eitaa logo
روایتگری شهدا
23.4هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
👈: 🌷 📍 💢 به سیاسیون کشور...(۱) 💎نکته‌ای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم: چه آنهایی [که] اصلاح‌طلب خود را می‌نامند و چه آنهایی که اصولگرا. آنچه پیوسته در بودم این‌که عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزش‌ها را می‌کنیم، بلکه می‌کنیم. عزیزان، هر رقابتی با هم می‌کنید و هر جدلی  با هم دارید، اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظره‌هایتان به‌نحوی تضعیف‌کننده و بود، بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام(ص) و شهدای این راه هستید؛ مرزها را تفکیک کنید. اگر می‌خواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، و بیان صریح حول است. اصول، مطوّل و مفصّل نیست. عبارت از چند است: 🌟 آنها، اعتقاد عملی به☀️ است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید، با جان و دل به توصیه و تذکرات او به‌عنوان حقیقی شرعی و علمی، عمل کنید. کسی که در جمهوری اسلامی می‌خواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن [این است که] اعتقاد حقیقی و عمل به داشته باشد. من نه می‌گویم ولایت تنوری و نه می‌گویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل را حل نمی‌کند؛ ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلم و غیرمسلمان است، اما ولایت عملی مخصوص مسئولین است که می‌خواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه! 🌟اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزش‌ها تا مسئولیت‌ها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام.
ابراهیم رفیق بامرام 📌پورياي ولي ص۳۶ ✔ايرج گرائي 🍁@shahidabad313 💚ابراهیم در اوج آمادگی مسابقات ۷۴ کیلو❤️ 💚قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان حریف ابراهیم❤️ 💚پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاي سکوها در مسابقه ابراهیم با حریفش❤️ 💚ابراهیم سه اخطاره شد وباخت❤️ 💚حريف ابراهيم با پیروزی خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد❤️ 📌مسابقات قهرماني باشگاهها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي مي گرفت هم به انتخابي کشــور مي رفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک از او مي ديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان مي گفتند:امسال در ۷۴ کيلو کسي حريف ابراهيم نيست. 🍁@shahidabad313 📌مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برمي داشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه مي کرد يا با امتياز بالا مي برد به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با به رفت. 📌 پاياني او آقاي »محمود.ك« بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي ميشي. 🍁@shahidabad313 📌مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را مي بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. 🍁@pmsh313 📌حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاي سکوها نشسته.نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد.همه اش دفاع مي کرد. 📌بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که ِصدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نمي شنيد. فقط وقت را تلف مي کرد!حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله مي کرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول بود. 📌داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان ۷۴ کيلو شد!وقتي داور دســت حريف را بالا مي برد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند. 📌حريف ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. 🍁@shahidabad313 📌داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر نخور! 📌بعد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. 📌جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يک دفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر وبرادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم.بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدوني مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه کرده ام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. 🍁@pmsh313 📌مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. 🍁@shahidabad313
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 ⚡یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 🍀فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 💎آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 ☘بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@qomiribتنها گریه کن 15.mp3
زمان: حجم: 9.29M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 📌 📍فصل پنجم ص ۹۸ 🍂مسجد مقدس جمکران 🍂ناموس 🍂مبارزه 🍂فرار از دست ماموران 🍂تظاهرات تهران 🍂پخش اعلامیه 📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam bar Ebrahim15.mp3
زمان: حجم: 9.18M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚روز اول جنگ ص ۷۸❤️ 💚سربازان غیرتی و با روحیه ص ۷۹‌❤️ 💚شهادت قاسم در حال نماز ص ۸۰❤️ 💚روحیه دادن ابراهیم به رزمنده ها❤️ 💠چيزي كه مي ديديم باورمان نمي شد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم به آرزويش رسيد! 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش ♻️«خاطره‌ای از منطقه شرهانی در عراق» 💛تكاوران همانند يك مجموعة كامل و به نحو شايسته كار خود را انجام ميدادند؛ زيرا در غيراين صورت، با كوچكترين سهل انگاري و كوتاهي، موجب كشته شدن خود و يا تمامي گروه ميشدند. دقت و احتياط شرط پيروزي بود. 🔹️كاركنان با الهام از دين مقدس اسلام و تكيه بر عقيده و ايمان راسخ، عملياتها را به خوبي انجام ميدادند. مسئوليت هدايت و پايش اطلاعات و عمليات رزمي يكي از يگانهاي مهم و زبدة تكاور هم با من بود.شدت جنگ به گونه اي بود كه يك منطقه چندين بار دست به دست ميشد. 🔸️نيروهاي ايراني هر چند كه دشمن را به عقب رانده بودند، اما مناطق شرهاني و زبيدات هنوز در دست نيروهاي ايراني بود. به دليل حساسيت و موقعيت جغرافيايي و نيز تلاش عراقيها براي بازپس گيري اين مناطق حساس از ايراني ها، وجود نيروهاي كاركشته براي نگهداري اين سرزمين بسيار اهميت داشت؛ بنابراين مسئوليت پدافند سرزميني به لشكر ما محول شد. 🔹️اين منطقه داراي آب و هوايي بسيار سوزان، خاك رملي تفتيده و بدون عارضه بود و به جز عقرب، رتيل و مار، حيواني يافت نميشد. وجود جسدهاي باقيمانده از عملياتهاي پي درپي و عدم تخلية اجساد، باعث شده بود بوي تعفن همه جا را فرا بگيرد. آب و غذا به دليل مسطح بودن زمين و نبود خاكريز، هر 48ساعت يكبار تأمين ميشد. 🔸️هيچ خودرويي به خط مقدم تردد نداشت؛ چون با تير مستقيم دشمن از بين ميرفت. تداركات فقط در تاريكي مطلق شب و به وسيلة نفربرهاي شنيدار و با سختي فراوان صورت ميگرفت. هيچ جاده اي وجود نداشت. زمين رملي بود و در چنين زميني هيچ خودرويي قادر به حركت نبود؛ زيرا در شن زار فرو ميرفت. 🔸️براي مقابله با اين پديده، كفپوش هاي فلزي به هم بافته ميشد تا تردد خودروهاي شنيدار امكان پذير شود. هنگام رسيدن تداركات كه شامل چند دبة آب و جيرة جنگي بود، با آتش سنگين عراقي ها مواجه ميشديم كه ما را با مشكل مواجه ميساخت و مواقعي پيش ميآمد كه ساعت ها طول می کشید تا چند صدمتر راه پیموده شود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@qomirib Pesaram hosein 15.mp3
زمان: حجم: 6.84M
📚 🔊  🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»  📚 کتاب ✍نویسنده: فاطمه دولتی ♻️ 📝 پسرم حسین، روایت زندگی شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر است، که از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است. 🍃این اثر کوشیده تصویر یک نوجوان عاشق و دلباخته اهل بیت سلام الله علیهم را که در سن ۱۲ سالگی وارد جنگ می شود و برایش قضایای مختلفی اتفاق می افتد به تصویر بکشد. 💢دعا برای شهید شدن 💢خوش پوشی حسین ✨ برنامه ، خوانش کتاب های دفاع مقدس ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@qomirib Shanbeye aram 15.mp3
زمان: حجم: 6.19M
📚 🔊 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📚کتاب 🕊شهید محسن فخری‌زاده ✍ نویسنده: محمدمهدی بهداروند 🍃انتشارات حماسه یاران 💢 📝 کتاب شنبه آرام، روایت زندگی دانشمند شهید محسن فخری‌زاده از کلام همسر اوست. 💠دکترای فیزیک هسته ای 💠تیم محافظ 💠لیست ترور 💠نماز و دعا 💠اخلاص 💠شرایط امنیتی 💠ملاحظات امنیتی 💠بیقراری ✨ برنامه ، خوانش کتاب های دفاع مقدس ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
خار و میخك - قسمت ۱۵.mp3
زمان: حجم: 9.86M
📚 🔊 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📗 💢رمان معاصر فلسطینی ✍نویسنده: 🖼  🔖جوانانی که آینده را رقم می‌زنند 🔸هر شنبه شهرک‌نشینان صهیونیست خانۀ جدیدی را تصرف و اهل خانه را بیرون می‌کردند و خودشان در آنجا می‌نشستند. ۳ جوان تصمیم گرفتند با عملیاتی جلوی شهرک‌نشینان را بگیرند. 🔘دانشگاه اسلامی غزه 🔘حزب اسلامی 🔘جنبش فتح 🔘انتخابات 🔘حمله اسرائیل به لبنان 🔘شیخ یونس 🔘احضار ابراهیم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
یادت باشد۱۵.mp3
زمان: حجم: 13.89M
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📗 🌷شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی ✍️ محمد رسول ملاحسنی 🎙راوی: جمعی از بازیگران نمایشی ✫⇠ 🔸محمدرسول ملاحسنی با قلم جذاب خود توانسته روایت فرزانه درباره نحوه آشنایی، ازدواج، دوسال زندگی مشترک و در نهایت شهادت همسرش را به خوبی بنویسد. 🍂راهیان نور 🍂دوکوهه 🍂دعای صباح 🍂نمره بالای تیراتدازی 🍂دفاع شخصی 🍂سوریه 🍂عاشق شهادت ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍃از دور صدایش کردم صورتش را به طرف من برگرداند. اشک در چشمانم حلقه زد. گیج شده بودم. احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. پیش خودم می گفتم این چه وضعی است که به سرت آمد. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را آنجا بیان کنم, ولی حیف که آن محیط محل مناسبی برای تصمیم من نبود. 🍃جلوتر رفتم و با خودم حرف می زدم و می گفتم آقا مرتضی تو که به من گفته بودی فقط دستم زخمی شده. خودم را کنترل کردم و پس از احوال پرسی از بیمارستان خارج شدیم. وقتی به راه رفتن آقا مرتضی در آن محل دقت می کردم, متوجه شدم که طوری سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند. 🍃بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. من در طول این مدت همه اش مات و مبهوت آقا مرتضی بودم. هر لحظه که او متوجه نگاه های من می شد, با یک لبخند جواب نگاه های مرا می داد. تا به فسا رسیدیم. بدون توقف به سمت روستای حرکت کردیم. اولین روستایی که رسیدیم خیر آباد نام داشت که در اصل زادگاه آقای ستوده بود. در یکی از پارکینگ ها کنار جاده در نزدیکی های همان روستای آقای ستوده ماشین را متوقف کرد. 🍃نگاهی به صندلی پشت که ما نشسته بودیم کرد و گفت:آقا مرتضی اصلا فکر کرده ای که اگر با این لباس بیمارستان بخواهی به خانه بروی چه خواهد شد. آن بنده خداها زمانی که تو را با این وضعیت ببینند حتما سکته خواهند کرد!بعد رو به من گفت: لباس همراهتان آورده اید؟ 🍃من که از قبل این فکر را کرده بودم سریع لباس کت و شلوار دامادی آقا مرتضی که همراه خودم به اهواز برده بودم و هم اکنون با خود حمل می کردم را از ساک بیرون آوردم و به آقای ستوده دادم.ایشان هم در همان نقطه لباس های آقا مرتضی را بیرون آورد و آن کت و شلوار را تن او کرد.سپس به سمت خیابان حرکت کردیم. نزدیکی های روستا او برای اینکه خیلی کسی متوجه مجروحیتش نشود, دستش را که دور گردنش بود باز کرد. 🍃پس از طی کوچه های خاکی روستا به درب منزل پدر آقا مرتضی رسیدیم. پس از کوبیدن درب منزل پدرش درب را باز کرد. وقتی سر و وضع آقا مرتضی را دید با تعجب گفت:مرتضی پسرم باز هم مجروح شده ای! آقای ستوده  رو به پدر کرد و گفت:شما از کجا می دانید که مجروح شده! پدر گفت:راستش را بخواهید چند شب پیش خواب دیدم که مرتضی مجروج شده! آقای ستوده لبخندی زد و با همان لهجه آرام و متین خود گفت:مرتضی که مجروح نشده او می خواست پرتقال پوست بگیرد دستش را برید! 🍃به  هر شکل وارد منزل شدیم و همه از جمله مادر آقا مرتضی ناراحت و نگران.هیچ کس حال و هوای خودش را نداشت وقتی آقای ستوده این وضعیت را در منزل دید. سکوت را شکست و رو به مادر آقا مرتضی کرد و گفت:مادر چرا در طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست! 🍃مادر گفت:چی کار کنم مادر, هر چه به او اصرار می کنم که یک عکست را من بده او زیر بار این حرف نمی رود! حاج محمود گفت:نگران نباشید، انشاالله عکس آقا مرتضی در بالای درب منزل خواهید گذاشت! با گفتن این جمله مادر آقا مرتضی ناراحت شد و چهره اش گرفته شد. پیدا بود که این صحبت خیلی به دلش نشست آقای ستوده در همین حال گفت:خدا کند اگر انسان می خواهد بمیرد با برود و شهادت حق مرتضی است! پس از چند دقیقه ای آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت. 🍃منزل ما هم مرتب پذیرای اقوام و خویشان و دوستان بود که به عیادت آقا مرتضی می آمدند. روزها که بواسطه سرکشی دوستان نمی توانست استراحت کند و شب ها هم از فرط ناراحتی و درد.چند روزی این عمل تکرار می شد. تا یک روز آقای ستوده و آقای الوانی[شهید علی محمد الوانی] به درب منزل آمدند. آقا مرتضی را برای باز کردن گچ دستش و یک معاینه کلی به شیراز بردند.عصر همان روز زمانی که از شیراز مراجعت کردند در بین راه حال آقا مرتضی بهم خورده بود و با سختی ایشان را به منزل آوردند.چند دقیقه پس از استراحت به من گفت :مقداری آب گرم بیاورید می خواهم دستهایم را بشویم. 🍃پس از گرم کردن آب او را صدا زدم آمد و کنار حوض نشست و اقدام به بیرون آوردن پیراهنش نمود.با دیدن سینه و پشت او دلم لرزید. در یک لحظه احساس کردم دنیا به دور سرم می چرخد. آن وقت بود که فهمیدم که شدت مجروحیت او چقدر بوده با همان صدای گرفته و لرزان از او پرسیدم آقا مرتضی اینها چیه؟ مثل همیشه خندید و گفت: نگران نباش اینها است!اگر بخواهم حالاتم را در آن زمان بیان کنم شاید غیر ممکن باشد. از ان روز به بعد مقابل آفتاب می نشست و با سوزن اقدام به بیرون آوردن ترکشها می کرد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 🔖زندگینامه شهید ✫⇠ 🌱کمک به فقرا 🍃زنگ تفریح بود که دیدیم یکی از بچه ها که هیکل لاغر و نحیفی داشت وسط حیاط افتاد و غش کرد. مثلا یک جنازه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد. بچه ها آب ریختن روی صورتش و کمی پلک هایش باز شد. حبیب الله هم چند تا نان خامه و یک بیسکویت خرید و برای آن دانش آموز آورد. او با ولع آنها را می خورد. بعدش رو کرد به حبیب الله و گفت: ممنون چند روزی بود هیچی نخورده بودم. حبیب الله گفت: برای چی؟ نوجوان گفت دو شب هست غذا نخوردیم. چیزی تو خونمون نبود. 🍃یکباره صدر تا ذیل حبیب الله زیر و رو شد. انگار با تبر بزرگی کوبیدند توی قلبش. رفت پشت دیوار مدرسه و یک دل سیر گریه کرد! حبیب الله بهم گفت: بنده خدا چند روزه غذا نخورده، خدا می دونه چند شبه گرسنه بودن و من و تو با شکم سیر و خیال راحت می گیریم می خوابیم. رفتیم قلک هایمان را شکستیم و پولهایش را داد به آن خانواده. 🍃حبیب الله بعدش بهم گفت: مگر پیامبر نگفته هر کس شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه بماند مسلمان نیست؟ چرا ما الان باید بفهمیم این خانواده فقیر و محتاج بوده؟ چرا تا به حال از آنها غافل بوده ایم؟ از آن به بعد قلک هایمان را می شکستیم و تابستان ها هم که کار می کردیم، حبیب الله سهم عظیمی از آن پول را می برد و به آن خانواده می داد. هیچ زمانی هم آن دانش آموز متوجه کمک کردن حبیب الله به خانواده اش نشد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯