eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
#اخلاق_شهدایی 🌸 روش آقای #رجایی برای بیدار ڪردن بچه‌ها برای #نماز_صبح با توجہ بہ اینڪه در سن نوجوانی معمولاً خواب بچه‌ها قدری #سنگین است و بہ خصوص خواب صبح ڪه شیرین هم هست،? این بود ڪه بالای سر بچه‌ها می‌ایستاد و با شوخی و با صدای بلند می‌گفت: #بلند صحبت نڪنید ڪه بچہ از خواب بیدار می‌شود! » 🌸 بچه‌های ما بین 6 تا 10 سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و #ذوق داشتند، لذا بلند می‌شدند. تأڪید آقای رجایی این بود ڪه قبل از اینڪه آفتاب بزند، آنها #بیدار شوند. 🌸 اگر می‌دید آنها بیدار نمی‌شوند، بالای سر آنها می‌نشست و با #محبت و شوخی شانه‌های آنها را مالش می‌داد و با آنها حرف می‌زد ڪه با لطافت و #ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد ڪه بلند می‌شدند شانہ آنها را می‌گرفت و آنها را تا نزدیڪ دستشویی همراهی می‌ڪرد و قبل از رسیدن بہ دستشویی با شوخی یك ضربہ ملایم با ڪف دست بہ پشت آنها می‌زد! 🌸👈 با این روشهای بسیار #عاطفی و توأم با مهر و محبت می‌خواست فرزندانش بہ #نماز عادت ڪنند و از این امر هم خاطره #تلخی نداشتہ باشند ... ( ناگفتہ های همسر شهید رجایی ) #شهید_محمدعلی_رجایی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚محب و شیعه واقعی❤️ 🍃 (ع) ✨ 👈مي گويند اگر مي خواهي شيعه ي واقعي آقا🌷 (علیه السلام) را بشناسي سه بار در مقابل او نام 🌷 (علیه السلام) را بر زبان جاري كنيد.خواهيد ديد كه و شيعه ي واقعي حالتش تغيير كرده و💧 در چشمانش حلقه مي زند. 🌷@shahidabad313 🔹️شدت علاقه و محبت🌷 به🌷 (علیه السلام) وصف ناشدني بود. او از زماني كه خود را شناخت در راه سيد و سالار🌷 قدم بر مي داشت. ⚘@pmsh313 🌷 از بچگي در هيئت ها کمک مي کرد. او در کنار ذکرهايي که هميشه بر لب داشت، نام🌷 (علیه السلام) را ميکرد واقعاً نمي شود ميزان او را توصيف كرد. اين سال هاي آخر وقتي در برنامه هاي شركت مي كرد، حال و هواي همه مي كرد. ⚘@pmsh313 ♨️يادم هست چند نفر از كوچك ترهاي مي پرسيدند: چرا وقتي آقا🌷 در جلسات شركت مي كند، حال و هواي ما تغيير مي كند؟ 🍂ما هم مي گفتيم به خاطر اينكه او تازه از و برگشته. ⏺اما واقعيت چيز ديگري بود. آقا🌷 (علیه السلام) با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود. او تا حدودي🌷 (علیه السلام) را شناخته بود. براي همين وقتي نام مبارك را در مقابل او مي بردند اختيار از كف مي داد. ⚘@pmsh313 🍂وقتي صبح ها براي به🕌 مي آمد. بعد از در گوشه اي از🕌 به مي رفت و در كل را قرائت مي كرد. 🌷 هر جا مي رفت براي🌷 (علیه السلام) مي كرد. درباره ي كه نوجوانان🕌 بودند نيز هميشه جزء بانيان هزينه هاي بود. ⚘@pmsh313 🍂زماني که🌷 ساکن بود، هر به مي رفت. در مدت حضور در از دوستانش جدا مي شد و عجيبي با مولای خود داشت. 📍خوب به ياد دارم که🌷 از ميان همه ي شهداي به يك🌷 علاقه ي ويژه داشت. بعضي وقت ها خودش را مثل آن🌷 مي دانست و جمله ي آن🌷 را مي كرد. 🌷@shahidabad313 🌷 مي گفت: من، آقا🌷 (علیه السلام) ، هستم. جون در روز 🌷 به آقا حرف هايي زد كه حرف دل من به است. ⚘@pmsh313 📍او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه ندارد كه خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد. من هم همين گونه ام. نه آدم درستي هستم. نه... 💥در اين آخرين سفر🌷 مطلبي را براي من گفت كه خيلي عجيب بود!🌷 مي گفت: يك بار در تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا اصلاً نخورم تا ببينم مولاي ما🌷 (علیه السلام) در روز🌷 چه حالی داشت. ⚘@pmsh313 🍂اين كار را شروع كردم. حال و روز من خيلي خراب شد. وقتي خواستم از بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهي مي رود. 💎من همه جا را مثل مي ديدم. آنقدر حال من بد شد كه نمي توانستم روي پاي خودم بايستم. از آن روز بيشتر از قبل مفهوم🌷 و💧 و🌷 (علیه السلام) را مي فهمم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧شهیدی که🌷 بدون او به☀️ نمی‌رفت! ۳۸ سال با هم بودند 👇 ⬅از خلقیات بگویید و اینکه ایشان چه سبکی در برای فرزندانش در پیش گرفته بود؟ ⭕هیچ و مقامی پدرم را نکرد. مثال‌زدنی داشت. علاقه‌ای به پست و مقام‌های دنیایی نداشت. هر از گاهی که به گلایه می‌کردیم و می‌گفتیم چرا این‌قدر کم به خانه می‌آیید؟ پاسخ می‌داد: «به خاطر راحتی شما.» هرموقع برای☀️ می‌ایستاد بدون اینکه به ما بچه‌ها بگوید ما بچه‌ها از کوچک تا بزرگ با شنیدن صدای نمازش از بلند می‌شدیم و پشت سر ایشان می‌ایستادیم و🍀 می‌خواندیم. درخصوص من و خواهرم از همان کوچکی به ما داشت ولی هیچ‌وقت این حرف را به ما نمی‌گفتند و از ما نمی‌خواستند که باید حجابتان باشد. ولی به صورت غیرمستقیم با حرف‌زدنشان و انجام کارهایشان ما متوجه شدیم که باید💥 داشته باشیم. همچنین ایشان نوه‌هایش را خیلی 💥 داشت. وقتی که از بیرون به خانه می‌آمد، بچه‌ها برای ایشان از همدیگر می‌گرفتند. ⬅ چند سال با🌷 همراه بود؟ ⭕شهیدی که🌷 بدون او به☀️ نمی‌رفت!پدرم ۳۸ سال با🌷، چه در زمان و چه در جنگ‌های نامنظم و ، داشت. همیشه🌷، بابا را با نام کوچک «🌷» صدا می‌زد.🌷 می‌گفت: «اگر دو نفر در این من را کنند من می‌توانم 🌷 شوم و وارد ☀️ شوم. یکی خانمم و دیگری🌷 است.» با آنکه پدرم این همه سال با🌷 بود، ولی هروقت تلفنی با حاجی می‌کرد، یک خاصی روی صورت نمایان می‌شد. انگار در خود با یکدیگر می‌کشیدند. خیلی وقت‌ها به خاطر مشغله کاری‌اش زود قبل از دم در خانه🌷 منتظر می‌ایستاد. حتی یک کارتن در داشت که☀️ صبحش را روی آن می‌خواند و حاجی می‌ماند. با تردد پدرم تمام همسایه‌ها هنگام رفتن به سر کار «پورجعفری» را می‌شناختند. حتی موقع برگشت هم وقتی پدرم مطمئن می‌شد🌷 داخل خانه شده است به خودمان برمی‌گشت. تا موقعی که چیدمان کار برنامه‌ها، جلسه، هماهنگی‌ها و مأموریت‌ها را انجام نمی‌داد خیالش راحت نمی‌شد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌱گمنامي ص ۱۲۰ ✔مصطفي هرندي 💚ابراهیم عابد شب❤️ 🌱...بعد از اين ماجرا(خواب پدر شهید)نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. مي گفت: ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين(ع)كم ندارند. 🌱مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست. 🌱بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين(ع)دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.ابراهيم مطمئن بود كه،محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است. 🍁@shahidabad313 🌱براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريــف مي كرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير مي كرد و معنوي تر مي شد. 🌱در همان مقر شهید اندرزگو معمولا دو ســه ساعت اول شب را مي خوابيد و بعد بيرون مي رفت! موقع برمي گشت و براي بچه ها را صدا ميزد. 🌱با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نمي ماند!؟ يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت 🍁@pmsh313 🌱فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار مي كرد پرس و جو کردم فهمیدم كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل هستند. 🌱ابراهيم براي همين به آنجا مي رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب مي خواند همه مي فهمند. 🌱اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي(ع) به نوف بكالي مي انداخت كه فرمودند: »شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.« ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🌿مطلع الفجر ص ۱۳۴ ✔حسين الله كرم 💚مقاومت ابراهیم❤️ 🌿...بعضي از گردانها با عبور از تپه ها، به ارتفاعات شياكوه رسيدند. حتي بالای ارتفاعات رفته بودند. دشــمن مي دانست كه از دســت دادن شياكوه يعني از دست دادن شهر عراق براي همين نيروي زيادي را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگيري وارد كرد. 🍁@shahidabad313 🌿نيمه هاي شــب بي سيم اعلام كرد: حســن بالاش و جمال تاجيك به همراه نيروهايشــان از جبهه مياني به شياكوه رســيده اند و تقاضاي كمك كرده اند. 🌿لحظاتي بعد ابراهيم تماس گرفت و گفت: همه ارتفاعات انار آزاد شده، فقط يكي از تپه ها كه موقعيت مهمي دارد شــديدًا مقاومت مي كند، ما هم نيروي زيادي نداريم. 🍁@pmsh313 🌿به ابراهيم گفتم: تا قبل از صبح با نيروي كمكي به شما ملحق مي شوم. شما با فرماندهان ارتش هماهنگ كنيد و هر طور شده آن تپه را هم آزاد كنيد. 🌿همــراه يك گردان نيروی کمکی به ســمت جبهه ميانــي حركت كرديم. در راه از فرماندهي ســپاه گفتند: دشــمن از پاتك به بستان منصرف شده، اما بســياري از نيروهاي خودش را به جبهه شما منتقل كرده. شما كنيد 🌿كه انشاءالله سپاه مريوان به فرماندهي حاج احمد متوسليان عمليات بعدي را به زودي آغاز مي كند. در ضمن از هماهنگي خوب بچه هاي ارتش و سپاه تشكر كردند 🍁@shahidabad313 🌿و گفتند: طبق اخبار به دســت آمده تلفات عراق در محور عملياتي شما بسيار سنگين بوده. فرماندهي ارتش عراق دستور داده كه نيروهاي احتياط به اين منطقه فرستاده شوند. 🌿هوا در حال روشــن شدن بود. در راه را خوانديم. هنوز به منطقه انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غلام علي پيچك در جبهه گيلان غرب همه ما را متأسف كرد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💥ایستگاه ، یکی از مهمترین ایستگاهای عالم برزخ! 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰فتح المبين ص ۱۵۶ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚حمله به توپخانه دشمن❤️ 🔰... را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. 🍁@shahidabad313 🔰يك دفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن َ ها دويد. 🔰بعد پريد بالاي تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. 🔰هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! 🍁@pmsh313 🔰با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. 🔰به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آنها حمله كرديم! 🍁@shahidabad313 🔰دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچه ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💎 (۴۳) 🍀(ره) 🍁 همراه با تلاش خالصانه 🌿 و درس آموز 🍂مقدمه سازی 👈: ص ۶۳ 🔹️به اهتمام: سیدعبدالمجید کریمی 🔸️انتشارات زائر رضوی 🖊وقتی ورق برگشت ص ۶۸ 🔸️داعش به دروازه هــای اربیل رسیده بود و بیم آن می رفت که شهر عن قریب اشغال شـود. بارزانی می گوید: »من پس از حملۀ داعش با آمریکایی ها، ترکیه، انگلیس، فرانسه و حتی عربستان تماس گرفتم. 🔸️همۀ مقامات این کشورها در جواب گفتند فعلاً هیچ کمکی نمی توانند بکنند.« بارزانی چنین ادامه می دهد: من فــوراً با مقامات ایـرانـی تماس گرفتم و به آنها صریحاً گفتم شهر در حال سقوط است. 🔸️اگر نمی توانید کمکی کنید، ما شهر را تخلیه می کنیم. شمارۀ تماس را به من دادند و گفتند: 🔸️»حاج قاسم نمایندۀ تام االختیار ما در مبارزه با اسـت.« سریع با حاج قاسم تماس گرفتم و اوضـاع را دقیقاً شـر ح دادم. ایـشـان بـه مـن گفت: »مـن فـردا، بعد از، اربیل هستم.« 🔸️به او گفتم: »فردا دیر است. همین حاال بیایید.« گفت: »کا ک مسعود، فقط امشب شهر را نگه دار.« فردا صبح حاج قاسم در بود. من به استقبالش رفتم. حاجی با ۵۰ نفر از نیروهای مخصوصش آمـده بـود. 🔸️آنهـا به سرعت به محل درگیری رفتند و نیروهای پیشمرگ را سازماندهی دوباره کردند. در عرض چند ساعت ورق به نفع ما برگشت. در ضمن کمکهای تسلیحاتی ایران نیز برای ما رسید. 🔸️حاج قاسم چند نفر از نیروهایش را برای در اربیل گذاشت و خودش به کربلا بازگشت. ما بعدها یک فرمانده داعش را اسیر کردیم و از او پرسیدیم 🔸️شما که در حال بودید، چگونه یک باره عقب نشستید؟ این اسیر داعشی به ما گفت: »نفوذیهای ما در اربیل خبر دادند در اربیل است؛ روحیۀ افراد ما به هم ریخت و عقب نشستیم... .« 🌼مسعود بارزانی، رئیس وقت اقلیم کردستان ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔹(۲) 🔸️ 💢از مجموعه خاطرات شهید پورجعفری با حاج قاسم ✍ را با حاج قاسم خوندم.گفت برو ببین حسین پور جعفری آمده یا نه؟!پشت در ایستاده بود به نماز.گفتم:چرا این جا ایستادید؟چرا نیامدید داخل؟دست گرفت جلوی صورتش که بفهماندم آرام صحبت کنم.گفت:من سال هاست نماز صبحم را این جا می خوانم. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰والفجرمقدماتي ص ۲۰۶ ✔علي نصرالله 💚ابراهیم در کانال❤️ 🔰...مي خواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نمی شه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح بر مي گردند. 🔰ســاعتي بعد را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برمي گشــتند سراغ ابراهيم را مي گرفتم. اما كسي خبري نداشت. 🍁@shahidabad313 🔰دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره اي خاك آلود وخســته از ســمت خط برمي گشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟همين طور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. 🔰با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خب، الان كجاست؟!جواب داد: نمي دونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نمي تونيم انجام بديم. 🔰اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانالها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برمي گرديم.مجتبي ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف مي زدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. 🔰ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپي جي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. 🍁@pmsh313 🔰ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برمي گشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لاي تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. 🔰يك دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب.توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. 🍁@shahidabad313 🔰ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. 🔰ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.خيلي ها مي گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✏مزار يادبود ص ۲۳۵ ✔خواهر شهيد 💚لیاقت شهادت❤️ ✏بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که را کامل رعايت کند و... ✏وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و... ✏اما هيچ گاه امر و نهي نمي کرد ابراهيم را در نصيحت کردن رعايت مي نمود.در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي صدا مي زد و مي گفت: »، فقط و« 🍁@shahidabad313 ✏هميشــه به دوستانش در مورد گفتن مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و بگوئيد. ✏زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر مي توانستيم او را ببينيم. ✏خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود: ⚡اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند ⚡اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را ⚡اگر با آتش و خون خو بگيرم زخط سرخ رهبر بر نگردم 🍁@pmsh313 ✏بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي مي گفتند: فقط مي ريم جبهه براي شهيد شدن و... اصلا ً خوشش نمي آمد! به دوستانش مي گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسلام و انقلاب مي کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ✏ولي تا اون لحظه اي که نيرو داريم بايد براي اسلام کنيم. مي گفــت بايد اين قدر با اين بدن کار کنيم، اين قدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صلاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم. ✏اما ممکن هم هســت که شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠(۱۴۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و چهل و نهم:یه اسپک جانانه 🍂یکی از خاطره های ماندگارم از اسارت در همون آسایشگاه ناصر ماجرای اسپک زدن در خواب بود. تعدادی از بچه ها برای بیدار شده بودن و داشتن نماز می خوندن. من هنوز خواب بودم و در عالم رؤیا حسابی غرق شده بودم و خواب می دیدم  با تعدادی از بچه ها  در یه تیم دارم می کنم و من اسپک زن تیم بودم. 📌یکی از بچه ها توپ رو برام بلند کرد و منم بلند شدم و محکم کوبیدم سرِ توپ . اسپک زدن من همان و نقش بر زمین شدن یکی از دوستانم که از بچه های شمال بود و داشت نماز صبح می خوند همون. از شدت اسپکی که کوبیدم بودم پسَ گردن اون بنده خدا از خواب بیدار شدم. 📍ای داد بیداد اسپک رو بجای توپ زده بودم پس گردن دوستم. سرشو برگردوند سمت من که پشت سرش بودم و گفت چرا می زنی رحمان. من که از خواب پریده بودم و هنوز چشمام پر از خواب بود، خیلی عادی گفتم ببخشید داشتم تو خواب اسپک می زدم. گفت چی داری می گی؟ زدی پسِ گردن من و اون وقت میگی داشتم اسپک می زدم!. ⚡من نمی دونستم بخندم یا ازین که زدم بودم پس گردنِ دوستم شرمنده باشم. به هر حال بوسیدمش و عذرخواهی کردم، ولی ناخودآگاه تا مدتها هر وقت ایشون و پشت گردنش رو میدیدم خنده ام می گرفت و سعی می کردم ایشون خنده ی منو نبینه و یادش نیفته. این قضیه دستمایه طنز و خنده ی چند نفری شده بود که شاهد ماجرا بودن و دیده بودن که چجوری من بلند شده بودم و یه اسپک جانانه زده بودم پشت گردن ایشون... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim39.mp3
7.19M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂(قسمت آخر) 💚هادی دوستان ص۲۳۳❤️ 💚لیاقت شهادت ص۲۳۵❤️ 💚ابراهيم الگوي اخلاق عملي ص۲۳۸❤️ ✏بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمي فهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد صحبت مي کرد و مي گفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل مي شود که را کامل رعايت کند و... ✏وقتي مي خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه مي کرد و... ✏اما هيچ گاه امر و نهي نمي کرد ابراهيم را در نصيحت کردن رعايت مي نمود.در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي صدا مي زد و مي گفت: »، فقط و« ✏هميشــه به دوستانش در مورد گفتن مي کرد. مي گفت: هرجا هستيد تا صداي را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و بگوئيد. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯