eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 🌷زندگینامه داستانی ✏️به قلم نظیفه سادات مؤذّن (باران) 🎤خاطرات «اعظم اکبری»همسر شهید 🔖 ✫⇠ 🔘فصل اول: بله‌ی پرماجرا 🌿از بین خواستگارهای جورواجوری که راه و بیراه در خانه‌شان رفت‌وآمد داشتند، هیچ گزینه‌ای پیدا نمی‌شد که حتی دلش بیاید با عباس مقایسه‌اش کند. هرقدر هم که آن‌ها از جهت موقعیت‌های مالی و شغلی، در ظاهر، خیلی بالاتر از عباس بودند، نجابت و ایمان و اخلاق و مهربانی عباس، اصلاً نظیر نداشت. نه؛ واقعاً نمی‌شد از این پسرخاله‌ی گذشت * 🌿ولی اگر جواب مثبت بدهد، مجبور است از آرزوی خیلی خیلی بزرگی بگذرد. آرزویی که برای رسیدن به آن زحمات طاقت‌فرسایی کشیده بود. مجبور است دوری از خانواده را تحمل کند و برای زندگی به شهری برود که دوستش ندارد. * 🌿ساعت‌ها توی اتاقش می‌نشست و به تک‌تک زوایای نتایج هر پاسخش فکر می‌کرد و دست‌آخر، کلافه و بلاتکلیف و عصبی از جا بلند می‌شد و ادامه‌ی این روند خسته‌کننده و بی‌نتیجه را به‌روز بعد موکول می‌کرد. بارها تصمیم گرفت با مادر صحبت کند و نظرش را بپرسد و مشورت بگیرد، ولی هر بار خجالت مانع شد و حرفش را در گلو خشکاند. * 🌿سه ماه با همین حال‌ و روز گذشت. تا اینکه عباس هوس کرد سری به خاله فاطمه جانش بزند و یک روز ناگهانی و بی‌مقدمه اعظم را از سر اجاق و در حال آشپزی صدا کند: اعظم! یه لحظه بیا کارت دارم. دل اعظم انگار سر خورد و افتاد کف آشپزخانه! در جا لب پایینش را کشید زیر دندان و فشارش داد: ای وای! حتماً جواب می‌خواد! _ الان می‌یام. * 🌿چادر را کشید روی سرش و پله‌ها را رفت بالا: بله. _ اعظم خانوم! جواب اون سؤالی که چند ماه پیش خاله زهرا پرسیده بودن ازتون، چی شد؟ قابل نمی‌دونید یه جوابی به ما بدید؟... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯