eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🎋🌷🎋🌷🎋🌷🎋 از آرام آرام در حال گذر بودم!🚶🚶🚶 به کوچه هایی رسیدم که به اسم مبارک مزیّن شده بود اولین کوچه به نام ؛ محمد رضا با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌷🌷🌷 دومین کوچه ؛ پرچم یا حسین(ع) بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! مهدی آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به اهلبیت و رعایت ... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🌷🌷🌷 به سومین کوچه رسیدم! ... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌷🌷🌷 به چهارمین کوچه! ... آقا مسعود بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر پاسدار حرمت خون بودی؟ چقدر یاد را زنده نگه داشتی؟ برای دفاع از و رهبری که سفارش من و همه شهدا بود چه کردی؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! عرق سردی روی پیشانی ام نشست سر به زیر افکندم و دستم را جدا کردم و رفتم 🕊🕊🕊 به پنجمین کوچه و ... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله و گریه در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از بی حالی و غفلت خودم... رد شدم و گذشتم... 🕊🕊🕊 ششمین کوچه؛ رسیدم به انگار هم کنارش بود! باب الحوائج گلزار شهدای کرمان پرونده های دوست داران را تفحص میکردند! آنها که اهل به وصیت بودند... شهید عرب نژاد پرونده شان را به شهید مغفوری می سپرد! برای ارسال نزد ارباب بی کفن... 🌷🕊🌷 پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود. . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... .. از کوچه پس کوچه های دنیا! ،نمی توان گذشت... گاهی نگاهی😢 ✋❤️اللهم عجل لولیک الفرج رهایم نکنید دستم را بگیرید شفاعتم کنید 😭😭😭😭😭 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @sabkezendegishohada 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
‌به گمنامی نرفتند تا ما نامدار شویم ‌ گفتند شهید گمنامه پلاک هم نداشت اصلا هیچ نشونه ای نداشت امیدوار بودم روی پیرهنش اسمشو نوشته باشه‌ نوشته بود: "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم" ‌
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 6⃣8⃣ اگر از کسی می پرسیدی چه جور آدمی است. لابد می گفتند«خنده روست.» وقت کار اما، برعکس ؛ جدی بود. نه لبخندی، نه خنده ای انگار نه انگار که این، همان آدم است. توی بحث، نه که فکر کنی حرفش را نمی زد، می زد. ولی توی حرف کسی نمی پرید. هیچ وقت. من که ندیدم. می دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد. 7⃣8⃣ بالای تپه ای که مستقر شده بودیم، آب نبود. باید چند تا از بچه ها، می رفتند پایین، آب می آوردند. دفعه ی اول، وقتی برگشتند، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده. ازفردا، هر روز صبح زود می آمد. با یک دبه ی بیست لیتری آب. 8⃣8⃣ اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. می گفت«آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت را بده.» 9⃣8⃣رک بود. اگر می دید کسی می ترسد و احتیاج به تشر دارد، صاف توی چشم هایش نگاه می کرد و می گفت «تو ترسویی.» 0⃣9⃣اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم. 1⃣9⃣ جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی. اما زین الدین که هم راهت بود، موقع اذان، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت می کرده. یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود «تو این جا چی کار می کنی؟» جواب داده بوده «به خاطر نمازهای اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.» 2⃣9⃣شب های جمعه، دعای کمیل به راه بود. زین الدین می آمد می نشست یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند. آخرین شب جمعه، یادم هست، توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا. این بار خود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند. 3⃣9⃣ این بار هم مثل همیشه، یک ساعت بیش تر توی خانه بند نشد. گفت«باید بروم شهرستان.» تا میدان شهدا همراهش آمدم. یک دفعه نگاه م به نیم رخش افتاد؛ یک جور غریبی بود. نمی دانم چی شد که دلم رفت پیش پسر کوچیکه. پرسیدم «کجاست؟ خوبه؟» گفت «پریروز دیدمش» گفتم «بابا، به من راستشو بگو، آمادگیشو دارم» لبخند زد. گفت «استغفرالله» دیدم انگار کنایه زده ام که اتفاقی افتاده و او می خواهد دروغی دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم. دلم آرام شده بود. 🌟ظرف های شام دوبشقاب ولیوان بود،بایک قابلمه.رفتم سرظرفشویی.مهدی اومدوگفت:انتخاب کن!یاتوبشور،من آب بکشم.یامن می شورم،توآب بکش... گفتم:مگه چقدرظرف هست؟آقامهدی گفت:هرچی که هست،انتخاب کن... ای_اززندگی_شهیدمهدی زین الدین راوی:همسربزرگوارشهید منبع:یادگاران ۱۰کتاب زین الدین،صفحه۵۰ ⭐️این نوشته هم درعکس وجوددارد👇👇👇 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
روی قبرم گِلی باشد، زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمی‌توانند پیدا کنند و در زیر سقف‌های گِلی زندگی می‌کنند وصیت شهید عظیم خانی #حقوق_نجومی ؟ @Afsaran_ir
🌷راز عجیب شهید ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش کردند و محلش نزاشتن🌷 ______________________________ اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید. عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود، خیلی ها مسخره اش می کردند. یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری ”. عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد ، ما هم میگفتیم چی میگی بابا؟؟ محلش نذاشتیم. هرچی سرو صدا کرد هیچکس محلش نذاشت. وقتی دید ما نمیفهمیم کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ” شهید عبدالمطلب اکبری ”. ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن! عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم، بنده خدا هیچی نگفت! فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت… فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. 10 روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند! جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخرش کردیم!!! وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود نوشته بود : ” بسم الله الرحمن الرحیم ” یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند… یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند… یک عمر هر چی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) حرف می‌زدم … آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد… اینرا هم گفتم اما باور نکردید ... تکه ای از وصیت نامه شهید را در عکس میبینید .. راوی حجت الاسلام انجوی نژاد 🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷 @dokhtaran_zahrai313
عیبـے ندارد خاڪ هم باشے قبول است یڪ چفیہ و یڪ ساڪ هم باشے قبول است برگرد تنھا یڪ بغل باباے من باش ... #فرزند_شھدا #شرمنده_ایم #شبتون_شھدایـے @hamnava_ba_shohada
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 4⃣9⃣ چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز. 5⃣9⃣ من توی مقر ماندم. بچه ها رفتند غرب، عملیات. مجبور بودم بمانم به یک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدی قول داد که موقع عملیات زنگ بزند که بروم. یک شب زنگ زد و گفت«به بچه هایی که آموزششون می دی بگو اگه دعوتشون کردن، اگه تحریکشون کردن که بیان منطقه، اگه پشت جبهه مشکل دارن، برگردن. فقط اون هایی بمونن که عاشقن» شب بعدش، باز هم زنگ زد و گفت«زنگ زدم برای قولی که داده بودم ولی با خودم نمی برمت.» اسم خیلی از بچه ها را گفت که یا برگرانده یا توی کرمانشاه جا گذاشته. گفت «شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تکلیف و مسئولیتم. شما بمونین.» فردا غروب بود که خبردادن مهدی و برادرش، تو کمین، شهید شده اند. نفهمیدم چرا هیچ کس را نبرد جز برادرش. 6⃣9⃣ نزدیک ظهر، مجید و مهدی به بانه می رسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که «جاده امن نیست و نروید.» از پسشان برنمی آید. آقا مهدی می گوید «اگرماندنی بودیم، می ماندیم.» وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که «نگذارید بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند«همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.» بچه های سپاه، جسد هایشان را، کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند.
7⃣9⃣ هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند. اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم. اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم.، فهمیدیم خود زین الدین است. 8⃣9⃣سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم«یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند«کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش. «هم راهشان رفتم وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟» گفتم «انا لله و اناالیه را جعون» گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت«چرا این قدر زود آمدی؟» گفتم «یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا» گله کرد. گفت «چرا مهمان سرزده می آوری؟» گفتم «این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه» رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم «می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند.» پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت «تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله» وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم «تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند«چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند«حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم «لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه. 9⃣9⃣ خیلی وقت ها که گیر می کنم، نمی دانم چه کار کنم. می روم جلوی عکسش ومی نشینم و با هاش حرف می زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را می گیرم. گاهی به خوابم می آید یا به خواب کس دیگر بعضی وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلش اصلا به فکرم نمی رسید. به نظرم می آید انگار مهدی جوابم داده. 0⃣🔟 اولین بار که لیلا پرسید «مامان! چند سال باهم زندگی کردید؟» توی دلم گذشت «سی سال،چهل سال» ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست. باورم نمی شود. ادامه دارد... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️امشب همراه با 🍃ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی 🌷قسمت اول 🌿زندگی نامه شهید 🔴شهیدی که به آرزوی قلبی خود رسید در سال ۱۳۲۱، در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد. روحیه ستیزه‌جویی با کفار و طاغوت او، سبب شد در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب تحصیل، مدرسه را رها ‌کند. در سال 13۴۱، به خدمت احضار می‌شود که به جرم پایبندی به اعتقادات دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت نظامیان طاغوتی قرار می‌گیرد. سال 13۴۷ ازدواج می‌کند که برای این مهم، خانواده‌ای مذهبی و روحانی انتخاب می‌کند که همین سرآغاز دیگری برای انسجام مبارزات بی‌وقفه او می‌شود. با به اوج رسیدن اعتراضات و مبارزه‌های او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور، در نهایت سبب رفتن او و خانواده‌اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می‌شود. پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت بنایی روی می‌آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می‌شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی‌اش و زندان رفتن‌های پی در پی و شکنجه‌های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارن، از این مهم باز می‌ماند. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می‌آورد. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می‌دهد، مسئولیت‌های مختلفی را بر عهده او می‌گذارند که آخرین آن، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه (ع) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می‌شود. با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاري را به سرحد خود می‌رساند، مرثیه شهادت را نجوا می‌کند. 🔸تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز ۲۳ اسفند ۶۳ می‌باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می‌شود. 🔸گفتنی است پیکر شهید برونسی بعد از گذشت ۲۷ سال در شرق دجله پیدا شد. نام کتاب خاطرات شهید عبدالحسین برونسی «خاک‌های نرم کوشک» است و از آن میتوان به عنوان یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های دفاع مقدس نام برد. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 🌷کانال افسران جنگ نرم telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️امشب همراه با 🌺ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی 🍀قسمت دوم 🔴 ترک تحصیل به خاطر حیا و غیرت آن وقت‌ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می‌خواند. یک روز از مدرسه که آمد، بی‌مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. بغض کرد و گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می‌کنم، هر کاری بگی می‌کنم، ولی دیگه مدرسه نمی‌رم و زد زیر گریه. آن روز هرچه پیله‌اش شدیم، چیزی نگفت. روز بعد دیدیم جدی جدی نمی‌خواهد مدرسه برود. پدرش اصرار می‌کرد که یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی‌خوای بری. عبدالحسین روش نمی‌شد به پدرش بگوید، بالاخره راضی شد و به من گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده! پرسیدم چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت... شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. آن دبستان تنها یک معلم داشت که او هم طاغوتی بود، ولی از این کارهاش دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه. تو آبادی علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن. 🌸مادر شهید 🌿منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeL7xlzk6g-f-Q 🍃کانال افسران جنگ نرم telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی 🌿قسمت سوم 🔴سفر زاهدان و دبه روغن گفت: می‌خوام برم زاهدان، میای؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرت هست. می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار،قرص ومحکم بود. یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم. زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟ گفت: اگر لازم شد، بهت می‌گم. دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی! باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت. تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 🌷کانال افسران جنگ نرم telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#چفیه قرار یک زندگی الهے این است یکی بشود #شهید ودیگری #همسرشهید اما... انتظار همیشه واژه دلتنگ کننده همسران است ... #صبر_زینبی💚 @Raskhonal
شهید گمنامی که گمنام نماند 🌷🌷🌷 شهید عبدالحسین عرب نژاد متولد ۱۳۴۸ بود. او  در ۲۳ خرداد سال ۶۷ یعنی سال پایانی جنگ، در ۱۹ سالگی در عملیات بیت المقدس۷ به شهادت رسید؛ اما هیچ گاه خبری از پیکر او نرسید و اسمش جزو شهدای مفقود الجسد باقی ماند. تا اینکه چندی پیش نتایج آزمایش DNA که خانواده شهید انجام داده بودند رسما اعلام شد و طبق آن مشخص شد یکی از ۵ شهید گمنام مدفون شده در مسجد فائق تهران، همان شهید عبدالحسین عرب نژاد است. این درحالی است که چند سال قبل طبق خوابی که دیده شده بود مشخص شد پسر عموی شهید عبدالحسین عرب‌نژاد به نام هم یکی از شهدای گمنامی است که در مسجد فائق به خاک سپرده شده است.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
روي جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس #شهيد علی بلورچی. وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود! نوشته: "ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم"... 🇮🇷 @Afsaran_ir
تنها کانالی که اعضایش جان دادند ولی لفت ندادند...
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅قسمت چهارم 🔴شروع زندگی مشترک ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی می‌کردیم. وقتی از سربازی برگشت و به من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتند از مال دنیا، اما پدرم گفتند: «در باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است و بسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شب‌هایش ترک نمی‌شود. من او را قبول می‌کنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمی‌کنم.» شغل همسرم بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگی‌مان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی می‌کردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. 🔴مال بچه یتیم و حساسیت روی مال حلال و حرام زمان شاه یک روز از طرف ارباب آمدند و گفتند هر کسی زمین کشاورزی، ملک و آب ندارد بیاید و خودش را معرفی کند و زمین بگیرد اما او نرفت. آمد خانه و گفت که هر کسی آمد دنبال من بگو نیست. ارباب ده آمد دنبالش، عبدالحسین به او گفت:«آقا شما راضی باشی بچه‌های یتیمی که در این میان مالشان تقسیم شد چی؟ راضی نباشند، چه کنم؟!» آن سال خداوند پسر اولم ابوالحسن را به من داد، می‌گفت:«از خانه کسی نان نگیر، گندم هم از کسی نگیر، اجازه هم نده بچه از این نان‌ها بخورد.» روی نان حلال و حرام خیلی حساس بود. بعد هم آمد مشهد و بعد ۱۵،۱۰ روز نامه فرستاد برای پدرم که روحانی محل هم بود که «اگر اجازه می‌دهید ودوست دارید دخترتان را برای زندگی به مشهد بفرستید.» پدرم گفت:« او دوست ندارد سر باغ و زمین دیگران کار کنی، بیا برو پیش شوهرت.» هر چه داشتم فروختم و رفتم احمد آباد مشهد. ادامه دارد... 🌷شادی روح شهیــدان اسلام صلوات🌷 🌺🍃اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🍃🌺 @majnon100 ☀️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅قسمت پنجم 🔴در شهر رفت دنبال بنایی عبدالحسین، اول در سبزی فروشی کار کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود اما زود از آنجا بیرون آمد. می‌گفت سبزی‌فروش آشغال تحویل مردم می‌دهد و شیر‌فروش آب قاطی شیر می‌کند و می‌فروشد. خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی رشد نمی‌کنی! و او هم می‌گفت: «نمی‌خواهم رشد کنم.» یک روز صبح از خانه بیرون رفت و شب که برگشت، متر بنایی و کمی وسایل خریده بود. صبح رفت برای کار بنایی، وقتی آمد خیلی خوشحال بود، ۱۰ تومان مزد گرفته بود، به بچه نان که می‌داد، می‌گفت: «از صبح تا الان زحمت کشیده‌ام بخور، نان است» بالاخره هم بنا شد. ادامه دارد... 🌷شادی روح شهیــدان اسلام صلوات🌷 🌺🍃اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🍃🌺 @majnon100 ☀️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
کسی تابحال برای این رزمنده فیلمی نساخته ... 👈به همین خاطره که قهرمانان امروز فرزندان ما، آرنولد و جومونگ و رمبو هستند! #صیاد_خمینی 🇮🇷 @Afsaran_ir
✅ حجت الاسلام #ماندگاری شهادت مزد زندگی مجاهدانه است. @BasirateRoz به ماملحق شوید
خوشا آنان که با عزت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند ز کالاهای این آشفته ‌بازار شهادت را پسندیدند و رفتند.
وصیت زیبای شهیدپورمرادی اين جمله را به ياد داشته باشيد: . اگر در راه خدا رنج را تحمل نكنيد! مجبورخواهيد شد در راه شيطان ؛ رنج را تحمل كنيد... شادی روحش صلوات...
چه زيبا گفت شهيد پيچك كه: بگذار بگویندحڪومت دیگرى بعد از حڪومت على(ع)بود به اسم حڪومت خمینى كه باهیچ ناحقى نساخت تا سرنگون شد. ماازسرنگونى نمى ترسیم، از انحــــراف مى ترسیم. @BasirateRoz بپیوندید☝️☝️
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷 📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🍀امشب همراه با 🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅قسمت ششم 🔴زندگی سخت و انقلابی زندگی سختی‌های زیادی دارد، آن زمان هم بیشتر و سخت‌تر بود. من وقتی که می‌دیدم همسرم در صراط مستقیم می‌رود، تحمل می‌کردم. راهی که همسرم می‌رفت برای و بود. ایشان اهل دنیا و زرق و برق دنیا نبود. در زیرزمین زندگی می‌کردیم. از وسط یک پرده میزد با دوستان طلبه‌اش آنها آن طرف بودند و من هم این طرف. اعلامیه‌ها را مطالعه و با دوستانش پخش می‌کردند. آقای خامنه‌ای اعلامیه را می‌آوردند در منزل. می‌نشست و می‌خواند و گریه می‌کرد و می‌گفت اگر بدانی چه کسی آمده بود در خانه‌مان، آقای خامنه‌ای. در مدت ۱۵ سالی که ما با هم زندگی کردیم شاید پنج سال هم با هم نبودیم. همیشه در تلاش بود. پنج سال هم درس طلبگی خواند. تا نیمه‌های شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و دیگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زیادی کشید. بارها هم به زندان افتاد. امام خمینی که آمد پی انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ. ادامه دارد... 🌷شادی روح شهیــدان اسلام صلوات🌷 🌺🍃اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🍃🌺 @majnon100 ☀️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeJdepLwfJPeJQ 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بی ادعا رفتند ! رفتند تا ما در امان باشیم رفتند تا ما در آرامش هر چه بیشتر باشیم رفتند برای انکه ما بمانیم ... نکند با اعمالمان پا روی خون شهدا بگذاریم . یادشان گرامی روحشان شاد.