#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
⏺نيمه شعبان ص ۱۰۸
✔جمعي از دوستان شهيد
💚نجوای ابراهیم با امام زمان (عج)❤️
⏺...صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخلاف هميشه هيچ كس آنجا نبود.
🍁@shahidabad313
⏺كمي گشتم ولي بي فايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقيها شهر را تصرف كرده اند!
⏺داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاقها باز شد.
⏺يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا!
⏺وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند!
🍁@pmsh313
⏺ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد.
⏺براي دل خودش مي خواند. با امام زمان)عج( نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
⬅️جايزه ص ۱۰۹
✔قاسم شبان
💚سرباز شیعه عراقی❤️
⬅️يكــي از عملياتهاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب.پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم.
⬅️ســاعت يك#نيمه_شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
🍁@shahidabad313
⬅️هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك مي شود! يك دفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي كرد به ما نزديك مي شد!
⬅️خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود!وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم#سرباز_عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
🍁@pmsh313
⬅️يك دفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي#تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم.
⬅️رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه مي كني!؟ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يك دفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنين علی(ع)و امام زمان)عج( را صدا مي زد.
🍁@pmsh313
⬅️من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايرانيها برسانم و برگردم!بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان#شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. حســابي جا خــوردم.
⬅️ابراهيم به#ســرباز_عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي مي تواني اينجا بماني و برنگردي. تو#برادر_شيعه ما هستي.ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را مي كشد.
⬅️بعد با تعجب به#چهره_ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت#ابراهيم_هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
🍁@shahidabad313
⬅️من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيها هم#رفيق داري ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگانهاي نظامي ارســال كردند و گفتند:
⬅️هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت!...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_سوم
◀️جايزه ص ۱۱۱
✔قاسم شبان
💚فرمانده گمنام❤️
◀️...در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه شهید اندرزگو(ره)انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده.
💥ما هم منتظر شديم ولي خبري از#فرمانده نشد.
🍁@shahidabad313
◀️تا اينكه خبر رســيد،#جمال_تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!
◀️با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
🍁@pmsh313
◀️جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام مي شود.
🍁@shahidabad313
◀️من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت مي بــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم.
◀️شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط
شكن بود به شهادت رسيد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
💠ابوجعفر ص ۱۱۲
حسين الله كرم، فرج الله مراديان
💚عملیات در ارتفاعات بازی دراز❤️
💠روزهاي پاياني سال ۱۳۵۹ خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند.
💠قرار شد هم زمان بچه هاي گروه شهید اندرزگو(ره)
عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند و رضا گوديني و من انتخاب شديم.
🍁@shahidabad313
💠براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري(از بنيان گزاران سپاه كرمانشاه و از نيروهاي كرد محلي بود. وهاب تحصيلات دانشگاهي داشت و به قرآن ونهج البلاغه مسلط بود. بسياري از نيروها، وارد نشدن كرمانشاه را در غائله كردستان مديون مديريت
وشجاعت او مي دانستند. وهاب هم اجر زحماتش را گرفت و به ياران شهيدش پيوست)
💠شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم.
💠با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.
🍁@pmsh313
💠در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشهاي ترسيم كرديم.
💠دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته)جاده دشــت گيلان( و ديگري جاده خاكي بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامي از آن استفاده مي شد.
🍁@shahidabad313
💠فاصله بين ايــن دو جاده حدودًا پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم.
💠من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم.
🍁@pmsh313
💠دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.
💠از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقيها هنوز بر روي بازي دراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت
مي رفتند.
🍁@shahidabad313
💠هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود.
💠بعد از لحظاتي گلوله هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبانهاي عراقي بدون هدف شليك مي كردند. وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
✳ابوجعفر ص ۱۱۳
حسين الله كرم، فرج الله مراديان
💚رفتار ابراهیم با بیسیم چی مجروح عراقی❤️
✳...با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در
دل دشمن ايجاد كنيم.
🍁@shahidabad313
✳هنوز صحبتهاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم.
✳صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند.ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم.
✳روبروي ما يك تپه بود. يك دفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!
🍁@shahidabad313
✳بچهها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او
كشته شده بودند. فقط بيسيم چي آنها مجروح روي زمين افتاده بود.
✳گلوله به پاي بيسيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله مي كرد.يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيم چي رفت.
✳جوان عراقي مرتب مي گفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: مي خواي چي كار كني؟!
گفت: هيچي، مي خوام راحتش كنم.
🍁@pmsh313
✳ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي مي كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه مي كرديم.
🍁@shahidabad313
✳يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار مي كنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
✳بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم
و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
✳پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف مي زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر مي كرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
🍁@shahidabad313
✳آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت:
🍁@pmsh313
✳من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلا فكر نمي كردم كه شما اين گونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را مي فهميديم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
♦️ابوجعفر ص ۱۱۵
حسين الله كرم، فرج الله مراديان
💚نگهبانی دادن اسیر عراقی❤️
♦️...هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار»بان سيران« در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
♦️ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برمي گشــتم يك دفعه جا خوردم!
🍁@shahidabad313
♦️جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد.
🍁@pmsh313
♦️اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد مي شد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم!
♦️با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد.
🍁@shahidabad313
♦️چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!
♦️با تعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه مي شي!با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد:
♦️ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راههاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.
🍁@pmsh313
♦️بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده.
🍁@shahidabad313
♦️براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد.
♦️ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. مي خواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
🔺️ابوجعفر ص ۱۱۶
✔حسين الله كرم، فرج الله مراديان
💚شهادت ابو جعفر(اسیر عراقی)❤️
🔺️...مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام#گروه_توابين به جبهه آمده اند.
🔺️آنها به همراه رزمندگان#تيپ_بدر با عراقي ها مي جنگيدند.
🍁@shahidabad313
🔺️عصر بــود. يكي از بچ ههاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است!
🔺️عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا مي كنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق مي كنيم.
🍁@pmsh313
🔺️قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود.
🔺️تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده مي شد!
🔺️سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم.
🍁@shahidabad313
🔺️از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور مي شد.
🔺️حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
🔻دوست ص ۱۱۷
✔مصطفي هرندي
💚ابراهیم دوست ماست❤️
🔻خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟
🔻ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاء الله عزيزي(جانباز سرافراز واز معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه شرح مفصل ماجرای جانبازی او در کتاب وصال توسط گروه شهيد هادی منتشر شد)
🍁@shahidabad313
🔻شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
🔻مرتب فرياد مي زد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
🍁@pmsh313
🔻بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاء الله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر!
🔻كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
🔻مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
🔻كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من.خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم. عراقي ها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم.
🔻حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط مي گفتم: يا صاحب الزمان)عج( ادركني.هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
🔻مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام. من دردي حس نمي كردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
🍁@pmsh313
🔻بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
🔻مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
🍁@shahidabad313
🔻ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در
جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت.
🔻او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتاد_و_نهم
🍂گمنامي ص ۱۱۹
✔مصطفي هرندي
💚گمنامی❤️
🍂قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج مي زد.
🍂صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال.
🍂مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم.
🍁@shahidabad313
🍂فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
🍂خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد.
🍂مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است.
🍂قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم.
🍁@pmsh313
🍂پيرمردي جلو آمد. او را مي شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
🍂همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود. انگار مي خواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي،
💥اما پسرم!
🍂پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!!
🍂بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
🍁@pmsh313
🍂ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س)
به ما سر مي زد.
🍂اما حالا، ديگر چنين خبري نيست! پسرم گفت: »شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه(س)هستند!«
🍁@shahidabad313
🍂پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط مي خورد و پايين مي آمد.
🍂مي توانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. »گمنامي!«...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد
🌱گمنامي ص ۱۲۰
✔مصطفي هرندي
💚ابراهیم عابد شب❤️
🌱...بعد از اين ماجرا(خواب پدر شهید)نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. مي گفت: ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين(ع)كم ندارند.
🌱مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
🌱بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين(ع)دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.ابراهيم مطمئن بود كه#دفاع_مقدس،محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است.
🍁@shahidabad313
🌱براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريــف مي كرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير مي كرد و معنوي تر
مي شد.
🌱در همان مقر شهید اندرزگو معمولا دو ســه ساعت اول شب را مي خوابيد و بعد بيرون مي رفت!
موقع#اذان برمي گشت و براي#نماز_صبح بچه ها را صدا ميزد.
🌱با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نمي ماند!؟ يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت
🍁@pmsh313
🌱فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار مي كرد پرس و جو کردم فهمیدم كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل#نماز_شب هستند.
🌱ابراهيم براي همين به آنجا مي رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب مي خواند همه مي فهمند.
🌱اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي(ع) به نوف بكالي مي انداخت كه فرمودند: »شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.«
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد_و_یک
💚فقط براي خدا❤️ص ۱۲۲
✔يكي از دوستان شهيد
🌙رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد. پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمي فهميدم!
🍁@shahidabad313
🌙دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب نمي آوردي حتمًا اسير مي شدم! گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟
🌙من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي! اما من هر چه مي گفتم: اين كار را نكرده ام بي فايده بود.
🌙مدتي گذشت. دوباره به حرفهاي دوستم فكر كردم. يك دفعه چيزي به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد.
🍁@shahidabad313
🌙با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا ً آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد!
🌙يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالائي داشــته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!امــا ابراهيم چيزي نمي َ گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از دستت ناراحت مي شم.
🍁@shahidabad313
🌙اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود.گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي مي آمدم عقب. ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود.
🌙من تقريبًا آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خون ريزي پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من مي گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي شما باشد.
🌙براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر. بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نمي زد!
🍁@pmsh313
💥علتش را مي دانستم. او هميشه مي گفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتاد_و_دو
💎فقط براي خدا ص ۱۲۳
✔يكي از دوستان شهيد
💚هدیه امام خمینی(ره)برای چوپان❤️
💎به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
💎چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟ ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده هاي خدا هستيم.
🍁@shahidabad313
💎بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه مي کني؟! گفت: زندگي مي کنم. دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟!
💎پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا مي رفتم. ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت:
💎اينها هديه امام خميني)ره(براي شماست.پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
🍁@pmsh313
💎بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي!ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثاني مطمئن باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نمي کند.
💎شما شــك نكنيد، كار براي رضاي خدا هميشــه جواب مي دهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛