eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 🍃 ✔️راوی:حجت الاسلام سميعي 👈سال 1384 بود كه💧#مسجد_موسي_ابن_جعفر (علیه السلام) تغيير كرد. من به عنوان انتخاب شدم و قرار شد را به سمت يک سوق دهيم.در اين راه🌷 با راه اندازي🌷 كمك بزرگي به ما نمود. ⚘@pmsh313 🌿مدتي از راه اندازي گذشت. يك روز با به سمت حركت كرديم.به جلوي (ع) رسيديم.🌷 با جواني كه داخل بود سلام و عليك كرد. 🌿اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با🌷 خيلي شده.وقتي رسيديم، از🌷 پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ 🌿گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد، زياد به مغازه اش ميرفتيم.گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد.چند روز بعد اين همراه با ما به اردوي و آمد.در آن بود كه احساس كردم اين پسر، بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك ميگردد! 🌷@shahidabad313 🌿اين حس را سالها بعد كه حسابي با او شدم بيشتر كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش كرد.🌷 راه هاي بسياري رفت تا به خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.من بعدها با🌷 بسيار شدم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. 🌿اما به اين رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتی كه در داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال خودش ميگشت.براي اين حرف هم دليل دارم: در#فوتباليست خوبي بود، به او می گفتند: *🌷 دِل پيه رو* 🌷 هم دوست داشت خودش را بروز دهد. 🌿كمي بعد را رها كرد و ميخواست با كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند.بعد در جمع بچه هاي و مشغول فعاليت شد.🌷 در هر عرصه اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد.در هم گوي را از بقيه ربود. ⚘@pmsh313 🌿بعد با بچه هاي هيئتي شد. از اين به آن رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ#رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته.بعد در اردوهاي و اردوهاي🌷 و او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... 🌿از لحاظ و هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.بعد با بچه هاي قديمي#رفيق شد. با آنها به اين و آن ميرفت. دنبال🌷 بود. 🌿بعد خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ...تا اينكه پايش به باز شد. كمتر از يك سال در بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي شد. نا آرام🌷، گمشده اش را در كنار مولایش (ع) پيدا كرد. 💥او در آنجا گرفت و براي هميشه شد... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚دقیق بودن در حلال و حرام❤️ 👈راوی از دوستان شهید ✨ 🍃 🍎سال اول🌷 بود. يك روز به او گفتم: مي داني شهريه اي كه يك مي گيرد، از 💥 (عج) است.با نگاهم كرد و گفت: خُب شنيدم، منظورت چيه؟!گفتم: بزرگان مي گويند اگر طلبه اي نخواند، گرفتن 💥 (عج) براي او پيدا ميكند. 🌷@shahidabad313 🌴كمي كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه نگرفت! با كار مي كرد و هزينه هاي خودش را مي كرد، اما ديگر به سراغ💥 (عج) نرفت. 🌷@shahidabad313 🌷 طلبه اي بود. در كنار فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او در و بود. ⚘@pmsh313 🌴او بسيار مي كرد؛ زيرا راه رسيدن به را در و مي دانند. 🌴او به نوعي را بسته بود. هميشه مي كرد كه كارهايش نداشته باشد. 🌷@shahidabad313 🌴به بسيار بود، حتي قبل از اينکه💥 شود.يادم هست گاهي در پايگاه مي خواند، آخر شب كه كار تمام مي شد از دفتر پايگاه بيرون مي آمد! او در راهرو، كه بيرون از بود، مشغول مي شد. 🌴شرايط خانه به گونه اي نبود كه بتواند در آنجا بخواند. براي همين اين کار را مي کرد. داخل راهرو لامپ هايي داريم که شب نيز روشن است.🌷 آنجا در سرما مي نشست و مي خواند! 🌷@shahidabad313 🌴يك بار به🌷 گفتم: چرا اينجا مي خواني؟ تو حق گردن اين داري، همه ي در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن#گچکاری كردي. همه ي تزئينات اينجا كار شماست. خب بمون توي و بخوان. تو كه كار خلافي انجام نمي دي. 🌷 گفت: من اين رو براي خودم مي خوانم. درست نيست از نوري که هزينه اش را پرداخت مي كند استفاده کنم. از طرفي چون مي دانم اين لامپ ها تا صبح روشن است اينجا مي مانم. 🌷@shahidabad313 🌴اما بيشترين او درباره ي بود. هر غذايي را نمي خورد. البته دستور نيز همين است. برخي از بزرگان به غذايي كه تهيه مي شد مي کردند. 🌴در نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش (و اينكه از چه راهي به دست آمده) بنگرد. «سوره عبس / آیه 34» در وقتي غذايي تهيه مي کرديم مي گفت: از کجا آمده؟ چه کسي پخته؟وقتي مي گفتيم پخت است خوشحال مي شد، اما غذاهاي ديگر را خيلي به خوردنش نداشت. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه می کرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 🔹️چون توی قبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 🍂بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍 💥یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 🍂 😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچه‌های آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود. 🔹️خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭 یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰 🔹️نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😔 🔹️اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.😯 🍂یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها." آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. ☄☄ 🔹️ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥 ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل و آنجا منفجر شد! 💥💥 ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شدند.😔 محسن هم و زخمی افتاد روی زمین و شد.😥 🔸️از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد. یکدفعه تعدادی که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😔 درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از داعشی ها.😥 فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند. تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.😖 🔹️ از دو طرف، در حال باریدن بود. محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد. اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد. ☄☄☄ نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔 داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند. نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب نداشتند. راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊