مظلوم ترین #مادر_شهیـد😭😭
◀️🔸از اشنایان ما خانمی دو پسرش شهیداند، به من گفت:
🔸اقا من به فرموده روحانیون بر منابر، هیچگاه فرزندم فلانی را #بی_وضو شیر نداده ام، حتی در شبهای #زمستان که به گریه می امد، اول وضو می گرفتم و بعد او را شیر می دادم. باید به این مادر گفت:
🔸طوبی لک و حسن ماب که فرزندت هم از پستان پاک شیر خورده است، و هم مشمول کریمه؛
🍁و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
🔸شده است.
🔸خداوند منتقم، انتقام خون شهدا را خواهد گرفت
◀️🔸به مثل اگر مانند #قران کتابی در مورد #شهادت نازل شود سوره #فاتحه ان کتاب #شهادت، #شهادت جناب سید الشهداست
🌿علامه حسن زاده املی
🌹شادی روح شهید #یوسف داور پناه #صلوات
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🕊🏴🕊━━━┓
🏴 @shahidabad313
┗━━━🏴🕊🏴━━━┛
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
هنگامی که علی اکبر را داخل قبر گذاشتند...
او را به علی اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم....چشمانت را باز کن تا یک بار دیگر تو را ببینم....
آن گاه چشمانش را باز کرد...
و این چنین #شهید_علی_اکبر_صادقی
آخرین درخواست مادرش را
اجابت کرد...
و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده اند»....
#مادر_شهید🌹
#سیرهشهدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مادری که کوه صبر است و استقامت، #مادر_شهید عبدالرحیم اکبری ،که بیاد تمام سالهای فراق سر بر روی #مزار_فرزند شهیدش می گذارد و با او خلوت میکند...
عبدالرحیم متولد سال ۱۳۴۳ بود،در عملیات بدر، شرق دجله سال ۱۳۶۳به شهادت رسید و پیکرش در شمار شهدای مفقود الجسد قرارگرفت و پس از سالها،خرداد ماه سال۱۳۸۰ پیکر پاکش تفحص و به خاک سپرده شد.
#یاد_شهدا_با_صلوات
#تلنگر #شهید #حجاب #صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجم
💕 #آن_روزها ✨
✔️راوی:#مادر_شهيد
👈در خانواده اي بزرگ شدم كه توجه به#دين و#مذهب نهادينه بود. از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد#گرد_گناه بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
⚘@pmsh313
📍سال 1367 بود كه🌷#محمد_هادي يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني. او در #شب_جمعه و چند روز بعد از#ايام_فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه#دهه_فجر بود. روز 13 بهمن. وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود:🌷#شهادت_امام_هادي (علیه السلام).براي همين نام او را🌷#محمد_هادي گذاشتيم. عجيب است كه او#عاشق و دلداده ي #امام_هادي شد و در اين راه و در شهر#امام_هادي(علیه اسلام) يعني#سامرا به#شهادت رسيد.
📍هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست مي آورد.
از همان #كودكي روي پاي خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ي زندگي او خيلي تأثير داشت.
📍زمينه ي#مذهبي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زماني كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در#مسائل_معنوي مراقبت ميكردم. هر چيزي را نميخوردم
💥خيلي در#حلال و #حرام دقت ميكردم. سعي ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
📍آن زمان ما در#مسجد_فاطميه بوديم و به نوعي #مهمان_حضرت_زهرا (سلام الله علیها) .من#يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول#زيارت_عاشورا ميشدم،#هادي و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من #تكرار ميكردند.
📍وضعيت مالي خانواده ي ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي#كم_توقع بود.
⚘@pmsh313
📍در دوره ي دبستان در مدرسه ي🌷#شهيد_سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و...
📍از همان ايام پسرها را با خودم به#مسجد_انصار_العباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان #بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس هاي ☀️#قرآن و اردوها شرکت ميکردند.
📍دوران راهنمايي را در مدرسه ي🌷#شهيد_توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزش هاي رزمي ميرفت.
🌼مثل بقيه ي هم سن و سالهايش به 💥فوتبال خيلي علاقه داشت.
📍سيكلش را كه گرفت، براي ادامه ي تحصيل راهي دبيرستان🌷#شهدا گرديد.
اما از همان سال هاي اوليه ي دبيرستان، زمزمه ي ترك تحصيل را كوك كرد!
📍ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
⚘@pmsh313
📍البته همه اينها بهانه هاي#دوران_جواني بود. در نهايت درس را رها كرد.
📍مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
📍ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود#دنبال_کار. مدتي در يک توليدي و بعد مغازه ي يكي از دوستانش مشغول🌱#فلافل_فروشی شد.
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ده خاطره از ده #مادر_شهید
1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»
3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.
4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.
5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»
6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»
7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.
8) همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.
9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.
10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»
📚منبع :کتاب مادران شهدا از مجموعه کتابهای روزگاران انتشارات روایت فتح
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⭕️معرفیِ #کتاب_خوب
🔷#شهربانو رمان #مادر هاست؛ روایتی خاص از درد و رنج پنهانی که در وجود مادران #شهدا نهفته است، اما در تمام روزها و سالهای دوریِ جگرگوشهشان از آن دم نزدهاند.
🔹آنچه #شهربانو را از دیگر آثار نگارش یافته در این حوزه متمایز میکند، دقت نویسنده در بیان تک تک خاطراتی است که یک #مادر_شهید از فرزند برومند خود به یاد میآورد.
👈#شهربانو؛ مادر #ابراهیم، جوان رعنایی است که در جبهه به جانبازی میرسد و پس از آن ۱۲ سال، پیشِ چشمان مادر ذرّه ذرّه آب میشود تا به درجه رفیع #شهادت نایل میآید.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#مادر_شهید
غروب ها
حوالےِ نبودنَت،
یڪ انتظار دِق میڪند . . .
خدا میداند آخر
کداممان پیشتر از پای
در خواهیم آمد
من
یا انتظار...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💎#رفیق_خوشبخت_ما (۲۳)
🍀#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی(ره)
🍁۱۸ روز تا#اولین_سالگرد_شهادت
⭐#زندگی_مجاهدانه همراه با تلاش خالصانه
🌿#مکتب و#مدرسه درس آموز
🍂مقدمه سازی#ظهور
👈#باب_چهارم:#استغنا ص ۴۳
🔹️به اهتمام: سیدعبدالمجید کریمی
🔸️انتشارات زائر رضوی
🖊دعایی که از زبان یک#مادر_شهید مستجاب شد ص ۴۶
🔸️یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رویی به من گفت: »این بندۀ خدا را نمی شناسم؛ ولی حسین )حسین بادپا( شهید نمی شود. این را#شهید_یوسف_الهی گفته.
🔸️« حاج قاسم گفت: »نه. ا گر آن کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.«به محض اینکه حاج قاسم ایـن جمله را گفت، حسین بادپا
خشکش زد و رو به من گفت: »ابراهیم، حاجی چه گفت؟
🔸️« جملۀ حاج قاسم را برایش تکرار کردم: »حاجی گفت ا گر آن کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.«آن شب زمانی که به خانۀ حاج حسین بادپا برگشتیم، او دوباره از من پرسید: »حاج قاسم چه گفت؟« دوباره جملۀ سردار سلیمانی را تکرار کردم.
🔸️بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حسین این را از من پرسید. بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت: »ابراهیم، حاج قاسم از غیب خبر دارد.« گفتم: »یعنی چه که از غیب خبر دارد؟
🔸️« حاج حسین گفت: »من خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکرده ام.« پرسیدم: »چه خوابی؟« حاج حسین گفت: »چندی قبل خواب#شهید_کاظمی را دیدم که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی.«
🔸️در خواب به شهید کاظمی گفتم: »دعا کن من هم بیایم پیش شما و خدا مرا به شما برساند.« ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم: »باشد دعا نکن. من دعا می کنم، تو آمین بگو.« گفتم: »خدایا من را به شهدا برسان.« شهید کاظمی آمین نگفت و فقط به صورتم
نگاه کرد و خندید.
🔸️حاج حسین رو به من ادامه داد: »ابراهیم حاج قاسم از کجا فهمید که این حرف را گفت؟«حسین بادپا بعد از ایـن خـواب، درسـت کمتر از یک مـاه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی رفت و آنجا با پدر و مادر این شهید دیـــدار کـــرد.
🔸️آنـجـا از مـــادر شهید کاظمی خـواسـت بـرای
عاقبت به خیرشدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دستهایش را رو به آسمان گرفته بود، از خدا عاقبت به خیری حاج حسین را خواست و دعا کرد.
💥اینگونه دعای مادر شهید در حقش مستجاب شد!
🌼سیدابراهیم، هم رزم شهید
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
۲۹ اسفندماه #سالروز_شهادت #شهید_اسماعیل_صادقی مسئول ستاد لشکر ۱۷علیبنابیطالب"علیهالسلام" گرامی باد .🥀
ولادت: ۱۳۳۶/۰۹/۲۰، روستای بیدهند قم
شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۹، عملیات بدر
مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیهالسلام" قم
🌷 با زینالدین سالها در جبهه،
کنار هم بودند.
انگار یک روح در دو جسم.
♦️ میگفتند، میخندیدند، نقشه میکشیدند، طرح میریختند و میجنگیدند.
🌷 اما شهادت،
مهدی را از اسماعیل جدا کرد.
همین جدایی،
لبخند و شادی را از اسماعیل گرفت.
🔺 کارش شده بود گریه و دعا و ندبه.
🎙 حتی در سخنرانیهایش هم معلوم بود که غم عجیبی در جانش نشسته.
یار همیشگیاش را از دست داده بود:
📢 «ما با برادر مهدی با خدای خودمان عهد کرده بودیم که در جبهه بمانیم تا این که جانمان را در این راه بدهیم».
🎤 #راوی: #مادر_شهید
#دفاع_مقدس
#سردار_شهید_اسماعیل_صادقی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌿من خواندم وصیّتنامهی این #شهید را که به همسرش میگوید که اگر #شما نبودی، من به این راه نمیرفتم .
شما بودی که کمک کردی من به این راه بروم✌️🏻
اینطوره خانم ؟»
همسر شهید که گویی از تلطّف آقا جا خورده ،🙄
چیزی نمےگوید .
#مادر_شهید اما به زبان میآید که :
- بله ، همینطوره ؛😌
محمد اصلاً خونه نبود و بار زندگی و بزرگ کردن چهار تا بچه ،
روی دوش خانومش بود .❤️
در آغوش همسر شهید ،
دختر ۲۰روزهی شهید قرار دارد .👼
همسر شهید از آقا خواست که در گوش فرزندش اذان و اقامه بگوید .😇
آقا نیز رو به جمعیت مردان گفت که بچه را از مادرش بگیرند .
آقا شروع کرد در گوش راست اذان گفتن😍💚
به گوش چپ که رسید گویا نوزاد هوشیار شده بود و کمکم داشت تقلّا میکرد
که رهبر آهستهآهسته او را تکان داد تا مجدداً آرام شود .
🌹شهید_محمد_بلباسی
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراموش نڪنیم مادرے روڪه هرروز قابـــــ عڪس پسرش رو بوس میڪنه..
فراموش نکنیم مادری روکه رفتـــــ مزار پسرش روبغل کرد گفتـــــ فداتـــــ شم دلم واستـــــ یه ذره شده
فراموش نڪنیم مادرے رو ڪه بچش مفقود بود گفتـــــ بعد مرگم رو قبرم ننویسید مادر شهیدا
پسرم برمیگرده ناراحتـــــ میشه
به یادهمون مادرے ڪه حتے پسرش مزارے هم نداره که بخاد بغلش بڪنه
به یاد مادری ڪه تڪ پسرش رو روانه جبهه حق ڪرد
به یاد#ام_وهب_هاے_سرزمینم
به یادمادران #شیر_پرور
به یاد #مادر_شهید
به یاد#بغضش...
#شهیدانه
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت: هرچه تو بگویی.
فقط یک سؤال؛ میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا.
مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد
رفت و شهید شد
#شهیدان_وطن
#مادر_شهید
#بدرقه_باصلابت
📎پ ن : به ازای هر صندلی تصمیم گیرنده این مملکت هفتادو سه شهید داده ایم.ای کاش مسئولین در اعمالشان شهدا را مد نظر قرار دهند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
سی سال .....
پایِ قاب عکسی صبر کردن
این عشقها تنها به یک مادر میآید
#مادرانه
#مادر_شهید
#شهید_مجیدرضا_حکمتپور
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
پشت همه داستانهای ما
مادرها هستند چون آنها
همانجایی هستند که ما
آغاز شدهایم....
هیچ قهرمانی بزرگتر از مادر نیست
مخصوصا اگر #مادر_شهید باشد...
سلام خدا بر مادران صبور سرزمینم...
#مادر_شهید_محمد_عمویی
#حجاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «مادر شهید»
🍃همچون شمیم یاس تو ای مادر شهید
از فاطمیه، صبر و صلابت به ما رسید
#مادر_شهید
#شهدای_گمنام
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
یه مادر شهیدمو دلم رو پرپر میکنم.mp3
12.14M
🎧 بشنوید | #مادر_شهید
میگن شده بچهٔ من شهیدِ مفقودالأثر
ولے دلم روشنهکه میاد یه روزے ز سفر...🌱
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯