eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ ⚡️قسمت ششم 🍀کشتی ☘سـیدحسـین طحامی قهرمان کشتی جهان ویکی ازارادتمندان حاج حسن به زورخانه ماآمده بودوبابچه هاورزش می کرد. هرچندمدتی بودکه سـیدبه مسـابقات قهرمانی نمی رفت.اماهنوزبدنی بسـیارورزیـده وقوی داشـت.بعـدازپایان ورزش روکردبه حاج حسـن وگفت:حاجی،کسی هست بامن کشتی بگیره؟ حاج حسن نگاهی به بچه هاکردوگفت:ابراهیم،بعدهم اشاره کرد؛برووسط گود. معمولادرکشتی پهلوانی،حریفی که زمین بخورد،یاخاک شودمی بازد. کشتی شروع شد.همه ماتماشا می کردیم.مدتی طولانی دوکشتی گیردرگیربودند.اماهیچکدام زمین نخوردند. فشارزیادی به هردونفرشـان آمده بـود.اماهیچکس نتوانسـت حریفش رامغلوب کند. این کشـتی پیروزنداشـت.بعدازکشتی سـیدحسین بلندبلندمی گفت:بارکٔ الله،بارکٔ الله،چه جوان شجاعی،ماشاءالله پهلوون! ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖ جهت تعجیل در فرج اقا و شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات جمیل ختم کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷🌷🌷 آخرین روزهای سال ۱۳۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم به همراه فامیل برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم (خوانسار) رفتند و من هم بعد از هفت روز اولین‌بار به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند (والدین باید آن را امضاء کنند.) آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک‌آلود، با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. در عالم رویا پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: [زهرا آن نامه را بیاور تا امضاء کنم.] گفتم: [کدام نامه؟] گفت: همان نامه‌ای که امروز در مدرسه به تو دادند. برنامه را آوردم اما هر خودکاری که برمی‌داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می‌دانستم پدرم با قرمز امضاء نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدم از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می‌کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی‌شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه دست خط پدرم که به رنگ قرمز نوشته بود: اینجانب نظارت دارم. سید مجتبی صالحی و امضاء...🌷🌷🌷 پ.ن: امضای این شهید به عنوان معجزه‌ی نامگذاری شده، که در تهران، خیابان طالقانی، موزه آثار شهدا نگهداری می‌شود. این امضا، با تعداد زیادی از امضاهای شهید تطبیق داده شده و آیت الله خزعلی هم مرقومه ای پای آن نوشته است. 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ☀️قسمت صد ویازده(111) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 551تا555 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...آن روزها در پایگاه، موقعیت شلمچه و خط عراق را روی نقشه می کشیدم و عملیاتهای آن منطقه را توضیح می دادم. بچه هایی که منطقه را ندیده بودند از آنچه می شنیدند تعجب می کردند. ما به دلیل دسترسی نداشتن به اطلاعات ماهواره ای نمی توانستیم موقعیت کلی منطقه را نشان بدهیم. برنامه های تلویزیونی هم ضعیف بودند و هیچ وقت فیلمبرداری جامعی انجام نمی شد تا کار بچه ها را خوب نشان بدهد. خلاصه کسانی که در شهر بودند درک درستی از جبهه نداشتند و با این گفت وگوها شرایط را کمی بهتر می فهمیدند. چند روز بعد گردان حبیب هم از خط شلمچه عقب کشید اما قبل از آن، خبر شهادت دو نفر از دوستان قدیمی داغم را سنگین تر کرد؛ بیست و هفتم خرداد، علی پاشایی در خط شلمچه در حالی که برای وضو رفته بود با اصابت ترکش به شهادت رسیده بود. آن روزها قرار بود او برای اعزام به حج به شهر برگردد، بقیه بچه هایی که اسمشان برای حج درآمده بود، برگشته بودند اما او امروز و فردا می کرد و... بالاخره در همان خط به خدای خانه رسید. سه روز بعد از او حبیب رحیمی هم در شلمچه به شرف شهادت رسید و به برادرش مجید پیوست. با دل خون از خدا می خواستم برای تحمل درد فراق عزیزانم دل دریایی عطایم کند و مرا به یارانم برساند... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رفته رفته زمزمه هایی شنیده میشد که مأموریت لشکر عاشورا از این به بعد در منطقه غرب خواهد بود. مرداد 1366 چند گردان از جمله گردان امام حسین به منطقه غرب رفتند و در منطقه سردشت در عملیات نصر 7 شرکت کردند. در این روزها ذهن من مدام مشغول بود. یاد حرفهای شهدا می افتادم. حرفهایی که در مورد جنگ بین بچه ها مطرح می شد، حالا واقعیت پیدا می کرد. جنگ داشت طولانی می شد و تا آن زمان نه عراق توانسته بود به طور جدی به ما صدمه بزند و نه ما توانسته بودیم با عملیاتهای بزرگ ضربه کاری به عراق بزنیم. علاوه بر این، تلفات عراق به کمک هم پیمانان خارجی و دشمنان جمهوری اسلامی ایران زود جبران می شد؛ هواپیماهای جدید، سلاحهای جدید و حتی نیروهای تازه نفس... در حالی که کمبود نیرو در بین ما محسوس بود. ما در جمع پایگاه این مسائل را مطرح کردیم که باید جای نیروهای از دست رفته را پر کرد اما جای خالی شهدا پر نمی شد. نیروهای پایگاه کسانی بودند که اکثراً سابقه جبهه و مجروحیت داشتند. بعضیها طوری زخمی شده بودند که نمی توانستند کارایی زیادی داشته باشند. خود من واقعاً نمی توانستم در جبهه یک شب خواب راحت داشته باشم. از یک طرف پشتم درد می کرد، از یک طرف شکمم! بعد از آن مجروحیتها، سالها بود با 70 درصد جانبازی و جنگ تمام عیار با زخمها و عفونتها زمان عزیمتم به وادی رحمت فرا رسیده بود نه خط مقدم جنگ و نه حتی زندگی خانوادگی! اما خدا چیز دیگری می خواست و من شاهد مظلومیت و غربت بچه های جنگ بودم، در حالی که نه می توانستم شهر را تحمل کنم و نه تنم برای ماندن در جبهه یاری می کرد... @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ ⚡️قسمت هفتم ☘کشتی ۲ ✍درمسابقات نیمه نهایی کشتی ابراهیم فقط دفاع می کردومربی هم مـدام دادمیزدبزن دیگه. ابراهیم هم بایک فن زیبا حریف راازروی زمین بلنـدکرد.بعدهم یک دورچرخیدواورامحکم به تشک کوبید.هنوزکشـتی تمام نشده بودکه ازجابلنـدشدوازتشک خارج شد.درراه برگشت گفت آدم بایدورزش رابرای قـوی شدن انجـام بده.نه قهـرمان شدن. گفتم:مگه بده آدم قهرمان ومشهوربشه وهمه بشناسنش؟!بعدازچندلحظه سـکوت گفت:هرکس ظرفیت مشهورشدن رونداره،ازمشهورشدن مهمتر،اینه که آدم بشیم. ابراهیم همیشه جمله معروف امام راحل رامی گفت: نبایدهدف زندگی شود ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖ شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌹🌹
"جان"امانتی است که بایدبه "جانان"رساند. اگرخود ندهی،می ستانند. فاصله #هلاکت و #شهادت همین خیانت در امانت است... 💐شهیدسيدمرتضى آوينى @seyedsiratnia
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت 🌷🌷🌷 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهید بشوم… خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم....🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🍀قسمت هشتم ☘کشتی۳ ✍مسابقات قهرمانی باشگاه هاوانتخابی کشوربود.ابراهیم هم دراوج آمادگی بودومربیان می گفتنددر۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. دیـدارفینـال بود ابراهیم خیلی بدکشتی گرفت وباخت. حسابی ازش عصبانی بودم. موقع رفتن جلودرورزشگاه همون حریفش منودیدوصـدام کرد. گفت آقاعجب رفیـق بامرامی دارید.من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم،شک ندارم که ازشمامی خورم،اما هوای ماروداشته باش،مادروبرادرم بالای سالن نشستند. کاری کن ماخیلی ضایع نشیم.رفیقتون سنگ تموم گذاشت. مادرم خیلی خوشحاله.بعدهم گریه اش گرفت وگفت من تازه ازدواج کردم.به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖ شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌹🌹 ✨✨🌹✨✨
سه ساله ی امام حسین(ع) 🌷🌷🌷 مداح شهید غلامعلی رجبی وقتی برای آخرین بار جبهه می رفت به همه ی خانواده قول شفاعت داد. کاملا می دانست که رفتنی شده! گفت: دیدار ما به قیامت در صف شهدا. دخترسه ساله اش راخیلی دوست داشت. او را روی زانو نشانده بود. گفتم: تکلیف این بچه چه می شود؟ از جا بلند شد و گفت: این فرزند که از سه ساله ی امام حسین(ع) عزیزتر که نیست. وقتی به جبهه رفت همه دوستان با اشاره به پایان جنگ می گفتند: دیر آمدی کفگیر به ته دیگ رسیده! او هم گفت: اتفاقا ته دیگ خوشمزه تر است. در عملیات مرصاد به همراه رزمندگان گردان مسلم به قلب منافقین هجوم برد و در همان آغاز نبرد گلوله ای به قلب او نشست. تنها کلامی که از او شنیدند فریاد رسایی بود که از اعماق جانش برخاست: "یا زهرا(س) یا زهرا(س) یا زهرا(س)".🌷🌷🌷 📚 کتاب کبوتران حرم 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت نهم 🔅قهـرمـان مسابقات قهرمانی باشگاه هابود.درنیمـه نهایی حریف ابراهیم شدم. به ابراهیم که تاآن موقع نمیشناختمش گفتم رفیق،این پای من آسیب دیده.هوای ماروداشته باش.بازی های اورادیده بودم. توی کشتی استادبود.بااینکه شگردابراهیم فن هائ بودکه روی پامی زد.امااصلا به پای من نزدیک نشد. ولی من، باکمال نامردی یه خاک ازش گرفتم وخوشحال ازاین پیروزی به فینال رفتم. خوشحال بودم.که حریف فینال،بچه محل خودمون بود.فکرمی کردم همه،مرام ومعرفت داش ابرام رودارن. اماتوی فینال بااینکه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده،امادقیقابااولین حرکت همان پای آسیب دیده من راگرفت وضربه شدم. آن سال من دوم شدم وابراهیم سوم.اماشک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
رویای صادقه‌ای که سبب خیر شد 🌷🌷🌷 بهرام احمدپور فرزند یکی از سرداران شهیدی است که بعد از ۸ ماه پیکر مطهرش بدون آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود، شناسایی می شود. خاطرات ایشان را که در دیدار با سردار باقرزاده، بیان نموده است، تقدیم می کنیم: بنده بهرام احمدپور فرزند شهید سردار ناصر احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود. همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد. بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب. در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است. پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به شهید سردار محسن بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت. شهید بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید. من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا می‌آید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/BXWDIU 🔴 ترک تحصیل به خاطر حیا و غیرت آن وقت‌ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می‌خواند. یک روز از که آمد، بی‌مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. بغض کرد و گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می‌کنم، هر کاری بگی می‌کنم، ولی دیگه مدرسه نمی‌رم و زد زیر گریه. آن روز هرچه پیله‌اش شدیم، چیزی نگفت. روز بعد دیدیم جدی جدی نمی‌خواهد مدرسه برود. پدرش اصرار می‌کرد که یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی‌خوای بری. عبدالحسین روش نمی‌شد به پدرش بگوید، بالاخره راضی شد و به من گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده! پرسیدم چرا پسرم؟ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت... شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. آن دبستان تنها یک معلم داشت که او هم طاغوتی بود، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه. تو آبادی علاوه بر دبستان، یک هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن ./مادر شهید منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌺قسمت صد وچهارده(114) سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بی حرکت می ماند یخ می زد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 566تا570 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اردوگاه «شهید داوودآبادی» جایی که از یکسو به ارتفاعات سرگلو و از سوی دیگر به ارتفاعات گولان محدود می شد. قبلاً از هر دسته دو سه نفر آمده بودند تا در آن منطقه برای بچه های دسته خودشان چادر بزنند ولی نتوانسته بودند. به دلیل اینکه نزدیک نیم متر و در بعضی جاها یک متر برف روی زمین را گرفته بود. هوا سرد بود. فقط برای گروهان چادری زده بودند. آن هم چه چادری! از زیر چادر آب در عبور بود. بچه ها ویلان بودند. نزدیک پل نیروهای لشکر دیگری مستقر بودند. دو یا سه تا سوله هم بود که بعد فهمیدیم نیروهای اطلاعات آن لشکر آنجا مستقرند. به ما هم گفتند در یکی از سوله ها سر کنیم تا صبح فکری کنند. بین نیروهای ما «صمد قاسم پور» بود و «کریم محمدیان» با دوستش که خیلی شبیه کریم بود و من آنها را اشتباه می گرفتم. فکر می کردم برادرند اما نبودند، گاهی به شوخی می گفتند برادرند و بچه ها را سر کار می گذاشتند. من آنها را بدون نام فقط «برادر» صدا می زدم. حمید غمسوار هم با آنها بود. با هم به طرف سوله رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم سوله پر از آب است. از سقف سوله آب چکه نمی کرد بلکه لاینقطع جریان داشت. چاره دیگری نداشتیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مصیبت یک چراغ علاءالدین روشن کردیم تا شاید بتوانیم سر کنیم اما نشد. آب از یک طرف و سرما از یک طرف ما را از آنجا تاراند. آمدیم بیرون. سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بی حرکت می ماند یخ می زد. می گفتند جلو هم همین طوریه. در همین شرایط ماشینهای سیمرغ هم با سروصدای زیاد از تپه های روبه رو بالا می رفتند. به جز سیمرغها و تویوتاها ماشین دیگری نمی توانست از آنجا بالا برود. فکر کردیم برویم جلو اما بی فایده بود. همه جا مثل هم بود؛ برف، برف، آب و سرما! آنجا دو تا چادر بود. یکی مال تدارکات گردان و یکی مال گروهان که چادر گروهان مورد استفاده نبود. عده ای از نیروها را با ماشین جلوتر منتقل کردیم. ماشین دو سه بار که رفت و برگشت دستور رسید دیگر ماشینها حرکت نکنند چون عراقیها می شنوند. قرار شد بقیه نیروها صبح به ستون جلو بروند. من هم که با این ماشین بودم و وظیفه داشتم نیروها را جلو بکشم آنجا بین نیروهای گروهان ماندم. ساعت حدود دوازده شب بود اما هیچ کس نمی توانست استراحت کند، هر جا می رفتی شرشر آب بود و برف. فقط یک جا برای دراز کشیدن بود آن هم زیر سقف آسمان و روی برفها! از ترس دیده شدن نه می شد آتش روشن کرد و نه می شد روی زمین راحت گرفت. همه بچه ها آن شب را با مصیبت سر کردند. البته آتش عراقیها تا صبح فعال بود. گلوله های توپشان هم عقب تر از ما بر زمین می افتاد. ما هنوز درک درستی از موقعیت منطقه نداشتیم. @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀☀️🍀
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت دهـم 💫پهلـوان ✍حاج حسن آمدجلووگفت توقدیم های این تهرون دوتاپهلوون بودندبه نام های حاج سیدحسن رزازوحاج محمدصادق بلورفروش،اونهاخیلی باهم دوست ورفیق بودند. توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود.امامهمترازهمه این بودکه بنده های خالصی برای خدابودند.همیشه قبل ازشروع ورزش کارشان روباچندآیه قرآن ویه روضه مختصروباچشمان اشک آلود برای آقااباعبدالله شروع می کردند. نفس گرم حاج محمدصادق وحاج سیدحسن،مریض شفا می داد.بعدگفت ابراهیم،من تورویه پهلوون میدونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندی زدوگفت نه حاجی،ماکجاواونهاکجا،بعضی ازبچه هاازاینکه حاج حسن اینطور ازابراهیم تعریف می کرد،ناراحت شدند. فردای آن روزپنج پهلوان ازیکی اززورخانه های تهران به آنجا آمدند.قرارشدبابچه های ماکشتی بگیرند.کشتی شروع شد.دوکشتی رابچه های ما بردند،دوتاهم آن ها.امادرکشتی آخرکمی شلوغ کاری شد. آن هاسرحاج حسن دادمیزدندوحاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود. کشتی بعدی بین ابراهیم ویکی ازمهمان هابود.آن هاهم که ابراهیم راخوب می شناختندمطمئن بودندکه می بازند.برای همین شلوغ کاری کردندکه اگرباختندتقصیررابیندازندگردندداور!همه عصبانی بودند. چندلحظه ای نگذشت که ابراهیم داخل گودآمد.بالبخندی که برلب داشت باهمه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع مابرگشته بود. بعدهم گفت من کشتی نمیگیرم!دوستی ورفاقت ماخیلی بیشترازاین حرف هاوکارها ارزش داره!بعدهم دست حاج حسن رابوسیدوبایک صلوات پایان کشتی رااعلام کرد. موقع رفتن حاج حسن همه راصداکردوگفت فهمیدیدچرامی گفتم ابراهیم پهلوانه؟!بعدهم ادامه داد:ببینیدبچه ها،پهلوانی یعنی همین کاری که امروزدیدید.ابراهیم امروزبانفس خودش کشتی گرفت وپیروزشد.ابراهیم به خاطرخـدابااون هاکشتی نگرفت وبااین کارجلوی کینه ودعواروگرفت.بچه هاپهلوونی یعنی همین کاری که امروز دیدید. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی 🔴سفر زاهدان و دبه روغن گفت: می‌خوام برم زاهدان، میای؟ گفتم: ماموریته؟ گفت: نه، مسافرت هست. می‌دانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمی‌کند، مسافرت است. خیلی پیله‌اش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، و بود. یک دبه خرید. همان روز راه افتادیم. زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟ گفت: اگر لازم شد، بهت می‌گم. دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی! باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت. تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنه‌‌ای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
شھید شدن اتفاقی نیست...‼️ اینطور نیست که بگویی: گلوله ایی خورد و مُرد... شھید... رضایت نامه دارد... و رضایت نامه اش را اول حسین(ع) و علمدارش امضا میڪنند... بعد مھُر حضرت زهرا(س)میخورد.. شھید قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده... او زیرنگاه مستقیم خدا زندگی کرده... شھادت اتفاقی نیست... سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود.. باید شهیدانه زندگی کنی تا شهیدانه بمیری @majnon100 🌺⚡️🌺⚡️
معتقد بود اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی،خودش عزیزت می کنه. آخرش همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه. #شهید_امیرحاج_امینی #بیسیم_چی_لشکر27رسول_الله 🆔 @velaeiyoon
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/0fPYe7 🔴شروع زندگی مشترک ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی می‌کردیم. وقتی از سربازی برگشت و به من آمد ۱۵ سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتند از مال دنیا، اما پدرم گفتند: «در باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است و بسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شب‌هایش ترک نمی‌شود. من او را قبول می‌کنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمی‌کنم.» شغل همسرم بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگی‌مان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی می‌کردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ ☘قسمت یازدهـم ⚡️شکستن نفس باران شدیدی درتهران باریده بود.خیابان ۱۷شهریورراآب گرفته بود.چندپیرمرد می خواستندبه سمت دیگرخیابان بروندمانده بودندچه کنند. همان موقع ابراهیم ازراه رسید. پاچه شلواررابالازد.باکول کردن پیرمردها،آن هارابه طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم ازاین کارهازیادانجام میداد.هدفی هم جزشکستن نفس خودش نداشت.مخصوصازمانی که خیلی بین بچه هامطرح بود. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🍃🌷🍃🌷بسم رب شهدا چقدر از منش این شهدا دور شدیم آنقدر خیره به دنیا شده و کور شدیم معذرت از همه خوبان و همه همرزمان ما برای شهدا وصله ی ناجور شدیم شهدا در همه جا فاتح اصلی بودند عجب اینجاست که ما این همه مغرور شدیم شکر ، با سابقه ی دوستیِ با شهدا ما عزیز دل مردم شده مشهور شدیم و از آن برکت خون شهدامان حالا ما مدیر کل و مسئول چه مسرور شدیم و اگر حرف خلاف شهدامان گفتیم یحتمل مصلحتی بوده و مجبور شدیم پرکشیدند چه مستانه و رفتند و ما در میان قفس نفس چه محصورشدیم 🍃🌷🍃🌷🍃🌷