eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱معجزه اذان ص ۱۳۶ ✔حسين الله كرم 💚شلیک به مؤذن❤️ 🌱...فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟! 🌱اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم:!؟اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه مي كرد: 🍁@shahidabad313 🌱به ما گفته بودند شــما و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسلام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما هستيم. 🌱ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. 🌱صبح امروز وقتي صداي رزمنده شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند مي گفت، تمام بدنم لرزيد. 🍁@pmsh313 🌱وقتي نام اميرالمؤمنين(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي. نكند مثل ماجراي كربلا ... 🌱ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم. 🌱لذا دستور دادم كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من مي خواهم تسليم ايرانيها شوم. هركس مي خواهد با من بيايد. 🍁@shahidabad313 🌱اين افرادي هم كه با من آمده اند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته آن سربازي كه به سمت مؤذن شليك كرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او را ميُ كشم. 🌱حالا خواهش مي كنم بگو زنده است يا نه؟!... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت بیست و چهارم:اقامه نماز و آتیش سیگار 🌴دم دمای عصر بود و هنوز نمازمو نخونده بودم. جابجاییای مختلف سبب شده بود فرصتی برای خوندن پیش نیاد. تو اون وقت هیچی برام مهمتر از این نبود که هرجوری شده نمازمو بخونم و نشه. بود. دیدم الان وقتشه. نیت کردم و سرمو پایین انداختم و با همون حالت شروع کردم نماز خوندن و اذکار نماز رو زیرِ لب می خوندم. ظاهراً سربازا متوجه شده بودن لب من تکان می خوره و چیزایی می گم. شاید اصلا تصور نمی کردن دشمنشون که کافرش می دونستن تو این شرایط بحرانی و با این وضع اینقدر نماز براش مهم باشه که مشغول نمازشده باشه. 🌴بعثیا در تبلیغاتشون ایرانی جماعت رو و معرفی می کردن و خودشونو مسلمون واقعی . سایه ای روی سرم احساس کردم و دستم آتیش گرفت. از بوی سیگار متوجه شدم که آتیش سیگاره. یکیشون آتیش سیگار رو می چسبوند پشت دستام. سوختگی هم به زخمای روی دستم اضافه شد. نمازم قطع شد. فک نمی کردم با این وضعی که داشتم و چشم و دست بسته اینقدر سنگدل باشن و اینجور رفتارای وحشیانه رو انجام بدن . 🌴با سوزش دستِ من دلش خنک شد و رفت نشست. دوباره نمازمو از اول شروع کردم و دوباره قضیه تکرار شد. شکر خدا که با عنایت و کمک او، با وجودِ درد شدیدی که داشتم حسرتِ داد زدن و آه و ناله کردن رو به دلشون گذاشتم. چه نمازی بود نمازِ اون روز. بی طهارت و وضو. روی آیفا و دو مامور عذاب. به هر صورتی که شد نماز ظهر و عصرم رو با آتیش سیگار و پوتین  و بعد از چند بار شکسته شدن بجا اوردم و روسیاهی برای اون دو جنایتکار باقی موند. پشت دستام می سوخت و پام بشدت درد می کرد و اونا مستانه قهقهه می زدن.اون دو نانجیب برای آزار دادنم با هم رقابت می کردن و مرتب یکی بلند میشد و یکی می نشست و لابد به مسلمونی خودشونم افتخار می کردن که مثلا یه دشمنِ مجوسی رو گیر اوردن و برای رضای خدا دارن اونو آزار می دن. 🌴چقد تو اون شرایط غربت و تنهایی که به اسیری می بردنم، با احساس یگانگی می کردم. دست و چشمم بسته بود و دست دشمن باز. زخمی بودم و اونا سالم. تنها بودم و اونا با هم. غریب بودم و اونا تو وطنشون. ولی من همه چیز رو داشتم و اونا نداشتن. خدایی که منو فراموش نکرده بود و به من توفیق هم کلام شدن با خودشو تو این وضع بحرانی داده بود. من حضرت زینب(س)و زین العابدین(ع)رو داشتم و اونا وارثِ شمر و خولی. در رذالت و شقاوت با هم مسابقه می دادن و من به قافله اهل بیت(ع)دلخوش بودم. 🌴مطمئنم هرگز آیه ی «فاستقبوالخیرات» به گوششون نخورده بود و اگه هم شنیده بودن معنای رو براشون کج تفسیر کرده بودن که برای شکنجه ی یه مسلمانِ زخمی و در حال نماز با هم مسابقه می دادن. وقت و زمان برای من و اونا هر دو سپری می شد. برای ما با عشق به محبوب و راز و نیاز با معشوق و برای اونا به غیض و غضب و عقده گشایی. اذیت می کردن و می خندیدن و فراموش کرده بودن روزی خواهد رسید که مؤمنان در حالیکه غرق خوشی و نعمتای الهی هستند به آنان خواهند خندید...                                  ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت سی ودوم:زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد! 💎جوان بودم و نپخته. گاهی آدم حرفایی می زنه و بدون اینکه به عواقبش فِکر کنه، کاری می کنه که ممکنه تموم هستی خودشو بیهوده به خطر بندازه. منم مثلاً میخواستم یه جوری رو بعثیا تاثیر بذارم و بقول معروف ارشادشون کنم. حرفی از زبونم پرید که نزدیک بود بیهوده سر خودم و عده ای دیگه رو بباد بده. 💎مقداری عربی کتابی بلد بودم و کم و بیشی از حرفای اونا رو میفهمیدم و بزحمت چند کلمه ای ام می تونستم صحبت کنم. بعثیا مرتبا از لفظ استفاده می کردن و به ما می گفتن فرس المجوس. میخواستم یه جوری حالیشون کنم که اینجور نیست و ما دو ملت مسلمونیم و حتی اهالی بعضی شهرای مرزی ما رابطه ی خویشاوندی با هم دارن و قبل از انقلاب رفت و اومد صمیمی با هم داشتن و هر کدوم از ما احتمال داره اقوام و نزدیکانی تو کشور دیگه داشته باشیم. 💎این بود که دست و پا شکسته به یکی از عراقیا گفتم که ما مجوس نیستیم و دو ملت مسلمان و برادریم که رابطه ای خویشاوندی با هم داریم و خود من اقوامی در بغداد دارم که سالها قبل رفتن اونجا و ساکن هستن. تا این حرفا رو زدم حساس شد و رو کرد به یکی دیگه گفت این احتمالا نفوذی و از نیروهای معارض عراقی باشه. اصلا فکرشو نمی کردم این برداشت از صحبتام بشه! در جا خشکم زد .عجب غلطی کردم. اگه ببرن زیر شکنجه و مجبورم کنن اقواممو تو عراق لو بدم، اون وقت سر اون بیچاره ها چی میاد؟ 💎تو دلم به خودم فرستادم  که آخه این چه حرفی بود زدی. بذار شب و روز هی بگن مجوس و مشرک. ساکت شدم و تو دلم شدم به اهل بیت(ع)که بخاطر اون بیچاره ها هم که شده این نگهبان عراقی چیزی نگه و ماجرا کِش پیدا نکنه. نمی دونم چه اتفاقی افتاد. ولی خدا رو شکر اونم ترتیب اثر نداد و مشکلی پیش نیومد، ولی تا چند روزیکه بصره بودم تو دلم آشوبی بود و همش خودمو سرزنش میکردم و البته درس عبرتی برام شد که بیجا هر حرفی رو به زبونم جاری نکنم...                                                ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim 25.mp3
6.11M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚اسارت بعثی ها ص ۱۳۵❤️ 💚شلیک به مؤذن ص ۱۳۶❤️ 💚بوسه اسیران عراقی بر دستان ابراهیم❤️ 💚معجزه اذان❤️ 🌱...فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟! 🌱اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم:!؟اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد و مترجم سريع ترجمه مي كرد: 🌱به ما گفته بودند شــما و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسلام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما هستيم. 🌱ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. 🌱صبح امروز وقتي صداي رزمنده شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند مي گفت، تمام بدنم لرزيد. 🌱وقتي نام اميرالمؤمنين(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي. نكند مثل ماجراي كربلا ... 🌱ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯