#زیبا_ترین_عکس
زیباترین عکسی که از #تواضع، #احترام، بزرگواری و #عظمت یک #شهید می توان دید، فقط این است.
#سردار شهید "علی رضا نوری" قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله (ص) هنگام ادای #احترام و #بوسیدن #دست #مادر خود.
#شهید نوری بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 در #شلمچه به #شهادت رسید.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خیابان_شهدا 💠
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
🌷🕊اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
🌷🕊دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
🌷🕊به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
🌷🕊به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! #مطالعهکردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
🌷🕊به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم! #شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
🌷🕊ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم..
🌷🕊هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در#دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
🌷🕊هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحصمیکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
🌷🕊پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
🌷🕊دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد... #تمام
🕊🌷از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا گاهی،نگاهی...🌹
روحشون شاد
✨اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّـدٍ وَّ آلِ مُحَمـَّد وعَجـِلْ فَرَجَهُم✨
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
جای شهیده #سکینه_بیگم_نیک_نژاد خالی
سکینه به دلیل احساس وظیفه، به همراه همسرش و فرزندانش به یکی از نقاط مرزی رفت تا کودکان محروم مهرانی را از نعمت #معلم بهرمند سازد.
تا جایی که به همراه شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی میکرد، #خانهای_ساخت. زندگی در مهران برایشان شیرین بود اما به دلیل شرایط کاری همسرش و شرایط بد آب و هوای مهران به ناچار به تهران بازگشتند.
سکینه که شور و شعور وصف ناشدنیاش، او را شیفته امام(ره) و انقلاب اسلامی کرده بود؛ با #تبلیغ در خانواده و مدرسه به یاری نائب امام زمانش شتافت.
پس از به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس به سنگر تعلیم بازگشت و #معاونت_مدرسه راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت؛
در کنارش تعلم را هم رها نکرد و در مقطع #کارشناسی_ارشد مشغول به تحصیل شد.
با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به #جمعآوری_کمکهای_مردمی میپرداخت و سعی میکرد همزمان دانشآموزان را با آرمانها و #ارزشهای_انقلاب آشنا سازد.
تلاشهای سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانشآموزان او را #مادر صدا میزدند...
#یادش_باصلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
❤#مادر❤
#کار_مادری که #جوان خودش را ، #دسته_گل
خودش را که با آن #محبت_مادرانه به ثمر
رسانده ، به طرف #میدان_جنگ می فرستد ،
از کار ان #نوجوان اگر بزرگتر نباشد کوچکتر
نیست . این #حرکت_زنانه ، #حرکت_زینب_گون در #انقلاب ما بود .
🌷مقام معظم رهبری🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
" ازدواج بہ سبڪ شـــهدا"
❉ رفتیم خرید بازار، به جای لباس عروس و آیینه و شمعدان، اول برای همسرش مقنعه خرید!
❉ خیلی هم در بند تجملات و تشریفات عقد و عروسی نبود، نگذاشت برای عروسی، تالار بگیریم...
❉ گفت: "نیاز نیست، پولی رو ڪه میخواید برای تالار خرج کنید، بریزید به حساب امام."
🌷 #شهید_حسن_آقاسی
به روایت #مادر شهید
📝 #پیام_رفتاری_شهید:
ازدواج آسان_ قانع بودن
※✫※✫※✫※✫※ ※✫※✫※✫※✫※
#امام_خامنه_ای:
✨بعضی خیال میکنند که تشریفات و توی هتل چنین و چنان رفتن، سالن های گران گرفتن، خرج های زیادی کردن، عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر را زیاد میکند!
❉ #نخیر عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر به #انسانیت و #تقوی و #پاکدامنی و بلند نظری آن هاست نه به این چیزها...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
دعای #مادر و پسر یکجا مستجاب شد.
روز هفدهم آذر سال ۱۳۵۹ بود. نیرویهای اعزامی عملیات بیسروصدا و شبانه به کانال ماهشهر نزدیک شدند و تا نزدیکی صبح ۳۰۰ نفر از نیروهای رژیم بعث را به هلاکت رساندند. اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنیصدر از ستون خودیها پشتیبانی نکردند. دشمن پاتک زد و در ناباوری شاهرخ ویارانش تعداد زیادی از رزمندهها به خاک و خون کشیده شدند. شاهرخ در سنگر ماند و با آرپیجی شروع به منهدم کردن تانکهای بیشمار دشمن کرد. در همین حین با فریاد از دوستانش میخواست زخمیها ما را به عقب برگردانند. در همین وانفسا تیری به سینه اش اصابت کردند. یارانش دیدند که آن سرو سهی چطور به زمین افتاد. کمی که دور شدند این را هم دیدند که نیروهای بعثی بالای سر حرّ انقلاب آمدند و با شناسایی او شروع به هلهله و پایکوبی کردند. ابوالفضل ضرغام مدتها بود که با دلاوریهایش کابوس گردانهای بعثی شده بود. کار بهجایی رسید که صدام برای سر او جایزه تعیین کرد. هنوز ظهر نشده بود که رادیو عراق پخش برنامههای عادیاش را متوقف کرد و گوینده اخبار با صدایی شعف آلود از کشته شدن ابوالفضل ضرغام خبر داد. سر شاهرخ را از تن جدا کرده بودند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بیسر او را نشان داد. گوینده مدام میگفت ما سر شاهرخ، جلاد حکومت ایران را از تن جدا کردیم. بعدازآن دیگر اثری از شاهرخ ضرغام نبود. آنهمه نذرونیاز و دعای مادر و پسر باهم یکجا اجابت شد. شاهرخ در رکاب امامش ابوالفضل شد و به شهادت رسید و همانطور که خواسته بود پیکرش مفقود شد و شهادت دلاورانهاش همه بدیهای گذشتهاش را شست و با خود برد.
✅ @shahidabad313
base.apk
4.38M
👆👆
✅«فرار از گناه» ...
❤️خاطراتی کوتاه از سیره شهدا در ترک #گناه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
👌 گناه علاقه #انسان به #نماز و #عبادت را بسیار کاهش می دهد و حتی ممکن است سبب نفرت از یاد #خدا گردد.
یادم نمیرود روزی را که وارد اتاق شدم و دیدم بابا عکس محمدرضا را دست گرفته و با او حرف میزند.
👌گفتم: «چی شده بابا؟»
گفت: «دلم برای محمدرضا تنگ شده؛ کاش یه خبری ازش میآوردند.»
سال 1358 بعد از مدتها انتظار خبر شهادت محمدرضا را آوردند.
👌 خبری بدون هیچ اثر و نشانی.
معلوم بود که یک خبرِ خشک و خالی نمیتوانست #پدر و #مادر را از انتظار و نگرانی بیرون بیاورد.
آنها دنبال یک نشانه از محمدرضا بودند. حتی به یک قطعه #استخوان هم راضی میشدند.
تا اینکه محمدرضا خودش به خوابشان آمد و گفت: «مگه من #امانت خدا نبودم؟ خدا امانتش رو گرفت. مگه مادر وهب در #کربلا یادتون رفته؟ مگه مادر وهب سرِ فرزندش رو به طرف #دشمن پرت نکرد و دیگه پس نگرفت؟»
همین جمله کافی بود تا دیگر پدر و مادر به دنبال نشانی از محمدرضا نباشند.
------------
❤️ #مال و فرزندان #آرايش زندگانى اين جهان است، و كارهاى نيك، پايدار به نزد پروردگار تو به پاداش، بهتر و اميدداشتن به آنها نيكوتر است.
📚(سوره کهف، آیه 46)
#شهید محمدرضا حسنیپور
📚نشریه موعود، ویژهنامه چقدر زنده هستی، ص19
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی
💚دقیق بودن در حلال و حرام❤️
👈راوی از دوستان شهید
✨ #احتیاط🍃
🍎سال اول🌷#طلبگي_هادي بود. يك روز به او گفتم: مي داني شهريه اي كه يك#طلبه مي گيرد، از 💥#سهم_امام_زمان (عج) است.با#تعجب نگاهم كرد و گفت: خُب شنيدم، منظورت چيه؟!گفتم: بزرگان #دين مي گويند اگر طلبه اي #درس نخواند، گرفتن 💥#پول_امام_زمان (عج) براي او #اشكال پيدا ميكند.
🌷@shahidabad313
🌴كمي #فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه #شهريه نگرفت! با #موتور كار مي كرد و هزينه هاي خودش را #تأمين مي كرد، اما ديگر به سراغ💥#سهم_امام_زمان (عج) نرفت.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي طلبه اي#سخت_كوش بود. در كنار#طلبگي فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او #دقت در#حلال و#حرام بود.
⚘@pmsh313
🌴او بسيار #احتياط مي كرد؛ زيرا #بزرگان راه رسيدن به #كمال را #دقت در #حرام و #حلال مي دانند.
🌴او به نوعي #راه_نفوذ_شيطان را بسته بود. هميشه #دقت مي كرد كه كارهايش #مشكل_شرعي نداشته باشد.
🌷@shahidabad313
🌴به #بيت_المال بسيار #حساس بود، حتي قبل از اينکه💥#ساکن_نجف شود.يادم هست گاهي در پايگاه #بسيج #درس مي خواند، آخر شب كه كار #بسيج تمام مي شد از دفتر پايگاه #بسيج بيرون مي آمد! او در راهرو، كه بيرون از #پايگاه بود، مشغول #مطالعه مي شد.
🌴شرايط خانه به گونه اي نبود كه بتواند در آنجا #درس بخواند. براي همين اين کار را مي کرد.
داخل راهرو لامپ هايي داريم که شب نيز روشن است.🌷#هادي آنجا در سرما مي نشست و#درس مي خواند!
🌷@shahidabad313
🌴يك بار به🌷#هادي گفتم: چرا اينجا#درس مي خواني؟ تو حق گردن اين#پايگاه داري، همه ي در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن#مُزد#گچکاری كردي. همه ي تزئينات اينجا كار شماست. خب بمون توي#پايگاه و#درس بخوان. تو كه كار خلافي انجام نمي دي.
🌷#هادي گفت: من اين #درس رو براي خودم مي خوانم. درست نيست از نوري که هزينه اش را#بيت_المال پرداخت مي كند استفاده کنم. از طرفي چون مي دانم اين لامپ ها تا صبح روشن است اينجا مي مانم.
🌷@shahidabad313
🌴اما بيشترين#احتياط او درباره ي#غذا بود. هر غذايي را نمي خورد. البته دستور#دين نيز همين است. برخي از بزرگان به غذايي كه تهيه مي شد#دقت مي کردند.
🌴در#قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش (و اينكه از چه راهي به دست آمده) بنگرد. «سوره عبس / آیه 34»
در#تهران وقتي غذايي تهيه مي کرديم مي گفت: از کجا آمده؟ چه کسي پخته؟وقتي مي گفتيم پخت #مادر است خوشحال مي شد، اما غذاهاي ديگر را خيلي #تمايل به خوردنش نداشت.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⭕️معرفیِ #کتاب_خوب
🔷#شهربانو رمان #مادر هاست؛ روایتی خاص از درد و رنج پنهانی که در وجود مادران #شهدا نهفته است، اما در تمام روزها و سالهای دوریِ جگرگوشهشان از آن دم نزدهاند.
🔹آنچه #شهربانو را از دیگر آثار نگارش یافته در این حوزه متمایز میکند، دقت نویسنده در بیان تک تک خاطراتی است که یک #مادر_شهید از فرزند برومند خود به یاد میآورد.
👈#شهربانو؛ مادر #ابراهیم، جوان رعنایی است که در جبهه به جانبازی میرسد و پس از آن ۱۲ سال، پیشِ چشمان مادر ذرّه ذرّه آب میشود تا به درجه رفیع #شهادت نایل میآید.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#از_شهدا_بیاموزیم👌
🌴رختها رو گذاشتم تا وقتی از بیرون اومدم بشورم🛁 وقتی برگشتم دیدم #علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رختها👕 هم روی طناب پهن شده.
🌴رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم #مادر! تو با یک دست چطوری این همه لباس رو شستی⁉️ گفت: مادر جون اگه دو #دست هم نداشتم باز وجدانم قبول نمی کرد، #من خونه باشم و تو زحمت بکشی.
#سردار_شهید_علی_ماهانی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_ششم
💚پرواز❤️
👈شكست هاي پي در پي باعث شده بود كه توان نظامي⚡#داعش كم شود. آن ها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي⚡#انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي مي كنند.آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري⚡#اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيش روي و پاكسازي #مناطق مختلف بودند.
🌷@shahidabad313
💢نزديك#ظهر روز يكشنبه 26#بهمن 1393 بود كه🌷#هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي#جنگ و#گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري#سامرا وارد شدند. ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي#عراقي به همراه🌷#هادي به داخل آن رفته تا هم#استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند.
⚘@pmsh313
💢بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت#تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند.درگيري ها نيز به طور#پراكنده ادامه داشت.هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك#بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي#مردمي حركت كرد. بدنه ي اين#بولدوزر با ورقه اي#آهن پوشيده شده و حالت#ضد_گلوله پيدا كرده بود.به محض اينكه از اولين#سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند:#انتحاري،#انتحاري، مواظب باشيد...
🌷@shahidabad313
💢درست#حدس زده بودند. اين#خودرو براي#عمليات_انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي#مردمي با#شليك آرپي جي قصد#انفجار#بولدوزر را داشتند.برخي مي خواستند#راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد حتي گلوله ي آرپي جي روي بدنه ي آن اثر نداشت.
⚘@pmsh313
⚡يكي از#رزمندگان که#مجروح شده و در مسير#بولدوزر قرار داشت مي گويد: اين#خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين#بولدوزر#انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود.فاصله ي ما با🌷#هادي_ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود.
🌷@shahidabad313
💢يك باره حدس زديم كه#خودرو به سمت آن ها مي رود.هر چه که#داد و#فرياد کرديم، صدايمان به#گوش آنها نرسيد. صداي#بولدوزر و گلوله ها#مانع از رسيدن صداي ما مي شد.🌷#هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند،متوجه صداي ما نشدند.لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه#زمين و#زمان را لرزاند! صدها كيلو#مواد_منفجره، براي لحظاتي#آسمان را#سياه كرد.
⚘@pmsh313
💥وقتي به سراغ آن#ساختمان رفتيم، با يك#مخروبه ي كوچك مواجه شديم!#انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي🌷#شهدا نيز قادر به#شناسايي نبود.خبر🌷#شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم.#جنگ است ديگر، روزي🌷#شهادت دارد و روزي#پيروزي، البته براي انسان#مؤمن،🌷#شهادت هم#پيروزي است.
🌷@shahidabad313
💢روز بعد خبر رسيد كه🌷#هادي_ذوالفقاري#مفقود شده و پيكري از او به جا نمانده! همه ناراحت بودند. نمي دانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني🌷#هادي هم خبر رسيد كه#هادي#مفقود_الجسد شده.خبر به#ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي#خون#مادر🌷#هادي براي#آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر🌷#هادي مشخص گردد.
⚘@pmsh313
💢نيروهاي#عراقي بسيار ناراحت بودند.#لب_خندان و چهره ي#دوست داشتني اين طلبه ي#رزمنده هيچ گاه از#ذهن ما پاك نمي شد.پس از مدتي#اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط#شش نفر از جمله🌷#هادي#مفقود شده اند.از🌷#هادي هم فقط لاشه ي#دوربين عكاسي اش باقي مانده بود.
🌷@shahidabad313
💢تا اينكه خبر دادند#پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا#كشف و به#بغداد منتقل شده.#سيد_کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً🌷#هادي است خودش به#بغداد رفت و او را#شناسايي كرد.در اصل پيکر🌷#هادي_ذوالفقاري بر اثر#انفجار پرت شده بود.
⚘@pmsh313
🌟يک نفر در حال عبور از#معرکه#پيکر او را مي بيند و#پلاک را براي اطلاع خبر🌷#شهادت برمي دارد.بدن🌷#شهيد بي پلاک آنجا مي ماند. تا اينکه او را به#بغداد انتقال مي دهند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
💚خبر شهادت❤️
🦋راوی:مادر و برادر شهید
👈سه شنبه بود.من به جلسه ي☀️#قرآن رفته بودم. در جلسه ي🌟#قرآن بودم که به من#زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم: نه.بعد گفتند: برويد#خانه کارتان داريم.فهميدم از دوستان🌷#هادي هستند و صحبتشان درباره ي🌷#هادي است، اما نگفتند چه کاري دارند.
🌷@shahidabad313
💢من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي🕌#مسجد آمدند و گفتند🌷#هادي مجروح شده.من اول حرفشان را#باور کردم.گفتم:🌟#حضرت_ابوالفضل(علیه السلام) و☀️#امام_حسين(علیه السلام) کمک مي کنند، عيبي ندارد. اما رفته رفته#حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و#مادر دو تن از شهداي محل مرا در#آغوش گرفتند وگفتند:🌷#هادي به🌷#شهادت رسيده.
⚘@pmsh313
💢در محل کار معمولاً🍁موبايل را استفاده نمي کنم. اين را بيشتر#فاميل و دوستانم مي دانند.آن روز چند ساعتي توي#محوطه بودم.#عصر وقتي برگشتم به دفتر،#گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا#تماس بي پاسخ داشتم! تماس ها از سوي يکي دو تا از بچه هاي🕌#مسجد و دوست🌷#هادي بود. سريع#زنگ زدم و گفتم:#سلام،چي شده؟
🌷@shahidabad313
🌱گفت: هيچي،🌷#هادي مجروح شده، اگه مي توني سريع بيا ميدان🌷#آيت_الله_سعيدي باهات کار داريم.#گوشي قطع شد.سريع با#موتور حرکت کردم. توي راه کمي#فکر کردم.#شک نداشتم که🌷#هادي🌷#شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار#زنگ نمي زدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي🌷#شهادت مي تواند باشد و...
⚘@pmsh313
💢به محض اينکه به ميدان🌷#آيت_الله_سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي🕌#مسجد را ديدم.#موتور را#پارک کردم و رفتم به سمت آن ها.بعد از#سلام و احوال پرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: مي خواستيم بگيم🌷#هادي🌷#شهيد شده و...
🌷@shahidabad313
🍁ديگه چيزي از حرف هاي آن ها يادم نيست! انگار همه ي#دنيا روي سرم من خراب شد.با اينکه اين سال ها زياد او را نمي ديدم اما تازه داشتم#طعم_برادر بودن را#حس مي کردم.يک دفعه از آن ها جدا شدم و آرام آرام دور#ميدان قدم زدم. مي خواستم به حال عادي برگردم.
⚘@pmsh313
⬅️نيم ساعت بعد دوباره با دوستان#صحبت کرديم و به مادرم#خبر داديم. روز بعد هم مقدمات#سفر فراهم شد و راهي🌟#نجف شديم.🌷#هادي در#سفر آخري که داشت،خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به☀️#نجف ببرد، رفت از پدرمان#رضايت_نامه گرفت و#گذرنامه را تهيه کرد، اما#سفر به🌟#نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که🌷#شهادت🌷#هادي ما را به ☀️#نجف برساند.
🌷@shahidabad313
💥ما در#مراسم_تشييع و#تدفين🌷#هادي#حضور داشتيم. همه مي گفتند که اين🌷#شهيد همه چيزش#خاص است. از🌷#شهادت تا#تشييع و#تدفين و...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_دوم
#سپاس_بر_نعمت_همراهی_مجاهدین_و_شهدا
#شکر_بر_نعمت_انتخاب_مذهب_تشیع_و_اشک
#سپاس_نعمت_پدر_مادر_متدین_عاشق_ائمه(ع)
💎#پروردگارا ! تو را #سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک #بوسه بر گونههای #بهشتی آنان و استشمام #بوی_عطر الهی آنان را ــ یعنی #مجاهدین و شهدای این راه ــ به من#ارزانی داشتی.
💎#خداوندا! ای #قادر #عزیز و ای #رحمان #رزّاق، پیشانی #شکر #شرم بر آستانت میسایم که مرا در #مسیر #فاطمه اطهر(س) و فرزندانش(ع) در#مذهب_تشیّع، #عطر حقیقی#اسلام، قرار دادی و مرا از💧#اشک بر فرزندان علیبن ابیطالب و فاطمه اطهر (ع)بهرهمند نمودی؛
💎چه #نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ #نعمتی که در آن☀️#نور است، #معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که #آرامش و #معنویت داد.
💎#خداوندا، تو را #سپاس که مرا از #پدر و #مادر #فقیر، اما #متدیّن و #عاشق اهلبیت(ع) و پیوسته در #مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو #عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در #عالم_آخرت از #درک محضرشان بهرهمند فرما.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🔰یادی کنیم از شهید حاج مجید سلمانیان که بعد از #چهار_سال همچنان جاویدالاثر مانده😔
💢وقتي مجيد از پشت تلفن📞 شنيده بود #مادرش خواب شهادت🌷 او را ديده است، از خوشحالي فرياد زده بود: «گويا #وقت_پروازم فرارسيده است».
💢شهيد حاج #مجيد_سلمانيان جوان دست و دلبازي بود كه در طول زندگياش دست ايتام و مستمندان بسياري را گرفت👌 و عاقبت نهايت بخشندگي را در هديه جان خود❣ به #حضرت_دوست معنا كرد.
💢او روحاني مبلغي بود كه خود به آنچه روي منبرهايش بيان ميكرد، جامه عمل پوشاند✅ و رهسپار ميدان جبهه مقاومت اسلامي در #سوريه شد.
💢آقا مجيد سال 67 در كرج به دنيا آمد و 95/02/17📆 در كربلاي #خانطومان به شهادت رسيد و هنوز پيكر مطهرش بازنگشته است و #مادر چشم انتظار است که او می آید یا نمی آید..😭
#شهید_مجید_سلمانیان
#ایام_شهادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفتوگوی#روزنامه_جوان با نفیسه پورجعفری دختر🌷#شهید بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_ششم
👇
⬅دخترها خیلی بابایی هستند؛ رابطه شما به عنوان #دختر کوچک #خانواده با پدرتان چگونه بود؟
⭕#بابا خیلی#اهل_ورزش و#پیاده_روی بود. قبل ازدواجم با#بابا برای#کوهنوردی به#پارک_جمشیدیه
رفتیم. با آنکه خیلی از#پیاده_روی #خسته شده بودم ولی با تشویقهای پدرم #موفق شدم کمی از #مسیر را طی کنم ولی نتوانستم تا بالا بروم و با هم برگشتیم.
📍با آنکه#بابا بیشتر وقتها#مأموریت بیرون از #خانه بود ولی همان زمان کمی که در#خانه حضور داشت باحوصله مینشست و از حال و کار#زندگی تکتک ما #سؤال میکرد و باخبر میشد. در شرایطی هم که #موفق نمیشد ما را ببیند از مادرمان#احوال بچهها را جویا میشد.
⬅به نظر شما چه ویژگیای در پدرتان بود که او را به🌷#مقام_شهادت رساند؟
⭕#بابا همیشه سعی میکرد در کارهایش#گمنام باشد. کمتر کسی از کارهای او#اطلاع پیدا میکرد.
📍اصلاً #اهل_پست و_مقام نبود. حتی از#محل_کار پدرم چهار سال ایشان را میخواستند تا برود#درجه پست جدیدش را بگیرد که پدرم قبول نمیکرد.
📍یک بار هم🌷#حاج_قاسم به پدرم گفت: «چرا نمیروی#درجه_جدید خودت را بگیری؟»#بابا به 🌷#حاج_قاسم میگوید: «من با#لباس_بسیجی آمدهام و دوست دارم در#لباس_بسیجی هم باقی بمانم.» آن #لباسی را که درجه سرداری به آن#نصب بود پدرم اصلاً استفاده نکرد.
📍فقط یک بار به#اصرار ما بچهها پوشید که از او #عکس گرفتیم که الان آن#عکس در همه جا پخش است. پدرم خیلی به والدینش#احترام میگذاشت.
📍وقتی که سال ۶۲ پدربزرگمان#فوت میکند، مادرش را میآورد تا با#خانواده خودش#زندگی کند. تا سال ۷۴ که مادربزرگمان به#رحمت_خدا رفت پیش ما#زندگی میکرد.
📍همیشه#بابا میگفت: «اگر من به جایی رسیدهام از#دعای_خیر پدر و مادرم بوده است.» در صحبتهایشان میگفتند: «اگر یک#زیارت میخواهید بروید و پدر و مادرتان از دستتان#راضی نباشد آن#زیارت هیچگونه #ارزشی ندارد.
📍مهم آن است که#پدر و#مادر از فرزندانشان #رضایت داشته باشند.» همچنین پدرم #ارادت خاصی به☀️#ائمه(ع) و🌷#شهدا داشتند و به بچههای #یتیم خیلی اهمیت میدادند و همیشه دوست داشت در مراسم #تاسوعا و #عاشورا و شبهای #قدر همگی در کنار هم #حضور داشته باشیم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_سی_و_سه
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
🍂افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه می کردند.😭
🔹️همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
🔹️رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
🔹️پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_چهل_و_یک
❇از زبان #مادر شهید️❇️
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام"
🍂موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."😔
♦️این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."
💥محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲
داعشی ها آن را در آورده بودند.
💢نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خطاب به مادران شهدا: وقتی شما #مادر ها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، #حضرت_زهرا (سلام الله علیها ) را دیدم...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
🔵روزهاي آخر ص ۱۹۶
✔علي صادقي،علي مقدم
💚گمنامی❤️
🔵آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود.
🔵مي گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
🍁@shahidabad313
🔵بعد گفت: امشــب چقدر چشم هاي منتظر را خوشحال كرديم،#مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست.
🔵من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا مي كني كه#گمنام باشي!؟
🔵منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم!
🍁@pmsh313
🔵ولي باز جوابي را كه مي خواستم نگفت.چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
بوس از تو
جــــان از من
بازار چنین خوش تر...
تهران، سال ۱۳۶۵،
مقابل مجلس شورای اسلامی،
مادر فرزند خود را برای اعزام
به جبهه بدرقه می کند،
#عکاس: امیرعلی جوادی
#مادر
#شهید
#شهادت
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔘به مناسبت سالگرد #حاج_قاسم سلیمانی سردار دلها
🍁#وصیتنامه_مصور شهید بزرگوار
⬅️قسمت هفتم
https://digipostal.ir/cefny3q
👈#متن_وصیت_نامه:
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔘#شکر_نعمت
#سپاس_نعمت_پدر_مادر_متدین_عاشق_ائمه(ع)
💎#خداوندا، تو را #سپاس که مرا از #پدر و #مادر #فقیر، اما #متدیّن و #عاشق اهلبیت(ع) و پیوسته در #مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو #عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در #عالم_آخرت از #درک محضرشان بهرهمند فرما...
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #مرد_میدان| #hero | #گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
🌷 @shahidabad313 🌷
┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
💐پنج شنبه است ...
وعده دیدار #مادر با #فرزند !
تو هم دلت پر ڪشید ؛
به ڪربلا که نشد برویم
به گلزار #شهدا می شود ...
🥀💔
#شهدا_را_یاد_ڪنید
#با_ذڪر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
|••♥️❄️|
جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق
مظلوم ترین عاشق دنیا مادر
#روز_مادر ❤️
#مادر🌹
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و یک:جمالِ زیبای مادر
♦️به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس و جویی از پاسدارهای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو میگرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن.
💥ماشینهایی برای انتقال آزادهها به شهرستانهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزادهها رو تحویل یکی از بستگانشون میدادن و رسید می گرفتن.هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن.
⚡من و سه نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونوادهم نشسته باشن، بلکه بتونم اونها رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت میکرد و من اطراف رو به دقت نگاه میکردم. از دور چشمم به خونواده ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خالهم بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خالهم داد زد محمده. محمد اومد و بیحال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و منم دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها#فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ#مادر رو روی سینهم احساس کردم.
📌قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی رو معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمیشه...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯