eitaa logo
روایتگری شهدا
23.2هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 تصویر کمتر دیده شده از شهید سلیمانی در ایام حج تمتع به مناسبت 🌹 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دِلَم‌‌رِفاقَتی‌می‌خواهَد؛ ڪِہ‌بَرایَم‌‌سَربَندِ‌یازَهرابِبَندَد ڪِہ‌دِلَم‌‌راحُسِینی‌ڪُنَد ڪِہ‌خاڪی‌باشَد امّا‌اَزجِنسِ‌عِشق❤️ اَزجِنسِ‌ایثاروپایداری ڪِہ ‌شَهیدَم‌‌ڪُنَد :🕊🥀 🌟شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌹شهـــید روح الله قربانی: شهادت خوب است و تقوا بهتر؛ تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز میکند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻امام خامنه ای: ما باید خیلی مواظب باشیم. شیعه و سنی باید خود را متعهد کنند که در راه نزدیک کردن فرق اسلامی به یکدیگر بکوشند و از محبت و تعامل برادرانه با یکدیگر، حراست و پشتیبانی کنند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🎨 | 💠 ‌‌شهید حمید باکری: در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ غیر از خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید. 📚فرازی از وصیت نامه شهید حمید باکری ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه :۷۱ 🔻قسمت شصت وپنجم: قاسم ثارالله ✍در دوران دفاع مقدس در خدمت حاج حسین خرازی بودم. ماموریتی به من واگذار شد که به لشکر ۴۱ ثارالله که لشکر پدافندی، به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی بود، بروم. هنگام برگشتن خرازی گفت: با قاسم ثارالله هم از نزدیک دیدار داشتی؟این لقبی بود که ایشان به حاج قاسم سلیمانی داده بود؛ یعنی او را خون خداوند می دانست. لقبی که رهبر معظم انقلاب اسلامی به امام حسین علیهِ السّلام می دهند. زمانی که جانشین لشکر ۱۴ امام حسین علیهِ السّلام بودم، قرار بود سردار سلیمانی برای ماموریت به اصفهان بیاید و از فرودگاه به سوریه اعزام شود. برای استقبال ازایشان به فرودگاه رفتم. با اینکه فرماندهی نیروی قدس سپاه را بر عهده داشتند، با همان روحیه ی زمان جنگ در کمال سادگی و بی آلایشی برخورد کردند. حاج قاسم همان حاج قاسم زمان جنگ بود که نشان ازخلوص مردان خدایی داشت. 🗣️سردار رضا سلیمانی، فرمانده سپاه قمر بنی هاشم علیهِ السّلام، سالنامه مکتب حاج قاسم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂شهادت سرلشگر عباس بابایی در روز عید قربان به روایت ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و ششم:حسین کافر بود یا مسلمان؟ 🔰 بچه ها، بعثیا ریختن تو اتاق و یکی یکی اسم افراد رو می پرسیدن. رسیدن به یکی از بچه های تهران که از رزمنده های قدیمی بود و تو چندین عملیات شرکت کرده بود. قوی هیکل و با هیبت بود و همین باعث میشد بعثیا روی ایشان حساسیت بیشتری داشته باشن و بیشتر کتکش بزنن. ازش پرسیدن نامت چیه؟ گفت حسین. یکی از بعثیا با مسخره پرسید مسلمانی یا کافر گفت مسلمانم. گفت نه کافری. حسین تکرار کرد مسلمانم. چند نفری ریختن سرش و با کابل افتادن به جونش و مرتب می گفتن باید بگی کافرم. دید دست بردار نیستند گفت بابا کافرم کافر دست از سرم بردارید. 🔰اونا می خندیدن و خوشحال بودن که به زور یه مسلمونو کافر کرده بودن و رهاش کردن. چقدر انسان باید بی منطق و عقده ای باشه که یه مسلمون رو شکنجه بده و با کابل بزنه تو سر و صورتش تا به کفر اقرار کنه. من یادِ این آیه افتادم که می فرماد: «و لا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا»، هرگز به انسانی که ادعای مسلمانی میکنه نگید تو مؤمن نیستی. بعدها من و حسین خیلی با هم صمیمی شدیم و یه وقتایی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم راستی حسین جان هنوز کافری یا مسلمون شدی؟ حسین می خندید و می گفت آخه ولم نمی کردن و هی می زدن. ناکِسا داشتن می کشتنم .برای اینکه اون احمقا رهام کنن ناچار شدم بگم کافرم. منم می گفتم حالا دیر نشده همین الان شهادتینو بگو و به دست من مسلمون شو. خیلی با صفا بود. 🔰یه وقت ازم پرسید سلطانی تو بچه ایلامی. یکی از بچه های به نام رضا سلطانی رو می شناسی. گفتم چطور. گفت یکی از فرماندهای لشکر امیر المؤمنین(ع) بود و مدتی فرماندم بوده ، شاید نسبتی با هم داشته باشین. گفتم حسین جان ، رضا داداشمه. این آشنایی، بیشتر باعث نزدیکی و صمیمیت ما شد و بعد از اون علاقه اش به من بیشتر شد و بخاطر ده سالی که از من بزرگتر بود احساس می کردم داداش بزرگترمه و خیلی به هم انس و الفت پیدا کرده بودیم. حقیقتاً انسانی والا، مؤمن ، دلاور ، با اعتقاد و ایمان قوی و راسخ و بشدت عاشق و مرید حضرت امام خمینی (ره) بود. 🔰حسین تو روزای پایانی بعد از تحمل ۴۳ ماه اسارت در تاریخ ۲۶ مرداد سال ۶۹ و دقیقا روز اول تبادل رسمی اسرا و در حالیکه داشتیم خودمون رو برای بازگشت به وطن آماده می کردیم به ضرب گلوله یکی از بعثیا به شهادت رسید. داستان رشادتها و ماجرای غم انگیز شهادتش رو بعدا جای خودش براتون نقل می کنم...            ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰 | 🔻شهید ایرج بابا نژاد: آنچه امروز خطر بزرگی است برای آينده جامعه، آمريكا و صدام و جنگ نظامی نيست؛ امروز طرح توطئه های اخلاقی و رواج بی بند و باری و رعايت نكردن حجاب كامل اسلامی در رأس برنامه های دشمن قرار دارد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊✨خاکِ جبھه هنوز زمزمه‌هاۍ مناجات قنوتِ عاشقانه‌ترین نمازها را بخاطر دارد قنوتی کھ ذکر «‌اللهم‌ارزقنا توفیق‌شهادت فی‌سبیلک» نخستین دعاۍ آن بود ... 🥀 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌹شهـــید هادی ذوالفقاری: من یقین دارم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی چیزها را از دست میدهد، چشم گنهکار لایق شهادت نیست. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🎨 | 💠 ‌‌شهید عبد الحسین برونسی: حق را دریابید و پیش بروید؛ این قرآن است، این پیام خداست و این رسالت خداست و این رسالت همه انبیا خداست باید هجرت کنیم. 📚فرازی از وصیت نامه شهید عبد الحسین برونسی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍سر سجاده نشسته بود. ابراهيم تا مي‌فهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش مي‌نشست و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم بلد بشم.» 🔹چهار زانو مي‌شد و دست‌هاي ابراهيم را در دستانش مي‌گرفت. نگاه‌هاي ابراهيم به لب‌هاي او خيره مي‌شد. كلام به كلام مي‌گفت و او تكرار مي‌كرد. يواش يواش،‌ چشم در چشم هم، آيه به آيه مي‌خواندند، تا اين كه او ساكت مي‌شد و ابراهيم ادامه مي‌داد. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۷۲ 🔻قسمت شصت وششم: حسین پسر غلامحسین به تو میگوید ✍یک روز با حسین به سمت آبادان می رفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از کارهای قبلی با موفقیت انجام نشده و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چند تا عملیات انجام دادیم، ولی هیچکدومش اون طوری که باید موفقیت آمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی ده. _ برای چی این رو گفتی؟ _ چون این عملیات خیلی سخته، بعید میدونم موفق بشیم . _ اتفاقا ما تو این یکی موفق و پیروزیم. _ تو عملیاتهایی که به اون آسونی بود و هیچ مشکلی نداشتیم، نتونستیم کاری از پیش بیریم، اون وقت تو این یکی که کلا وضع فرق میکنه و از همه سخت تره موفق می شیم؟ ادامه دارد... 🗣خاطره سردار سلیمانی ازشهید محمد حسین یوسف الهی، کتاب حسین پسر غلامحسین ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍ما نظاره ميكنيم كه تو با اين مسئوليت سنگين چه خواهي كرد. و اما مسئوليت ادامه دادن راه ماست و... 📚منبع:اسك دين ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 از نظر امام خمینی(ره) و امام خامنه ای...(مدظله العالی) ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی و هفتم:یک روز شام و یک روز بصره 🔸️روز دوم ورود بچه ها به بصره و آشنایی من با اونا بود که بعثیا در رو واکردن و گفتن همه بیاید بیرون. رمق و توانی برام نمونده بود. بچه ها همه رفتن بیرون و تا اومدم به خودم بجنبم در بسته شد و من جا موندم. هزار جور فکر و خیال تو سرم می چرخید. می گفتم نکنه بچه ها رو از اینجا بُرده باشن اردوگاه و بازم من اینجا تنها بمونم. بشدت ناراحت بودم که چرا منو نبردن. نکنه هنوز به قضیه اطلاعاتی بودنم شک دارن و میخوان بازم بازجوییای انفرادی رو شروع کنن. نکنه فهمیده باشن من روحانیم و بخوان حسابمو جداگونه برسن. همینجور فکرای مختلف به مغزم فشار میوورد. چند ساعت گذشت و من مثل تو اون اتاق با تنهایی خودم در خیالات مختلف غوطه ور بودم که با سر و صدای سربازای بعثی و بچه ها، خودمو جم و جور کردم. اولش فِکر کردم یه عده اسیر جدید اوردن. ولی وقتی در باز شد دیدم همون رفقای خودم ولی با سر و وضعی بسیار آشفته و رقت بار و خونی. 🔸️مات و مبهوت بودم چه اتفاقی افتاده و بچه ها را کجا بردن. بعثیا که رفتند و در بسته شد، از یکی پرسیدم کجا رفتید و چه اتفاقی براتون افتاد. چرا اینجوری برگشتید. گفت خوش بحالت که جا موندی. چشمت روز بد نبینه. ما را بُردن و هر چهار نفر رو سوار یه ایفا کردن و تو شهر بصره با دستای بسته چرخوندن و تعدادی از خونواده های بعثی رو آورده بودن و هر کس هر چه دستش بود بطرفمون پرت می کرد. 🔸️یکی با سنگ می زد.یکی با چوب و یکی آب دهان سمتون می انداخت. این سنتی بود که بعثیا از یزید و آموخته بودن. بدجوری بچه ها زخم و زیلی شده بودن. اوضاع بشدت رقت انگیز شده بود. یه عده اسیرِ مجروح، گشنه و بی رمق و این همه مصیبت! واقعا تو اون لحظات غمِ خودم و زخما و همه گرفتاریام از یادم رفت. گاهی دیدن اینجور صحنه ها از خود قرار گرفتن در اون زجرآورتره. من چه بدبختی هستم چرا باید جا بمونم و در غم و درد این بچه ها شریک نباشم. تا چند لحظه قبل چه فکر می کردم و حالا چه دارم می بینم! همون وقتی که می گفتم خوش بحال بچه ها که بردنشون اردوگاه و ازین وضع خلاص شدن طفلکیا زیر رگبار سنگ و کلوخ بعثیا بودن...                             ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا