eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم! #القصه #نماز_اول_وقت ✍وقتی هفت‌ساله شد، خیلی خاص دل به نماز می‌سپرد. 🍀بدون اینکه کسی به او تذکر بدهد، تا صدای اذان را می‌شنید، بازی‌اش را رها می‌کرد، وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد. 🍀حتی مقید شده بود که نماز صبحش را هم بخواند. می‌گفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می‌کردم، می‌زد زیر گریه و می‌گفت: چرا این‌قدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببینید، آفتاب دارد درمی‌آید و... محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه. #شـهید_محمد_معماریان 📚«امتداد 34»، ص33 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🔹اخلاص ✍روزهایی که از مغازه‌ي بابا زود برمی‌گشت، می‌رفت پایگاه بسیج مسجد. خانه هم که می‌رفت، سرش به کار خودش گرم بود. یک گوشه می‌نشست و یا قرآن می‌خواند یا درس. خیلی اهل حرف زدن از این طرف و آن طرف نبود. پس از شهادتش، دوستان مسجدی‌اش آمدند برای تسلیت گفتن به مادرش. 🍀گفتند: خوش‌به‌حال شما که یک همچین حافظ قرآنی را تقدیم اسلام کرده‌اید. مادر تازه آن‌جا فهمید پسرش حافظ قرآن بوده... #شـهید_حسن_قامت 📚«فرمانده! فرمان قهقهه!» ص42 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم ⚡️خواب با وضو ✍آخر شب بود. لب حوض داشت وضو می‌گرفت. باورم نمی‌شد! با تعجب گفتم: پسرم تو که اهل نماز اول وقت بودی؛ چرا الآن؟! البته خدا کریم است و بخشنده. یک بار اشکالی نداره. حتماً کار مهمی داشتی؛ نه؟! محمدرضا خندید و مسح سر و پایش را کشید و گفت: الهی قربون تو ننه‌ام برم که این‌قدر به فکر منی. خیلی مخلصیم ننه جون. ادامه داد: 🍃نمازم رو مسجد خوندم. می‌خوام با وضو بخوابم مادر. شنیدم کسی که قبل خواب وضو بگیره، انگار تا صبح عبادت کرده! #شهید_محمدرضا_میرانداز 📚«اخراج یک زگیل»، ص47 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍀راه شهید 🔹جنازه‌اش پس از شانزده سال، از عراق سالم به وطن برگشته بود. هنگام تحویل جنازه به بچه‌های تفحص، گریه می‌کرد و می‌گفت: مدت زیادی جنازه را زیر آفتاب گذاشتیم و پودر مخرب جسد روی آن ریختیم؛ ولی فقط کبود شد و باز هم سالم ماند. سالم ماندن بدن انسان پس از شانزده سال، ما را به گذشته‌ي محمدرضا کشاند. مادرش می‌گفت: از چهار، پنج‌سالگی نمازش را کامل می‌خواند. چهارده‌ساله بود که برای رفتن به جبهه خيلي تلاش می‌کرد؛ اما به خاطر سن کمش، مسئولین ثبت‌نامش نمی‌کردند. روز آخر ثبت‌نام، دست توی 🔸شناسنامه‌اش برد تا سن‌وسالش بیش‌تر نشون بده و هزار تا صلوات هم نذر امام زمانش کرد تا مولایش سربازی‌اش را بپذیرد. محمدرضا حاجتش رو از امام زمانش گرفت و رفت. حاج حسین کاجی، هنگام خاک‌سپاری شهید، ترک نشدن نماز شب، دائم‌الوضو بودن، مداومت بر غسل جمعه، نخوردن آب از روز جمعه و نگه داشتن آن برای غسل، و مالیدن اشک‌های زیارت عاشورا بر بدنش را از علت‌های جاودانگی جسم شهید دانست. 📚«مجله‌ي اشراق اندیشه»، قسمت خاکریز 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🍀اسراف ممنوع ✍در منطقه‌ي دشت عباس مستقر بودند. بعد از نماز، سر سفره‌ي ناهار نشستند. ☘غذا آب‌گوشت بود؛ ولی سیدسجاد بلند شد و رفت سراغ نان‌های خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن. شروع کرد به خوردن. 🍀گفتند: چرا اینا رو می‌خوری؟ غذا که هست. گفت: اون پیرزنای بی‌چاره با عشق، اینا رو می‌فرستن جبهه؛ شما می‌گذاریدشان برای دور ریختن؟! فردای قیامت، پاسخ زحمت اونا رو چه کسی می‌ده؟! #شهـید_سید_سجاد_خاضع 📚«گلاب سیاه»، ص36 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🍀علم آموزی ✍تصمیم گرفته بود در جبهه دبیرستان بزند. می‌گفت: امروز بچه‌های ما اینجا می‌جنگند و خون می‌دهند، عده‌ای هم بی‌تفاوت و اشراف‌زاده، تو شهرها، بی‌خیال، درس می‌خونن. فردا هم که درسشون تموم شد، مسئولیت‌های کلیدی مملکت رو توی دست می‌گیرند و این رزمنده‌ها باید بشن زیردست اونها.خلیل، فکر وسیعی داشت. 🔹رفتم پیش فرمانده و پیشنهاد تأسیس دبیرستان را دادم. گفت: آقا! چی داری می‌گی؟ غیرممکنه. مگه امکان داره اینجا کسی درس بخونه؟! اینا از درس فرار کردن؛ شما می‌خواهید از جبهه هم فراریشون بدین؟ لیست افراد و نمراتشان را به او نشان دادم: نگاه کنید فرمانده! نمره‌ي اول رشته‌ي ریاضی فیزیک خواجه نصیر، با معدل 19/5 اومده منطقه و می‌جنگه! اینم نمرات بقیه... فرمانده روی دو زانو نشست و گفت: برید ببینم چی کار می‌کنید. #شهـید_خلیل_مطهرنیا 📚«دوقلوهای جنگ»، ص39 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🔹سقای تشنه ✍سقا صدايش می‌کردند. به مادر گفته بود: می‌خوام اونجا سقا باشم. همیشه قبل از خودش به رزمنده‌ها تعارف می‌کرد. سر سفره‌ي ناهار و شام هم دنبال پارچ‌های آب می‌دوید و وقت‌وبی‌وقت به آن‌ها آب تعارف می‌کرد. می‌گفت: آب نطلبیده مراد است! حتی آب قمقمه‌اش را هم می‌بخشید. تشنه شهید شد؛ همان‌طور که آرزو داشت. #شهید_زکریا_صفرخانی 📚(«شب امتحان»، ص66) 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم ☘قدر مادر ✍داشتیم درباره‌ي مسائل سیاسی روز و اوضاع جنگ صحبت می‌کردیم که یک‌دفعه پرسید: اگه من شهید بشم، تو برام چه کار می‌کنی؟ سؤال عجیبی بود. تعجب کردم. سنش کوچک‌تر از آن بود که به جبهه راهش بدهند. گفتم: خدا نکنه؛ این چه حرفیه؟ گفت نه؛ بگو برام چه کار می‌کنی؟! گفتم: خوب؛ هزار تا صلوات؛ یه دور قرآن؛ چند روز روزه؛ دو هفته میام سر مزار و فاتحه‌ي سفارشی؛ شاید هم یه مراسم ختم باشکوه برات گرفتم؛ خدا رو چه دیدی؟! داشتم بحث را به شوخی می‌کشاندم که گفت: نه؛ نشد. گفتم: اصلاً هرچی تو بگی! خودت چه کار دوست داری برات انجام بدم؟ گفت: بعد از من به مادرم سر بزن؛ آخه خیلی تنها می‌شه. #شهید 📚(«امتداد 19»، ص4 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🍀گناهان هفته ✍صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا. هرچه صداش زدیم، جواب نداد. سرش شده بود پر از ترکش. توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود: «گناهان هفته: 🍀شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛ یک‌شنبه: زود تمام کردن نماز شب؛ دوشنبه: فراموش کردن سجده‌ي شکر یومیه؛ سه‌شنبه: شب بدون وضو خوابیدن؛ 🍀چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن؛ پنج‌شنبه: سلام کردن فرمانده زودتر از من؛ جمعه: تمام کردن صلوات‌های مخصوص جمعه و رضايت دادن به هفتصدتا.» اسمش «حسینی» بود. تازه رفته بود دبیرستان... #شهـید_حسینے 📚(«آخرین امتحان»، ص74) 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🍀انفاق با قرآن ✍برای بچه‌ها شکلات🍬 آورده بودند. مصطفی می‌گفت: هرکس شکلاتش رو به من بده، براش قرآن می‌خونم. هرچه اصرار کردیم که آن‌ها را برای چه جمع می‌کند، چیزی نگفت! من هم گفتم: به شرطی که برای من یاسین بخونی. مدتی بعد به دیدار خانواده‌ي شهیدی در بوشهر رفتیم. وضع مالی مصطفی طوری نبود که بتواند برای آن‌ها چیزی بخرد. 🍬شکلات‌ها را درآورد و به بچه‌ها داد. خجالت کشیدم از اینکه گفته بودم برایم یاسین بخواند. #شهید_مصطفی_شمسا 📚«زنگ عبور»، ص27 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم ✍حسـین را به بند نوجـوانان بِزه‌کار انداختند. صبورے به خرج داد. چند روز صداے نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. 🔸مأموران حسیـن را گرفتند زیر مشتـ و لگد. می‌گفتند: تو به اینها چی کار داری؟! از آن به بعد، شکنجه‌ي حسین، کار هر روز مأموران شده بود. 🔹یک بار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده‌ساله را می‌نشاندند روی صندلی الکتریکی، یا اینکه از سقف آویزان می‌کردند. #شهـید_حسین_علم‌الهدی 📚«امتداد 3 و 4»، ص23 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🍏سیب حلال ✍با بچه‌های فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز🍎 و درشت از آب رد شد. 🍀بچه‌ها سيب را گرفتند🍎 و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علی‌رضا نخورد. گفت: من نمی‌خورم.شاید صاحبش راضی نباشد. بچه‌ها نفهمیدند چی گفت! 🍀ولی پدر از خوش‌حالی بال درآورد؛ وقتی دید پسر کوچکش این‌قدر حلال و حرام سرش می‌شود! #شهـید_علی‌رضا_مظفری_صفات 📚«فکر بکر خدا»، ص70 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #میخواهم_مثل_تو_باشم 🍀در مزار#شهدا ✍به مصاحبه‌ با رزمنده‌ها، که از تلویزیون سیاه‌و‌سفیدشان‌ نشان می‌داد، خیره شده بود. صدای آهنگران در گوشش طنین‌انداز شده بود. داشت نقشه می‌کشید. تصمیم گرفت راز دلش را به خواهرش، مريم بگويد؛ 🍃اما مریم نپذیرفت که او هم مثل دیگر برادرانش به جبهه برود. گفت: باید صبر کنی برادرامون بیان؛ بعد اگه بابا راضی شد، بری. ☘بعدازظهر همان روز با هم رفتند مزار شهدا. قبرها را به خواهر نشان داد و گفت: تو اگه جای خواهر این شهدا بودی، دوست نداشتی دیگران برن و از خون برادرت پاسداری کنن؟! مریم بغضش گرفته بود، سکوت کرد و... #شهـید_محمدرضا_نجفی 📚شب امتحان، ص27 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #دو_نیمه_سیب 🔹بدون هیچ وجهی 🍀بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود، دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد. 🍀همین مبانی بود که مهریه ام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود. مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. 🍀اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. #شهید_مصطفی_چمران نیمه پنهان ماه 1، ص25 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #دو_نیمه_سیب 📖معجزه خطبـه عقد ✍اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنّت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد! 🍀همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را مے شنیدم، تنم می لرزید. 🍀ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان. این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛ چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید: وَ جعلَ بینکُم مَودَّه و رحمَه #شهید_محمد_ابراهیم_همت 📚نیمه پنهان ماه 2 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه 🍀برای تکمیل ایمان ♻️به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد! ♻️گفتیم: زود است؛ بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا می زنیم. گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!» همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم! ♻️گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: «عفیف باشد و باحجاب.» #شهید_حسین_زارع_کاریزی 📚قربانگاه عشق، ص108 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #دو_نیمه_سیب باجناق خودم! پیشنهاد دادم که بیاید با خودم باجناق شود. و همین مقدمه ای برای ازدواجش شد. به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما، جعفر آقا، از مال دنیا چیزی غیر از یک دوربین عکاسی نداره. گفت: مادر، اینها مال دنیاست؛ بگو ببینم از دین و ایمان چی داره؟ گفتم: از این جهت که هر چی بگم کم گفتم! ما که به گرد پای او هم نمی رسیم. گفت: خدا حفظش کنه. من هم دنبال همچین دامادی بودم. شهیــ❤️ـــد سرتیپ حاج محمدجعفر نصر اصفهانی 📚جانم فدای اسلام، ص42 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #دو_نیمه_سیب ♻️تقرب به خدا 🍀دو دل شده بودم؛ از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم را آرام نمی گذاشت و از طرفی، عدم آشنایی کافی با او، پاسخ دادن را برایم سخت کرده بود! 🍀تا اینکه یکی از استادانم درباره اش با من صحبت کرد و همان صحبتها، آرامش را به قلبم هدیه کرد. استادم گفت: 🌷«آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قوی است و به خدا نزدیک. به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصی دارد؛ اگر می خواهی به خدا تقرب پیدا کنی، درخواستش را بی جواب نگذار.» با این حرفها دیگر مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم. #شهـید_نصرالله_شیخ_بهایی 📚معجزه، ص31 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #دو_نیمه_سیب ✍از تبار یوسف 🍀هم خوش تیپ و زیبا بود ، هم درس خوان؛ اینجور افراد هم توی کلاس ، زودتر شناخته می شوند. 🍀نفهمیدن درس، کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی ، بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند. 🍀پاپیچش می شدند، ولی محلشان نمی گذاشت؛ سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج می دادند، می گفت: 🍀« دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره! نمی شه باهاش زندگی کرد. » #شهـید_محمد_علی_رهنمون 📚یادگاران16، ص19 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #دو_نیمه_سیب 📜کاغذ خواستگاری ✍هنوز آن کاغذ را دارم؛ شرایطش را خلاصه، رویش نوشته بود. و پایینش را امضا کرده بود. تمام جلسه خصوصی صحبت ما درباره ازدواج، ختم شد به همان کاغذ؛ مختصر و مفید. 🍀بعد از باسمه تعالی، ده تا از نظراتش را نوشته بود. بعضی هاش اینطور بودند: «داشتن ایمان به خدا و خداجویی؛ مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان؛ شغل من پاسدار است؛ مشکلات آینده جنگ؛ مکان زندگی؛ 🍀انگیره ازدواج، رسیدن به کمال.» عبارت ها کوتاه بود؛ اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن. شهــ❤️ــید سید علی حسینی ساکنان ملک اعظم 3، ص78 #رمضان 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #زیباتر_از_شقایق 🍀حنابندان! ✍محمد، هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبان ها افتاده بود. خیلی از بچه های مدرسه دوست داشتند با او دوست بشوند. دور و برش همیشه شلوغ بود. یک روز که آمد، دیدم دست هایش را حنا بسته است! تعجب کردم. به مسخره گفتم: محمد! این دیگر چه کاری است؟! گفت: «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسه ای ها راحت شوم؛ بگویند این پسر، اُمّل است و کاری به کارم نداشته باشند.» شـ❤️ـهید دکتر محمدعلی رهنمون یادگاران16، کتاب رهنمون، ص14 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸والسـابـقون ✍بدجوری ترسیده بودیم. به حالت آماده باش كامل قرار گرفتیم. اگر دشمن ما را میدید، كارمان تمام بود؛ یا كشته میشدیم و یا اسیر كه در آن صورت چون نیروی اطلاعاتی بودیم عاقبت بدی در انتظارمان بود. تعدادمان كم بود. 🌱احساس كردیم وسط نیروهای دشمن گیر افتاده‌ایم و دیگر راه فرار نداریم. چاره‌ای نبود. باید میپریدیم آن طرف نهر، پشت نخل‌ها. 🌱از روی نهر كه عبور كردیم ناگهان خشكمان زد! آنها با تسلط كامل، ما را دیده بودند‌. جلو آمدند و یكی یكی ما را در آغوش كشیدند. 🌱آقا هم وسط ایستاده بود، با همه گرم گرفت و روبوسی كرد. شناساییشان تمام شده بود و داشتند برمیگشتند. 🌱با دیدن آقا در خط دشمن، هم روحیه گرفتیم و هم شرمنده شدیم! 📚برگرفته از کتاب خاطرات سبز ص136 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #جای_پای_باران التـماس عاشقـانـه گله كردیم كاش مثل اوایل جنگ، در جبهه حضور پیدا میكرد و باعث دلگرمی بچه‌ها میشد. خودش هم دلتنگ شده بود. امام سفر او به استان‌های خوزستان، ایلام، كرمانشاه، كردستان و آذربایجان را حرام اعلام كرده‌بود! میگفت: باز هم میروم و به ایشان التماس میكنم. حجت‌الاسلام ذوالنور 📚برگرفته از کتاب پرتوی از خورشید ص157 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #جای_پای_باران عشـق و تکلیف ناراحت بود. از نگاه غمبارش می شد این را فهمید. درد دلش باز شده بود. نیمه های شب، قدم می زد و زیر لب نجوا می كرد. غصه می خورد. با این حال، #حاضر_نبود روی حرف امام حرفی بزند. امام دوست نداشت به او آسیبی برسد. ... زود خودم را رساندم خط. شاد و سرحال بود. بین رزمنده ها كه قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند. بالاخره امام راضی شده بود كه ایشان به جبهه برگردد. سردار مرتضی قربانی 📚برگرفته از کتاب شمیم خاطره ها ص۸۰ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🆔 @majnon313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#القصه #جای_پای_باران 🌹رفـتار علـوی 🌱هم از موفقیت عملیات والفجر ۱۰ خوشحال بودیم هم از حضور آقا در قرارگاه. موقع ناهار، بچه ها كمی بیشتر از حدّ معمول، تدارك دیدند تا به نوعی شادی خود را ابراز كنند. آقا با دیدن غذا كمی مكث كرد. 🌱شما خیلی از جسمتان كار می كشید و بیشتر از اینها به انرژی نیاز دارید ولی آیا بقیه نیروها هم چنین غذایی در اختیار دارند؟ 🌱برای من همان غذای سربازی را بیاورید. نباید كسی احساس كند من كه رئیس جمهور هستم، با بقیه تفاوت دارم... بعد هم درباره حفاظت از بیت المال، توصیه هایی فرمودند. شـــ❤️ــهید نورعلی شوشتری 📚برگرفته از کتاب در سایه خورشید ص۵۵ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊