوشته بود: حجاب هاي امروزي بوي☀️#حضرت_زهرا (علیها السلام) نمي دهد حجابتان را زهرايي کنيد.پيرو خط#ولايت_فقيه باشيد. اگر دنبال اين#مسير باشيد، به آن چيزي که مي خواهيد مي رسيد همان طور که من رسيدم. راهپيمايي نُه دي يادتان نرود.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_ششم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍
💢از زبان همسر شهید💢
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
💟جلسه #خواستگاری و #عقدشهیدحججی
💎توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
♦️جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💍💍💍
#خواستگاری
#شهید_ناصر_کاظمی
آمده بود خواستگاری.
قرار شد با هم حرف بزنیم.
او که حرف می زد، من با فرش اتاق بازی می کردم.
تا موقع عقد، یک بار هم توی صورتش نگاه نکردم.
می گفت «با تو که حرف می زدم، با خودم می گفتم الآنه که یک طرف فرش سوراخ بشه و دست هات از اون طرف بزنه بیرون. »
می گفت «من فقط دست هات رو می دیدم که با فرش اتاق بازی می کنه. »
✍یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 74
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
34.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🌸🌸
🌸
ماجرای #خواستگاری رفتن #سردار_سلیمانی برای فرزند شهید #مدافع_حرم که همیشه در خاطرها ماند.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
❣ #عند_ربهم_یرزقون
#شهید_چمران
به هرکجای زندگی مصطفی که نگاه میکنم یک درس بزرگ به من میدهد
غاده همسر #بی_حجاب و لبنانی #شهیدچمران میگوید:مصطفی درست مثل یک بچه دست مرا گرفت و قدم قدم مرا به اسلام آورد...
برخورد مصطفی طوری بود که او چادری و #محجبه شد!
غاده میگوید وقتی مصطفی به #خواستگاری من آمد مادرم به او گفت:شما نمیتوانید با او #ازدواج کنید
او دختری است که وقتی از خواب بیدار شده،تا برود و مسواک بزند تختش مرتب و لیوان #قهوهاش حاضر بوده...شماهم که نمیتوانید برایش مستخدم بگیرید
وقتی که مصطفی اینها شنید گفت:درست است که نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم اما قول میدهم تا زنده ام تختش را مرتب و قهوهاش را آماده کنم
و تا قبل از شهادت اینطور بود!!!
ظرفیت وجودی شهید چمران آنقدر بزرگ بود که خود را لحظهای برتر از غاده ندید
درس چمران فقط برای همجنس های من نیست...
درس #انسانیت است
حالا میتوانی درک کنی جمله مصطفی را:
وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل میشود
و آنگاه شهید میشوی...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درخواست انگشتر از رهبر انقلاب برای#خواستگاری 😅
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
✅@shahidabad313
╰━━🌷🕊🍀🕊🌷━━╯