با شهدا بودن سخت نیست
با شهدا ماندن سخته..
مثل شهدا بودن سخت نیست
مثل شهدا ماندن سخته...
راه شهدا یعنی...
نگه داشتن آتش در دستانت...
پس #تقوا پیشه کنیم..
ظاهر افراد مهمه ولی بدونیم #باطن و #عمل ما مهم ترینه..
در جانب خداوند #شهدا اینگونه بودن...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_ششم
💚#اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي❤️
✔️راوی: يكي از#جوانان_مسجد
👈كار فرهنگي#مسجد_موسي_ابن_جعفر (علیهما السلام) بسيار گسترده شده بود.🌷#سيد_علي_مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد.
⚘@pmsh313
🍀هميشه براي جلسات#هيئت يا برنامه هاي اردويي #فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
🍀يك#فلافل_فروشی به نام جوادين در خيابان پشت#مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد.
🍀شاگرد اين#فلافل_فروشی يک#پسر_با_ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ي#معنوي خوبي دارد.
🍀بارها با خود🌷#سيد_علي_مصطفوي رفته بوديم سراغ اين#فلافل_فروشی و با اين جوان حرف ميزديم.#سيد_علي ميگفت: اين پسر #باطن پاكي دارد، بايد او را جذب#مسجد كنيم.
🍀براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در#مسجد چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن.
🌷@shahidabad313
🍀حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي #مسجد شركت كن. آن پسرک هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگر #فرصت شد، مي يام.
🍀#رفاقت ما با اين پسر در حد #سلام و #عليك بود. تا اينكه يک شب مراسم يادواره ي🌷#شهدا در#مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي🌷#شهدا بعد از پايان دوران#دفاع_مقدس بود.
🍀در پايان مراسم ديدم همان#پسرك_فلافل_فروش انتهاي #مسجد نشسته! به🌷#سيد_علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده#مسجد.
🍀سيد_علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه هاي#بسيج وارد كرد و گفت: ايشان#دوست_صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
💥خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد🌷#سيد_علي گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟!
🍀او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي #مسجد رد ميشدم كه ديدم #مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
🍀سيد علي خنديد و گفت: پس🌷#شهدا تو رو دعوت كردن.
🍀بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك کلاه آهني مربوط به#دوران_جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد🌷#سيد_علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي یاد؟
⚘@pmsh313
🍀سيد علي هم لبخندي زد😊 و به شوخي گفت: ديگه تموم شد،🌷#شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند!
🍀همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي🌷#شهدا در همان مراسم#انتخاب كردند.
🍀#پسرک_فلافل_فروش همان🌷#هادي_ذوالفقاري بود كه🌷#سيد_علي_مصطفوي او را جذب#مسجد كرد و بعدها #اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتم
💚باطن پاكش براي همه نمايان بود❤️
💕 #جوادين(ع)✨
✔️راوی:پيمان عزيز
👈توي خيابان🌷#شهيد عجب گل پشت#مسجد مغازه ي#فلافل_فروشی داشتم. ما
اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر#كاظمين مي باشند. براي همين
نام مقدس #جوادين(ع)را كه به دو امام شهر#كاظمين گفته ميشود، براي#مغازه انتخاب كردم.
⏺هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و#فلافل ميخورد.
⏺اين پسر نامش #هادي و#عاشق سس فرانسوي بود.#نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد.من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
🌺@pmsh313
⏺يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و#فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم:#مغازه متعلق به شماست، بيا.از فردا هر روز به #مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را#امتحان كردم، دست و دلش خيلي#پاك بود.
⏺خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي#مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند#هادي خيلي متفاوت بود؛
💥انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي#شاد و خنده رو بود.كسي از همراهي با او #خسته نميشد.
با اينكه در سنين#بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم#نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود.
🌺@pmsh313
⏺من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از#قرآن و#نهج_البلا_غه با او حرف ميزدم. از #مراجع_تقليد و #علما حرف ميزديم. او هم زمينه ي #مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام ميشديم.
⏺يادم هست به برخي#مسائل_ديني به خوبي مسلط بود.#ايام_محرم را در#هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد.مدتي بعد #مدارس باز شد. من فكر كردم كه#هادي فقط در#تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك#تحصيل كرده...
🌺@shahidabad313
⏺كار را در#فلافل_فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او#حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم.مدتي بعد متوجه شدم كه با #سيد_علی_مصطفوي#رفيق شده، گفتم با خوب پسري#رفيق شدي.
⏺#هادي بعد از آن بيشتر مواقع در#مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در#بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن#فلافل ميشد.
🌺@shahidabad313
⏺بعدها توصيه هاي من به درس خواندن كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي#دكتر_حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.#رفاقت ما با#هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن#فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟
💥گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست،#باطن و#سيرت انسانها مهم است كه #الحمدالله#باطن تو بسيار عالي است.
⏺هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به#نجف رفت.
اما هر بار كه مي آمد حداقل يك#فلافل را مهمان ما بود.
💎آخرين بار هم از من#حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰#مناجات_عارفان
💎مبادا با 🌷#خون اینها برای خودتان بخواهید #مقامی درست کنید.
خدا نکند که شماها بخواهید دیگران🌷#خون خودشان را بدهند و شما مقامتان بالاتر برود.
خدا نکند که یک همچو حیوانی در #باطن شما باشد و شما خیال کنید انسانید
👈حضرت💢#امام خمینی (ره) 7 دی 1359
📍آقا؛
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم. چشمانم را به نقطه ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم. هی نگاهت کنم. آنقدر که از هوش بروم. بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد ... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی ...
📍مولای من؛
سرم را به سینه ات قرار دهی، موهایم را شانه کنی. آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده. بعد به من وعده🌷#شهادت بدهی. آن وقت با خیال راحت در آتش #عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم، روی دامانت بریزم و هلاک شوم و #جان دهم ...
📍دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل باهم بودن را دارند، احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم. در عوض بترسم و شرم کنم از آن روزی که پیش همین دوستان پرده را بالا زنی و مرا پیش چشم پاکشان افشا کنی. آن وقت من از خجالت بگویم: یا لیتنی کنتُ ترابا ... ای #کاش من خاک بودم ...
📍خدایا؛
به من لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی، پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آن بزرگان را هم بده تا گمراه نشوم ...
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_بیست
💚حافظ امنیت❤️
#فدایی_رهبر ۱
👈اوج جسارت به☀️#رهبر_انقلاب در💥#ايام_فتنه، روز سيزده#آبان رقم خورد. در اين روز #باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد.
⚘@pmsh313
🌴آن روز☀️#رهبر_عزيز_انقلاب علناً مورد حملات كلامي آن ها قرار گرفت. آنها مقابل#دانشگاه_تهران تجمع كردند و بعد از#اهانت به تصاوير☀️#مقام_عظماي_ولايت قصد خروج از#دانشگاه را داشتند.اما با ممانعت#نيروي_انتظامي روبه رو شده و به داخل#دانشگاه برگشتند. اما به جسارت هاي خود ادامه دادند!
🌴خوب به ياد دارم كه همان روز يكي از دوستان 🌷#شهيد_هادي تماس گرفت و از من پرسيد: امروز جلوي#دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟!
با تعجب گفتم: چطور؟!
🌷@shahidabad313
🌴گفت: من مي خواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز كشيدم و از خستگي زياد خوابم برد.
با تعجب ديدم كه🌷#ابراهيم_هادي و همه ي دوستان شهيدش نظير🌷#رضا_گوديني و🌷#جواد_افراسيابي و... با#لباس_نظامي روبه روي درب #دانشگاه ايستاده اند و با عصبانيت به درب #دانشگاه_تهران نگاه مي كنند.
⚘@pmsh313
🌴گفتم: يكي از دوستان من در#حراست_دانشگاه #تهران است، الان خبر می گيرم.
به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب #دانشگاه چه خبر بود؟
ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه مي گويي پلاكارد بزرگ☀️#تصوير_حضرت_آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به☀️#مقام_معظم_رهبري!
🌴لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم:🌷#هادي جان كجا؟ مي خواي بري #عمليات!؟
⚘@pmsh313
🌴يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نمي دونيم!؟
خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوي#دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي #بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق #بسيج كار كنيم. اين #وظيفه است.
🌴گفتم: مگه نمي خواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو مي كني#صاحبكار حتماً اخراجت مي كنه.
لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي مي خوايم كه تو كشور ما #امنيت باشه و كسي در مقابل #نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير مي شه.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل
💚طهارت درونی❤️
✨ #دست_سوخته🍃
✔️راوی: سید روح الله میر صانع
👈از بالاترين ويژگي هاي🌷#آقا_هادي كه باعث شد در اين سن كم، ره صدساله را يك شبه طي كند#طهارت_دروني او بود.
♦️بر خلاف بسياري از انسان ها كه#ظاهر و#باطن يكساني ندارند،🌷#هادي بسيار پاك و صاف و بدون هر گونه ناپاكي بود.حرفش را مي زد و اگر اشكالي در كار خودش مي ديد، سعي در برطرف نمودن آن داشت.
🔹️يادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه ي#كاشف_الغطا☀️#نجف مشغول#تحصيل شد.بعد از مدتي كار پيدا كرد و ديگر از#شهريه استفاده نكرد.
آن اوايل به🌷#هادي گفتم: نمي خواي#زن بگيري؟
مي خنديد و مي ً گفت: نه، فعلاً بايد به#درس و#بحث برسم.
🔹️سال بعد وقتي درباره ي#زن و#زندگي با او#صحبت مي كردم،#احساس كردم بدش نمي آيد كه#زن بگيرد. چند نفر از طلبه هاي#هم_مباحثه با🌷#هادي#متأهل شده بودند و ظاهراً در🌷#هادي تأثير گذاشته بودند.
🍂يك بار سر شوخي را باز كرد و بعد هم گفت: اگر يه وقت مورد خوبي براي من پيدا كردي، من حرفي براي#ازدواج ندارم.از اين#صحبت چند روزي گذشت. يك بار به ديدنم آمد و گفت: مي خواهم براي پياده روي#اربعين به#بصره بروم و مسير طولاني#بصره تا#كربلا را با پاي#پياده طي كنم.
🍂با توجه به اينكه كارت#اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اين كار مخالفت كردم اما🌷#هادي تصميم خودش را گرفته بود.آن روز متوجه شدم كه💥#پشت_دست🌷#هادي به صورت خاصي#زخم شده، فكر مي كنم حالت#سوختگي داشت.#دست او را ديدم اما چيزي نگفتم.
🌷#هادي به#بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت:#سيد امروز رسيديم به☀️#نجف،#منزل هستي بيام؟گفتم: با كمال ميل، بفرماييد.
🌷#هادي به#منزل ما آمد و كمي#استراحت كرد. بعد از اينكه حالش كمي جا آمد،با هم شروع به#صحبت كرديم.🌷#هادي از#سفر به#بصره و پياده روي تا☀️#نجف تعريف مي كرد،اما#نگاه من به#زخم_دست🌷#هادي بود كه بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود!
🔮صحبت هاي🌷#هادي را قطع كردم و گفتم: اين#زخم_پشت_دست براي چيه؟ خيلي وقته كه مي بينم. سوخته؟نمي خواست جواب بده و موضوع را عوض مي كرد. اما من همچنان#اصرار مي كردم.بالاخره توانستم از زير#زبان او حرف بكشم!
⭐مدتي قبل در يكي از شب ها خيلي#اذيت شده بود.مي گفت كه#شيطان با#شهوت به سراغ من آمده بود.من هم چاره اي كه به ذهنم رسيد اين بود كه دستم را بسوزانم!
🍁من#مات_و_مبهوت به🌷#هادي#نگاه مي كردم. درد دنيايي باعث شد كه🌷#هادي از#آتش_شهوت دور شود.#آتش_دنيا را به جان خريد تا#گرفتار#آتش_جهنم نشود.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و یک
📝فرصتهای ارزشــــــمند♡
🌷در عملیّات« والفجر۱»محمد؛
برادر شوهرم؛ از ناحیۀ بازو مجروح شد به طوری که پوست دستش به خاطر اصابت گلوله پاره شده بود که به خاطر شدّت خونریزی او را به بیمارستان منتقل کردند و بعد از یک هفته بستری شدن مرخّص شد و به دیدار خانواده آمد
💛با اینکه پوستش همراه با گوشت روی بازو و استخوانِ کتفش مچاله شده بود، رفته رفته زخمش شکل پلکانی و گنبدی به خود گرفت و مدام باندها خون آلود می شدند.
🌷با این حال محمّد مدام دردش را پنهان می کرد و با اینکه هنوز دو عدد ترکِش در بازویش مانده بود ولی او اصلا اهمیّتی به جراحات وارده نمی داد و میگفت: اینها#غنیمت جنگی اند و برایم حکم عتیقه را دارند .
باهمین اوضاع طولی نکشید که محمّد با همان دست مجروح عازم جبهه شد
💛بار آخری که به مرخّصی آمد با همۀ دفعات فرق داشت. حیاطمان مشترک بود، من در اتاق کنار گهواره نشسته بودم و دخترم را می خواباندم
هیچ کس گمان نمی کرد که محمّد به این زودی عزم سفر کند،
🌷در همین حال بودم که درِ ایوان به صدا در آمد، وقتی پرده را کنار زدم دیدم محمّد است، در را به رویش گشودم گفتم: بفرما منزل، پرسید: داداش کجاست؟ گفتم: صبح زود تراکتور را برداشت و رفت که زمین ها را شخم بزند.
💛 با اصرار گفتم: تا یک چایی بخوری او هم برگشته، گفت: زن داداش!
باید بروم اگر دیر برسم اتوبوس حرکت می کند و من از کاروان اعزام جا می مانم. گفتم: تو که تازه آمده ای؟
چطور میخواهی بروی؟
🌷گفت: وقت برای خوردن و خوابیدن بسیار است، ما نباید فرصت های ارزشمند را از دست بدهیم و راحت از کنارشان عبور کنیم حالا که خدا باب#جهاد را به روی مان باز کرده، چرا در خانه بنشینم؟ گفتم: محمّد! جنگ است شوخی بردار که نیست.
💛 لبخندی زد و گفت: در#ظاهر جنگ است و در#باطن گنج، این یک امتحان الهی برای همه است، راستش احساس دیگری دارم، نوبتی که باشد نوبت ماست.
محمدکوله باری از خاطراتش رابرای خانواده به یادگار گذاشت و برای همیشه از کنارمان رفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯