#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
جعبه های حلال!
موقع برداشت محصول که میشد، میآمد براي کمک. کسي یادش نمیرود که احمدرضا چقدر مواظب بود که جعبههای باغ مثل بعضی جاهای دیگر نباشد.
میگفت: نباید میوههای درشتو روی جعبه، و ریزها رو زیر جعبه ریخت. اشکال شرعی داره. خیلی به حلال و حرام توجه میکرد.
شهیـــ❤️ــد احمدرضا جزینی
«معمای عشق»، ص91
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
#القصه
🌺دست و دل باز
✍در زمان ما، تخممرغ، قیمتی بود و نایاب.
در روستا خانوادهها هم کمبضاعت بودند. ابوالفضل خیلی دستودلباز بود و مادرش خیلی به او میرسید.
مکتب که میرفتیم، خوراکیهایش را با من نصف میکرد.
💠روزی یک تخممرغ آبپز آورده بود. با همان دستهای کوچکش آن را نصف کرد؛ نیمی را به من داد و نیمی را خودش خورد.
شهـــ❤️ــید ابوالفضل رفیعی
«علقمه»، ص28
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
#القصه
🍀نمرهي نماز
✍هنوز به سن تکلیف نرسیده بود؛ اما از مدرسه با عجله به خانه میآمد، کیفش را میگذاشت، با سرعت وضو میگرفت و به مسجد میرفت.
یک روز مادر به او گفت:
چرا اینقدر عجله میکنی؟ تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی. اگه اصلاً نماز نخونی هم هیچ اشکالی نداره.
اشکبوس گفت:
نماز باعث میشه همیشه ثابتقدم باشم...
#شــهید_اشکبوس_نوروزی
📚«زنگ عبور»، ص24
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
🍃زبان شکر
✍پدرش یک باغ کوچک انگور داشت.
یک روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: چند لحظه دست نگه دارید.
💠در حالی که همه شگفتزده شده بودند، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد.
بعد بهآرامی خوشه را چید و در سبد گذاشت و گفت: نگاه کنید! خداوند چهقدر زیبا و دیدنی دانههای انگور را در کنار هم قرارداده است!
💠بوتهي انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد، در فصل بهار چهرهای سبز و شاداب به خود میگیرد و میوهي آن به این زیبایی رنگآمیزی میشود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بیهمتا پی برد.
#شهید_عباس_بابایی
#فرماندهان_میدان
📚«پرواز تا بینهایت»، ص29
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
🍀رزق حلال
✍یک روز، ابراهیم کاری کرد که پدر از او خواست از خانه بیرون برود و تا شب بر نگردد!
او هم رفت و تا شب نیامد.
🍀همهي خانواده ناراحت بودند که ناهار را چه کرده و چه خورده؟ شب که برگشت و با ادب سلام کرد،
بلافاصله سؤال کردیم: ناهار چي خوردی؟ ابراهیم گفت:
☘توی کوچه راه میرفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده و نمیدونه چهطور ببره خونه! منم رفتم کمکش کردم.
🍃کلی تشکر کرد و به اصرار یه پنج ریالی بهم داد. چون برای اون پول زحمت کشیده بودم، خیالم راحت بود که حلاله و باهاش نون خریدم و خوردم.
#شهـید_ابراهیم_هادی
📚«سلام بر ابراهیم»، ص17
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
🔹ایثار نمره
✍لباسهای ورزشیام را شستم و اتو کشیدم تا برای روز امتحان آماده باشد.
با عجله آمد خانه.
آنها را برداشت و برد.
از پنجره دیدم که آنها را داد به یکی از دوستانش.
وقتی برگشت، خوشحالی توی چهرهاش موج میزد.
🔸با عصبانیت گفتم: من تازه لباسها رو اتو کرده بودم. چه کار کردی؟!
بغض کرد و گفت: دوستم همهي نمرههاش بیسته؛ اما اگه لباس ورزشی نپوشه، دو نمره از ورزشش کم میشه!
#شـهید_بابک_سرمدی
📚«زنگ عبور»، ص91
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم!
#القصه
#نماز_اول_وقت
✍وقتی هفتساله شد، خیلی خاص دل به نماز میسپرد.
🍀بدون اینکه کسی به او تذکر بدهد، تا صدای اذان را میشنید، بازیاش را رها میکرد، وضو میگرفت و به نماز میایستاد.
🍀حتی مقید شده بود که نماز صبحش را هم بخواند. میگفت: باید بیدارم کنید.
اگر یک روز دیر صدایش میکردم، میزد زیر گریه و میگفت: چرا اینقدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببینید، آفتاب دارد درمیآید و...
محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه.
#شـهید_محمد_معماریان
📚«امتداد 34»، ص33
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🔹اخلاص
✍روزهایی که از مغازهي بابا زود برمیگشت، میرفت پایگاه بسیج مسجد.
خانه هم که میرفت، سرش به کار خودش گرم بود. یک گوشه مینشست و یا قرآن میخواند یا درس. خیلی اهل حرف زدن از این طرف و آن طرف نبود.
پس از شهادتش، دوستان مسجدیاش آمدند برای تسلیت گفتن به مادرش.
🍀گفتند: خوشبهحال شما که یک همچین حافظ قرآنی را تقدیم اسلام کردهاید. مادر تازه آنجا فهمید پسرش حافظ قرآن بوده...
#شـهید_حسن_قامت
📚«فرمانده! فرمان قهقهه!» ص42
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
⚡️خواب با وضو
✍آخر شب بود. لب حوض داشت وضو میگرفت. باورم نمیشد! با تعجب گفتم: پسرم تو که اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. حتماً کار مهمی داشتی؛ نه؟! محمدرضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننهام برم که اینقدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: 🍃نمازم رو مسجد خوندم. میخوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده!
#شهید_محمدرضا_میرانداز
📚«اخراج یک زگیل»، ص47
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍀راه شهید
🔹جنازهاش پس از شانزده سال، از عراق سالم به وطن برگشته بود. #سرهنگ_عراقی هنگام تحویل جنازه به بچههای تفحص، گریه میکرد و میگفت: مدت زیادی جنازه را زیر آفتاب گذاشتیم و پودر مخرب جسد روی آن ریختیم؛ ولی فقط کبود شد و باز هم سالم ماند.
سالم ماندن بدن انسان پس از شانزده سال، ما را به گذشتهي محمدرضا کشاند.
مادرش میگفت: از چهار، پنجسالگی نمازش را کامل میخواند. چهاردهساله بود که برای رفتن به جبهه خيلي تلاش میکرد؛ اما به خاطر سن کمش، مسئولین ثبتنامش نمیکردند.
روز آخر ثبتنام، دست توی
🔸شناسنامهاش برد تا سنوسالش بیشتر نشون بده و هزار تا صلوات هم نذر امام زمانش کرد تا مولایش سربازیاش را بپذیرد. محمدرضا حاجتش رو از امام زمانش گرفت و رفت. حاج حسین کاجی، هنگام خاکسپاری شهید، ترک نشدن نماز شب، دائمالوضو بودن، مداومت بر غسل جمعه، نخوردن آب از روز جمعه و نگه داشتن آن برای غسل، و مالیدن اشکهای زیارت عاشورا بر بدنش را از علتهای جاودانگی جسم شهید دانست.
#شـهید_محمدرضا_شفیعی
📚«مجلهي اشراق اندیشه»، قسمت خاکریز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍀اسراف ممنوع
✍در منطقهي دشت عباس مستقر بودند. بعد از نماز، سر سفرهي ناهار نشستند.
☘غذا آبگوشت بود؛ ولی سیدسجاد بلند شد و رفت سراغ نانهای خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن. شروع کرد به خوردن.
🍀گفتند: چرا اینا رو میخوری؟ غذا که هست. گفت: اون پیرزنای بیچاره با عشق، اینا رو میفرستن جبهه؛ شما میگذاریدشان برای دور ریختن؟! فردای قیامت، پاسخ زحمت اونا رو چه کسی میده؟!
#شهـید_سید_سجاد_خاضع
📚«گلاب سیاه»، ص36
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍀علم آموزی
✍تصمیم گرفته بود در جبهه دبیرستان بزند. میگفت: امروز بچههای ما اینجا میجنگند و خون میدهند، عدهای هم بیتفاوت و اشرافزاده، تو شهرها، بیخیال، درس میخونن. فردا هم که درسشون تموم شد، مسئولیتهای کلیدی مملکت رو توی دست میگیرند و این رزمندهها باید بشن زیردست اونها.خلیل، فکر وسیعی داشت.
🔹رفتم پیش فرمانده و پیشنهاد تأسیس دبیرستان را دادم. گفت: آقا! چی داری میگی؟ غیرممکنه. مگه امکان داره اینجا کسی درس بخونه؟! اینا از درس فرار کردن؛ شما میخواهید از جبهه هم فراریشون بدین؟ لیست افراد و نمراتشان را به او نشان دادم: نگاه کنید فرمانده! نمرهي اول رشتهي ریاضی فیزیک خواجه نصیر، با معدل 19/5 اومده منطقه و میجنگه! اینم نمرات بقیه... فرمانده روی دو زانو نشست و گفت: برید ببینم چی کار میکنید.
#شهـید_خلیل_مطهرنیا
📚«دوقلوهای جنگ»، ص39
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🔹سقای تشنه
✍سقا صدايش میکردند. به مادر گفته بود: میخوام اونجا سقا باشم. همیشه قبل از خودش به رزمندهها تعارف میکرد. سر سفرهي ناهار و شام هم دنبال پارچهای آب میدوید و وقتوبیوقت به آنها آب تعارف میکرد.
میگفت: آب نطلبیده مراد است! حتی آب قمقمهاش را هم میبخشید. تشنه شهید شد؛ همانطور که آرزو داشت.
#شهید_زکریا_صفرخانی
📚(«شب امتحان»، ص66)
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
☘قدر مادر
✍داشتیم دربارهي مسائل سیاسی روز و اوضاع جنگ صحبت میکردیم که یکدفعه پرسید: اگه من شهید بشم، تو برام چه کار میکنی؟ سؤال عجیبی بود. تعجب کردم. سنش کوچکتر از آن بود که به جبهه راهش بدهند. گفتم: خدا نکنه؛ این چه حرفیه؟ گفت نه؛ بگو برام چه کار میکنی؟! گفتم: خوب؛ هزار تا صلوات؛ یه دور قرآن؛ چند روز روزه؛ دو هفته میام سر مزار و فاتحهي سفارشی؛ شاید هم یه مراسم ختم باشکوه برات گرفتم؛ خدا رو چه دیدی؟! داشتم بحث را به شوخی میکشاندم که گفت: نه؛ نشد. گفتم: اصلاً هرچی تو بگی! خودت چه کار دوست داری برات انجام بدم؟ گفت: بعد از من به مادرم سر بزن؛ آخه خیلی تنها میشه.
#شهید
📚(«امتداد 19»، ص4
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍀گناهان هفته
✍صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا.
هرچه صداش زدیم، جواب نداد.
سرش شده بود پر از ترکش.
توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود:
«گناهان هفته:
🍀شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛ یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب؛
دوشنبه: فراموش کردن سجدهي شکر یومیه؛ سهشنبه: شب بدون وضو خوابیدن؛
🍀چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن؛ پنجشنبه: سلام کردن فرمانده زودتر از من؛ جمعه: تمام کردن صلواتهای مخصوص جمعه و رضايت دادن به هفتصدتا.» اسمش «حسینی» بود.
تازه رفته بود دبیرستان...
#شهـید_حسینے
📚(«آخرین امتحان»، ص74)
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍀انفاق با قرآن
✍برای بچهها شکلات🍬 آورده بودند. مصطفی میگفت: هرکس شکلاتش رو به من بده، براش قرآن میخونم. هرچه اصرار کردیم که آنها را برای چه جمع میکند، چیزی نگفت! من هم گفتم: به شرطی که برای من یاسین بخونی. مدتی بعد به دیدار خانوادهي شهیدی در بوشهر رفتیم. وضع مالی مصطفی طوری نبود که بتواند برای آنها چیزی بخرد.
🍬شکلاتها را درآورد و به بچهها داد. خجالت کشیدم از اینکه گفته بودم برایم یاسین بخواند.
#شهید_مصطفی_شمسا
📚«زنگ عبور»، ص27
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
✍حسـین را به بند نوجـوانان بِزهکار انداختند. صبورے به خرج داد.
چند روز صداے نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود.
🔸مأموران حسیـن را گرفتند زیر مشتـ و لگد. میگفتند: تو به اینها چی کار داری؟!
از آن به بعد، شکنجهي حسین، کار هر روز مأموران شده بود.
🔹یک بار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد.
نوجوان شانزدهساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی، یا اینکه از سقف آویزان میکردند.
#شهـید_حسین_علمالهدی
📚«امتداد 3 و 4»، ص23
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍏سیب حلال
✍با بچههای فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز🍎 و درشت از آب رد شد.
🍀بچهها سيب را گرفتند🍎 و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علیرضا نخورد.
گفت: من نمیخورم.شاید صاحبش راضی نباشد. بچهها نفهمیدند چی گفت!
🍀ولی پدر از خوشحالی بال درآورد؛ وقتی دید پسر کوچکش اینقدر حلال و حرام سرش میشود!
#شهـید_علیرضا_مظفری_صفات
📚«فکر بکر خدا»، ص70
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه
#میخواهم_مثل_تو_باشم
🍀در مزار#شهدا
✍به مصاحبه با رزمندهها، که از تلویزیون سیاهوسفیدشان نشان میداد، خیره شده بود. صدای آهنگران در گوشش طنینانداز شده بود. داشت نقشه میکشید.
تصمیم گرفت راز دلش را به خواهرش، مريم بگويد؛
🍃اما مریم نپذیرفت که او هم مثل دیگر برادرانش به جبهه برود.
گفت: باید صبر کنی برادرامون بیان؛ بعد اگه بابا راضی شد، بری.
☘بعدازظهر همان روز با هم رفتند مزار شهدا. قبرها را به خواهر نشان داد و گفت: تو اگه جای خواهر این شهدا بودی، دوست نداشتی دیگران برن و از خون برادرت پاسداری کنن؟!
مریم بغضش گرفته بود، سکوت کرد و...
#شهـید_محمدرضا_نجفی
📚شب امتحان، ص27
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷 @majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
※✫※✫※✫※✫※※✫※✫※✫※✫※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
" سیـــــره شھیـــــد "
❉ نصفہ شب بود ، چشم چشم رو نمى ديد ، سوار تانك بودیم ، وسط دشت ،كنار برجك نشستہ بودم ،ديدم يكى پيادہ میاد ،بہ تانك هـا نزديك مےشد ،چندلحظہ توقف مےڪرد ،مےرفت سراغ بعدی ،سمت ما هم اومد ،دستش رو دو پايم حلقہ كرد ،پايم رو بوسيد و گفت :
«بہ خدا سپردمتون.»
گفتم «حاج حسين؟»،
گفت :«هيـس! اسم نيار»،
رفت طرف تانك بعدى...
❉ تازہ فهمیدم پاے رزمندہ ها رو مےبوسه ،گفت اسمشو نیارم کہ کسے نفهمہ پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه ...
🌷 #سردار_شهید_حسین_خرازی
※✫※✫※✫※✫※※✫※✫※✫※✫※
#امام_جواد_علیه_السلام:
✨ تواضع و فروتنے
زینت بخش علم و دانش است،
ادب داشتن و اخلاق نیك
زینت بخش عقـل مےباشد،
خوش روئے با افراد
زینت بخش حلم و بردبارے است..
📚ڪشف الغمّه،ج۲،ص ۳٤۷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
" ازدواج بہ سبڪ شـــهدا"
❉ رفتیم خرید بازار، به جای لباس عروس و آیینه و شمعدان، اول برای همسرش مقنعه خرید!
❉ خیلی هم در بند تجملات و تشریفات عقد و عروسی نبود، نگذاشت برای عروسی، تالار بگیریم...
❉ گفت: "نیاز نیست، پولی رو ڪه میخواید برای تالار خرج کنید، بریزید به حساب امام."
🌷 #شهید_حسن_آقاسی
به روایت #مادر شهید
📝 #پیام_رفتاری_شهید:
ازدواج آسان_ قانع بودن
※✫※✫※✫※✫※ ※✫※✫※✫※✫※
#امام_خامنه_ای:
✨بعضی خیال میکنند که تشریفات و توی هتل چنین و چنان رفتن، سالن های گران گرفتن، خرج های زیادی کردن، عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر را زیاد میکند!
❉ #نخیر عزت و شرف و سربلندی دختر و پسر به #انسانیت و #تقوی و #پاکدامنی و بلند نظری آن هاست نه به این چیزها...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊