eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
شواذ (نوادر) 🍀ایده های ناب از حقایق دفاع مقدس(۱) ✍در هنگامه ، در یکی از شهرهای شمالی کشور، یکی از سربازان ، شروع می کند به سمت مردم تظاهرکننده.  مردم به کوچه های فرعی پناه می برند. به دنبال آنها می دود. در یک کوچه بن بست، سرباز با دستور فرمانده خود شروع می کند به تیراندازی ... در همان لحظه یک دختر 9 ساله، خواهر 6 ماهه خود را بغل کرده و پشت در ایستاده بود و به سروصدای مردم گوش می داد. 💦هنگامی که با اسلحه قوی "ژ-3" به داخل کوچه تیراندازی می کند، گلوله از در خانه رد شده، به کودک 6 ماهه می خورد و از پشت بدن دختر 9 ساله خارج می شود. هر دو دختر، در یک آن و با یک گلوله، باهم به می رسند. 💦پس از پیروزی در بهمن 57، مردم سرباز را شناسایی کرده دستگیر کردند و به سپردند. ، از خون فرزندانش گذشت و خطاکار بعد از مدتی آزاد شد. 💦بهمن 1365 عملیات کربلای 5 در : پدر آن دو دختر که به جبهه اعزام شده بود، در سنگر با یکی از رزمندگان آشنا می شود.  در بین حرفها، پدر متوجه می شود این رزمنده، همان سربازی است که دختران او را به شهادت رسانده است. هیچ نمی گوید تا شرمنده نشود. 💦در ادامه ، و ، هر دو در کنار هم به می رسند، پیکرشان برجای می ماند و سالها بعد به خانواده هایشان بازمی گردد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸 نگاه جالب شهید به رضایتمندی پدر.... #متن_خاطره: ✍چند روز بود که شاد می‌دیدمش. با خودم گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده ، که اینطور خوشحاله... اما وقتی علت شادی‌اش رو ازش پرسیدم ، گفت: تو نمی‌دونی پدرم به من چی گفت! 🌀حرفی زد که انگار دنیا رو بهم ببخشیده... بابام بهم گفت: من از تو راضی ام ... وقتی پدرم از من راضی است، میخواهی خوشحال نباشم؟!!! #ولایت‌پذیری #شهیدمحمدزمان_ولی‌پور #شادی #پدر #احترام_به_والدین 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #شهدا_الگوی_تربیت ❇️ خاطره پدر #شهید #محسن #حججی 🔹 #ماه_رمضان بود که محسن ما را به سفر مشهد برد و شب‌های قدر را با یکدیگر در صحن و حرم #امام_رضا(ع) تا #صبح سر کردیم و زمانی که احیا تمام شد و ما رفتیم به‌سمت هتل تا صبحانه بخوریم محسن رفت کنار #ضریح و از آن‌جا به ما زنگ می‌زد و التماس #دعا داشت و می‌گفت: «تو رو #خدا دعا کنین و رضایت بدین من برم سوریه»، که در آخر هم به خواسته خودش رسید. ✅ پسرم برای سوریه رفتن #نذر کرده بود پای #پدر و مادرش را ببوسد تا #رضایت ما را جلب کند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم قسمتی از وصیت‌نامه‌ی #شهید_احمد_کشوری : در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم #گریه نکنید ولی ... اگر خواستید گریه کنید به یاد #امام_حسین (علیه السّلام) و #کربلا و #پدر و مادرانی که پنج فرزندشان #شهید شده گریه کنید، که اگر گریه های امام حسینی و #تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اکنون یادی از #اسلام نبود. 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
base.apk
4.38M
👆👆 ✅«فرار از گناه» ... ❤️خاطراتی کوتاه از سیره شهدا در ترک #گناه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 👌 گناه علاقه #انسان به #نماز و #عبادت را بسیار کاهش می دهد و حتی ممکن است سبب نفرت از یاد #خدا گردد. یادم نمی‌رود روزی را که وارد اتاق شدم و دیدم بابا عکس محمدرضا را دست گرفته و با او حرف می‌زند. 👌گفتم: «چی شده بابا؟» گفت: «دلم برای محمدرضا تنگ شده؛ کاش یه خبری ازش می‌آوردند.» سال 1358 بعد از مدت‌ها انتظار خبر شهادت محمدرضا را آوردند. 👌 خبری بدون هیچ اثر و نشانی. معلوم بود که یک خبرِ خشک و خالی نمی‌توانست #پدر و #مادر را از انتظار و نگرانی بیرون بیاورد. آن‌ها دنبال یک نشانه از محمدرضا بودند. حتی به یک قطعه #استخوان هم راضی می‌شدند. تا اینکه محمدرضا خودش به خوابشان آمد و گفت: «مگه من #امانت خدا نبودم؟ خدا امانتش رو گرفت. مگه مادر وهب در #کربلا یادتون رفته؟ مگه مادر وهب سرِ فرزندش رو به طرف #دشمن پرت نکرد و دیگه پس نگرفت؟» همین جمله کافی بود تا دیگر پدر و مادر به دنبال نشانی از محمدرضا نباشند. ------------ ❤️ #مال و فرزندان #آرايش زندگانى اين جهان است، و كارهاى نيك، پايدار به نزد پروردگار تو به پاداش، بهتر و اميدداشتن به آنها نيكوتر است. 📚(سوره کهف، آیه 46) #شهید محمدرضا حسنی‌پور 📚نشریه موعود، ویژه‌نامه چقدر زنده هستی، ص19 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈: 🌷 📍 (ع) 💎 ! تو را که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بر گونه‌های آنان و استشمام الهی آنان را ــ یعنی و شهدای این راه ــ به من داشتی. 💎! ای و ای ، پیشانی بر آستانت می‌سایم که مرا در اطهر(س) و فرزندانش(ع) در، حقیقی، قرار دادی و مرا از💧 بر فرزندان علی‌بن ابی‌طالب و فاطمه اطهر (ع)بهره‌مند نمودی؛ 💎چه عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ که در آن☀️ است، ، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که و داد. 💎، تو را که مرا از و ، اما و اهل‌بیت(ع) و پیوسته در پا کی بهره‌مند نمودی. از تو می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در از محضرشان بهره‌مند فرما. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚 محبت پدر❤️ ✔راوی: رضا هادي 💚پدر نام پيامبــري را بر او نهاد كه و قهرمان توكل و توحيد بود❤️ 💚همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد❤️ 💚به حرفهاي خيلي داشت❤️ 💎درخانه اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان زندگي مي كرديم.اولين روزهاي سال1336 بود. چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا ميكرد. 💎هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ** 💎پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟! 💎پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را هم ميكند! 💎راست ميگفت. پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. 💎ابراهيم دوران دبســتان را به💼 مرحوم طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد.يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار☀️(عج)را توي خواب ديده.وقتي هم كه خيلي آرزوي🌷 داشــته،🌟(ع)را در ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. 💎زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي🌟(ره) كه شاه،چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات🌟 زمانه(عج)می مونه. 💎دوســتانش هم گفته بودند:🌷 ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي بفهمه اخراجت ميكنه.شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي خيلي داشت. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚روزی حلال❤️ ✔خواهر شهيد 💚پدر و بود و به بسيار اهميت ميداد❤️ 💚رابطه دوستانه و بامحبت،فراتر از پدر و پسر❤️ 💚ماجرای خرید نان با سکه پنج ریالی پیره زن❤️ 💚سایه سنگین یتیمی بر سر،در نوجوانی❤️ ◀️پيامبراعظم(ص)ميفرماينــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از خود بيرون كند(نهج الفصاحه حديث۳۷۰) ◀️بر اين اساس پدرمان در ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. و بود و به بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر(ص)ميفرمايند:» ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن است(بحار االنوار ج۱۰۳ص۷) ◀️براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه)شاپور(آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازه اي كه از پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه اي كوچك بخرد. ◀️ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي كرد. به خاطر سختي هائي بود كه براي ميكشيد.هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به🕌 ميبرد. بيشــتر وقتها به آيت الله نوري(ره)پائين چهارراه سرچشمه مي رفتيم. آنجا🌟(ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن را داشت. ◀️يادم هســت كه در همان سالهای پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. ◀️شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود. ◀️ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي كرد و سكه پنج ريالي به من داد. ◀️نميخواستم قبول كنم ولي خيلي كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از بر لبانش نقش بست. ◀️خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد. پدر با ابراهيم از پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. ◀️اما اين دوستانه زياد طولاني نشد!ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دســت داد. در يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ برود. او هم قبول كرد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 👇 ⬅دختر‌ها خیلی بابایی هستند؛ رابطه شما به عنوان کوچک با پدرتان چگونه بود؟ ⭕ خیلی و بود. قبل ازدواجم با برای به رفتیم. با آنکه خیلی از شده بودم ولی با تشویق‌های پدرم شدم کمی از را طی کنم ولی نتوانستم تا بالا بروم و با هم برگشتیم. 📍با آنکه بیشتر وقت‌ها بیرون از بود ولی همان زمان کمی که در حضور داشت باحوصله می‌نشست و از حال و کار تک‌تک ما می‌کرد و باخبر می‌شد. در شرایطی هم که نمی‌شد ما را ببیند از مادرمان بچه‌ها را جویا می‌شد. ⬅به نظر شما چه ویژگی‌ای در پدرتان بود که او را به🌷 رساند؟ ⭕ همیشه سعی می‌کرد در کارهایش باشد. کمتر کسی از کار‌های او پیدا می‌کرد. 📍اصلاً و_مقام نبود. حتی از پدرم چهار سال ایشان را می‌خواستند تا برود پست جدیدش را بگیرد که پدرم قبول نمی‌کرد. 📍یک بار هم🌷 به پدرم گفت: «چرا نمی‌روی خودت را بگیری؟» به 🌷 می‌گوید: «من با آمده‌ام و دوست دارم در هم باقی بمانم.» آن را که درجه سرداری به آن بود پدرم اصلاً استفاده نکرد. 📍فقط یک بار به ما بچه‌ها پوشید که از او گرفتیم که الان آن در همه جا پخش است. پدرم خیلی به والدینش می‌گذاشت. 📍وقتی که سال ۶۲ پدربزرگمان می‌کند، مادرش را می‌آورد تا با خودش کند. تا سال ۷۴ که مادربزرگمان به رفت پیش ما می‌کرد. 📍همیشه می‌گفت: «اگر من به جایی رسیده‌ام از پدر و مادرم بوده است.» در صحبت‌هایشان می‌گفتند: «اگر یک می‌خواهید بروید و پدر و مادرتان از دستتان نباشد آن هیچ‌گونه ندارد. 📍مهم آن است که و از فرزندانشان داشته باشند.» همچنین پدرم خاصی به☀️(ع) و🌷 داشتند و به بچه‌های خیلی اهمیت می‌دادند و همیشه دوست داشت در مراسم و و شب‌های همگی در کنار هم داشته باشیم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍(آخر) 💧بدون تو نمی روم 👇 ⬅🌷 در🌷 شهدای به خواست و خودشان بود؟ ⭕بله؛ موقعی که پدرم با مادرم به🌷 شهدای رفته بودند مادرم به می‌گوید بیا نزدیکی مادرم یک دوطبقه بگیر. پدرم در جواب مادرم می‌گوید: « مشخص نیست چگونه باشد؛ شاید به صورت باشم.» واقعاً پدرم حرفش درست بود، چون وقتی پدرم را جلوی ما باز کردند ما هرچه دست زدیم به جز چیزی از پیکر باقی نمانده بود. 📍وقتی که با مامانم به🌷 شهدای رفته بودند، می‌گوید: «نمی‌دانم چرا وقتی به این سمت می‌آیم گویا این🌷 با من حرف می‌زنند.» 📍دوست می‌گفت: یک روز با🌷 در🌷 شهدای روی نیمکتی نشسته بودیم که ایشان به من گفت: «🌷 که جایش را مشخص کرده است؛ من را هم زیر پایش بگذارید.» 📍دوستش می‌گوید: «تو که اینجا جا نمی‌شوی؟» می‌گوید: «چرا من جا می‌شوم.» الان پدرم به فاصله دو آجر زیر پای 🌷 قرار دارد. آنجا نمی‌شود یک پیکر کامل را کرد، ولی پدرم جا شد. ⬅و سخن پایانی... ⭕یک بار حاج‌قاسم به پدرم گفته بود: «اگر نزد خدا آبرو و🌷 را داشته باشم در☀️ می‌ایستم تا شما بیایید. من بدون تو (حسین) به ☀️ نمی‌روم. این بی‌معرفتی است که من بدون تو به☀️ بروم.» 📍در آخر به کسانی که در شبکه‌های مجازی می‌گویند وقتی در کشور مشکلات زیاد است چرا به و کمک می‌شود، 📍می‌گویم هر ارگانی یک مسئولیتی دارد. نیز یک نیروی گسترده است که یک شاخه از آن به مردم و مربوط می‌شود. اگر امثال من و🌷 نباشند ناامنی‌های بسیاری در این کشور‌ها و به تبع آن در به وجود می‌آید. 💥 من،🌷🌷🌷،🌷،🌷 و... می‌روند تا برای ما و به بیاورند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 🍂افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه می کردند.😭 🔹️همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." 🔹️رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. 🔹️پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی امده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." ⚡ من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" 💢نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 ⚡گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😞 💢دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."💝 💢وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭 💥هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔘به مناسبت سالگرد سلیمانی سردار دلها 🍁 شهید بزرگوار ⬅️قسمت هفتم https://digipostal.ir/cefny3q 👈: ⬅️ 🌷 🔘 (ع) 💎، تو را که مرا از و ، اما و اهل‌بیت(ع) و پیوسته در پا کی بهره‌مند نمودی. از تو می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در از محضرشان بهره‌مند فرما... 🎐 | | | | ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
سلام بر ابراهیم 1.mp3
4.83M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚معلمی فداکار و اهل ورزش❤️ 💚هميشه از خدا ميخواســت🌟 بماند❤️ 💚سالهاست كه ☀️ و در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور❤️ 💚پدر نام پيامبــري را بر او نهاد كه و قهرمان توكل و توحيد بود❤️ 💚همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد❤️ 💚به حرفهاي خيلي داشت❤️ ⬅️ کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است. در مقدمه کتاب سلام بر ابراهیم، آمده است: "این کتاب نه تنها یادآور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️در عصری که نوجوان و جوان ما با تأثیر پذیری از الگوهای کم مایه در عرصه های ورزشی و هنری و... در کوره راه های زندگی، یوسف وار هر گامشان را چاهی در پیش و گرگی در لباس میش در کمین است، مروری بر زندگی ابراهیم ها می تواند چراغی در شب ظلمانی باشد. چرا که پیر ما فرمود: «با این ستاره ها راه را می شود پیدا کرد.»" 🍂این اثر حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی در گردآوری این مجموعه ارزشمند کمک رسان بودند. نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم گروهی از نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی هستند. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃 حال‌ ما در هجر (عج) کمتر از یعقوب‌ نیست او پسر گم‌ کرده‌ بود و‌ ما گم‌ کرده‌ایم!💔 🕊  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯