#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل
💚طهارت درونی❤️
✨ #دست_سوخته🍃
✔️راوی: سید روح الله میر صانع
👈از بالاترين ويژگي هاي🌷#آقا_هادي كه باعث شد در اين سن كم، ره صدساله را يك شبه طي كند#طهارت_دروني او بود.
♦️بر خلاف بسياري از انسان ها كه#ظاهر و#باطن يكساني ندارند،🌷#هادي بسيار پاك و صاف و بدون هر گونه ناپاكي بود.حرفش را مي زد و اگر اشكالي در كار خودش مي ديد، سعي در برطرف نمودن آن داشت.
🔹️يادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه ي#كاشف_الغطا☀️#نجف مشغول#تحصيل شد.بعد از مدتي كار پيدا كرد و ديگر از#شهريه استفاده نكرد.
آن اوايل به🌷#هادي گفتم: نمي خواي#زن بگيري؟
مي خنديد و مي ً گفت: نه، فعلاً بايد به#درس و#بحث برسم.
🔹️سال بعد وقتي درباره ي#زن و#زندگي با او#صحبت مي كردم،#احساس كردم بدش نمي آيد كه#زن بگيرد. چند نفر از طلبه هاي#هم_مباحثه با🌷#هادي#متأهل شده بودند و ظاهراً در🌷#هادي تأثير گذاشته بودند.
🍂يك بار سر شوخي را باز كرد و بعد هم گفت: اگر يه وقت مورد خوبي براي من پيدا كردي، من حرفي براي#ازدواج ندارم.از اين#صحبت چند روزي گذشت. يك بار به ديدنم آمد و گفت: مي خواهم براي پياده روي#اربعين به#بصره بروم و مسير طولاني#بصره تا#كربلا را با پاي#پياده طي كنم.
🍂با توجه به اينكه كارت#اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار مخالفت كردم اما🌷#هادي تصميم خودش را گرفته بود.آن روز متوجه شدم كه💥#پشت_دست🌷#هادي به صورت خاصي#زخم شده، فكر مي كنم حالت#سوختگي داشت.#دست او را ديدم اما چيزي نگفتم.
🌷#هادي به#بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت:#سيد امروز رسيديم به☀️#نجف،#منزل هستي بيام؟گفتم: با كمال ميل، بفرماييد.
🌷#هادي به#منزل ما آمد و كمي#استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد،با هم شروع به#صحبت كرديم.🌷#هادي از#سفر به#بصره و پياده روي تا☀️#نجف تعريف مي كرد،اما#نگاه من به#زخم_دست🌷#هادي بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود!
🔮صحبت هاي🌷#هادي را قطع كردم و گفتم: اين#زخم_پشت_دست براي چيه؟ خيلي وقته كه مي بينم. سوخته؟نمي خواست جواب بده و موضوع را عوض مي كرد. اما من همچنان#اصرار مي كردم.بالاخره توانستم از زير#زبان او حرف بكشم!
⭐مدتي قبل در يكي از شب ها خيلي#اذيت شده بود.مي گفت كه#شيطان با#شهوت به سراغ من آمده بود.من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم!
🍁من#مات_و_مبهوت به🌷#هادي#نگاه مي كردم. درد دنيايي باعث شد كه🌷#هادي از#آتش_شهوت دور شود.#آتش_دنيا را به جان خريد تا#گرفتار#آتش_جهنم نشود.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_چهل
🍂#همرزم_شهید
😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
🍂داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😥
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
♦️چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
🍂محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😥😥
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
⭐محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.😭
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😞
⚡خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_چهل
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
♻️بازگرداندن پيكر شهيد كرمي(۱)
💥پس از چند روز توسط فرماندهي لشكر و ستاد فرماندهي، تصميم گرفته شد تا عمليات چريكي محدود، ولي قاطع و دندان شكني براي گمراه كردن دشمن از محل حملة اصلي و در سمت چپ لشكر ـ منطقة قصرشيرين ـ آغاز كنيم.
🔹️۸۵ نفر از نيروهاي زبده اي كه در عملياتهاي مختلف برون مرزي و شكستن خطهاي مقدم دشمن شركت داشتند، داوطلب شدند. در اين گيرودار كه براي تك به دشمن آماده ميشديم، ساعت حدود 12ظهر بود كه ركن دوم لشكر، تلفني اطلاع داد كه برادر و پدر شهيد، ستوان كرمي به منطقه وارد شده اند و ميخواهند خودشان جنازه را به عقب تخليه كنند؛ به همين خاطر با در نظر گرفتن تمام جوانب حفاظتي و امنيتي، همكاري لازم را با آنان داشته باشيم.
🔹️ستوان كرمي كه فرماندة دستة دوم گروهان يكم تكاور بود، در تاريخ بيست و هفتم خرداد ماه سال 1366 و در ساعت 30:02 بامداد، حين درگيري بسيار
سختي كه در كمين عراقيها افتاده بوديم، در ميدان مين عراقيها گير كرد و روي مين ضدنفر رفت. پيكر بي جانش در ميدان مين جا ماند و ما به دليل حجم
آتش دشمن، نتوانستيم او را همراه خود به عقب بياوريم.
🔸️او قبل از شروع عمليات، بادگير آبي رنگي به تن كرد كه به دليل مسئوليتي كه داشتم، گفتم:
ـ جناب كرمي! بادگيرت ايجاد صدا ميكنه. ممكنه دشمن متوجه بشه كه شما خط شكنيد و عمليات كشف بشه. تازه، چرا توي عملياتهاي قبلي
نمي پوشيدي؟
ـ احمدزاده جان! اين پيراهن من مثل پيراهن يوسفه. بايد تنم باشه تا واسه هميشه گمگشته نباشم. تو كه نميخواي مفقودالاثر شم؟
ـ حالا وقت شوخي نيست. كار مهمي در پيش داريم.
🔹️صحبتها و نصيحت ها نتيجه نداد. او تصميمش را گرفته بود و به ناچار با هماهنگي مسئولان مربوطه، مقرر شد فقط پدر شهيد همراه گروههاي تك
كننده حضور داشته باشد. با توجه به مسئوليت و دستور مقامات، ايشان در كنارم بود و اسلحه اي را هم
براي خود گرفت تا هنگام نياز از خود دفاع كند.
🔸️همة ما احساس شرمندگي ميكرديم و بنا داشتيم هرطور شده، كاري كنيم تا پدرش دست خالي برنگردد. ساعت30:23 به وسيلة چند خودرو راهي منطقة قصرشيرين شديم. حدود ساعت 40:00 با هماهنگي يگانهاي خط نگهدار، از خاكريزهاي خودي به سوي مواضع دشمن سرازير شديم.
🔹️باوجود آمادگي كامل دشمن در رابطه با عمليات
چند روز پيش ما، بايد اقداماتي انجام ميداديم كه در اين ميان پدر شهيد كرمي استقامت خوبي داشت و به مسائل نظامي نيز واقف بود و ميتوانست در حين
درگيري، از خود دفاع كند؛ بنابراين به چند گروه مختلف مانند كمين، بكاو و بكش، دست برد و تخريب تقسيم شديم. در تاريكي شب، همة هماهنگي ها و
يادآوريهاي منطقة رزم، اهداف و آخرين بازديد از تجهيزات به عمل آمد.بيشتر افراد در سال گذشته در همين منطقه عمليات داشتند و آشنايي خوبي با محيط از مواضع خودي اطراف داشتند. در آخرين ساعات شب، براي تك ايذايي به سوي دشمن حركت كرديم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯