📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و پنج
📝 خاطـــــــرات♡
⬅️نوار موسیقی در حال خواندن بود و خوش می گذراندم که صدای«ِیا الله، یا الله » .شهید به گوشم رسید از جا پریدم، یادم رفت دستگاه ضبط و پخش را خاموش کنم، شتابان به ایوان رفتم و او را به منزل .راهنمایی کردم ناگاه خاطرم آمد که چه دسته گُلی به آب دادم،
🔸️شهید مبهوت به ضبط خیره شده بود، با ورود من به اتاق نگاه تندی کرد و لبخند معناداری زد و سکوت کرد، ضبط را خاموش کردم و منتظر نصیحتی از سوی شهید بودم. او طلبه بود و میبایست تذکّراتش را میشنیدم تا خواستم از او عذرخواهی کنم، بحث را عوض کرد و به گفت وگو نشستیم تا اینکه محمّد سعیدی هم به ما اضافه شد.
🔹️شهید که میّخواست مرا از شر موسیقی نجات دهد، پیشنهاد جالبی داد و گفت: دوستان! بنده نظری دارم، اگر موافق باشید بیایید با هم به صورت اشتراکی دوربین عکّاسی ای تهیّه کنیم و خاطرات خوشمان را ثبت کنیم من و محمّد سعیدی نگاهی به هم انداختیم و گفتیم: از کجا بگیریم؟ شهید گفت: نگران ،نباشید بنده تهیّه میکنم. با اشتیاق پذیرفتیم و هر یک سیصد تومان گذاشتیم و هر طور بود یک دوربین عکّاسی خریدیم و عکسهای بسیاری با هم گرفتیم و دوستی ما ادامه یافت تا اینکه در یکی ازجلسات سه نفره ،مان، شهید پیشنهاد خاصّی داد تصمیمی که در زندگیمان تأثیرگذار بود . شهید گفت: بیایید ما سه نفر عازم جبهه شویم و از میهن خود دفاع کنیم.
♻️این دیگر دوربین نبود که به سرعت موافقت کنیم، قرار شد بعد از فکر و مشورت در جلسه سه نفره بعدی رأی خودمان را اعالم کنیم. چند روز گذشت و هر سه برای اعزام به جبهه ثبت نام کردیم حالا فقط دوست و هم محلّه نبودیم بلکه هم رزم هم شدیم.
🔹️قرار بود نوبتی دوربین دستمان بماند، من و سعیدی به روستا برگشتیم ولی شهید ماند و در عملیّات والفجر۱ حاضر شد و جانباز شد و سال.ها بعد در حالی که دوربین همراهش بود به منطقۀ حاج عمران رفت و مفقودالاثر شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و شش
📝وساطت حضرت زهرا (ص)♡
🌷محمّد تازه از جبهه برگشته بود و یک دست او هم از ناحیۀ کتف مجروح بود.
دلشورۀ عجیبی داشتم و این حسّ، آرامشم را به هم می زد،
از فراقش می ترسیدم
محمّد خودش را برای رفتن مهیّا می کرد
♻️ من هم کنار ساک دستی اش نشسته بودم و لباس هایش را تا می زدم
اصلا حال روحی مناسبی نداشتم و بغض گلویم را می فشرد، نفس هایم به شماره افتاده بود، از سلاحی که همیشه محمّد را تسلیم خود می کردم استفاده کردم و اشک ریختم تا مانع از رفتن او شوم
🌷 ولی محمّد تصمیم خود را گرفته بود، وقتی دیدم اشکهایم راه به جایی نمی برد با عصبانیّت بندِ ساک را به طرف خود کشیدم و گفتم: نمی گذارم این بار به جبهه بروی
گفت: بار اوّلم که نیست، چرا این بار مانعم میشوی؟ گفتم: تو پنج بار به جبهه رفته ای و به سهم خودت خدمت کرده ای.
خندید و گفت: مگر جبهه رفتن کوپنی است؟
🔸️ مادر جان! کسی مرا اجبار به رفتن نکرده من به میل و اختیار خودم عزم جبهه کرده ام. دستم را بوسه زد و ساک دستی را از من گرفت و روی دوشش انداخت و به طرف در حرکت کرد،
با تمام قوا فریاد زدم، اگر بروی شیرم را حلالت نمیکنم، هنوز جمله ام تمام نشده بود که محمّد پاهایش سست شد و برگشت رو به رویم مؤدّبانه زانو زد و نگاهی به من انداخت، گفت: اشک هایت را پاک کن
🌷مادر محمّد بی اجازه و رضایت شما جایی نمی رود ولی از شما سؤالی دارم که جوابش را به خودتان
موکول می کنم. گفتم: بپرس.
گفت :
مادر! اگر روز قیامت با حضرت زهرا(س) که هم نام شماست رو به رو شوید
بی بی از شما بپرسد که چرا آن روز اجازه ندادی فرزندت در راه پاسداری از اسلام و فرزندم حسین یاری کند؟
آن وقت جواب شما چه خواهد بود
🔹️تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، اشک از چشمانم سرازیر شد، در حالی که بدنم می لرزید گفتم: پسرم تا دیر نشده برخیز به دوستانت ملحق شو. پرسید: چه شد مادر! به یک باره تصمیمت عوض شد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: دست روی نقطه ضعفم گذاشتی، من نمی توانم جوابِ دختر پیغمبر ،را بدهم و رضایتم را با وساطت حضرت جلب کردی، مطمئنّ باش چه برگردی یا برنگردی به خدا می سپارمت، حضرت فاطمه بهتر از مادر خودت برایت مادری خواهد کرد
🌷 محمّد با شادمانی رفت و از ناحیۀ پهلو به شهادت رسید و همانند مادرش فاطمۀ زهرا .جاویدالاثر شد
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و هفت
📝عکس یادگـــــاری♡
🌷یک شبِ سرد زمستانی بود،
کسی از سوز و سرما جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشت، تمام اعضای خانواده در یک اتاق کوچک دور بخاری نفتی جمع شده بودیم.
🔹️هر از گاهی که از پنجره نگاه می انداختم. زمین را پوشیده از برف می دیدم. شیر آب هم یخ زده بود، وضعیّت رفاهی جالبی نداشتیم، در همین سوز و سرما درِ منزل به صدا در آمد، اوّلش فکر کردیم صدای باد است و خیالاتی شده ایم ولی نه ،انگار کسی با مشت به در می کوبید،
🌷همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: شاید کسی مشکلی برایش پیش آمده و کار واجبی دارد، بروم در را باز کنم، ببینم کیست؟ شوهرم از جا برخاست جُبّه اش را پوشید و با پاروی چوبی به زحمت راه باریکی را تا رسیدن به درِ منزل باز کرد
🔹️همه با کنجکاوی از نیم دایرۀ غبارگرفتۀ شیشۀ پنجره به در چشم دوخته بودیم .برایمان جالب بود بدانیم این کسی که این وقت شب پشت در آمده کیست و با ما چکار دارد
🌷همسرم در را باز کرد، مردی که چهره اش را پوشانده بود وارد منزل شد و پس از مکثی کوتاه با شوهرم به سمت اتاقمان حرکت کرد با دستپاچگی گفتم: مهمان آمده، بچه ها! چادر سر کنید
🔹️آن شخص پشت سر همسرم وارد اتاق شد، شال و کلاهش را که برداشت تازه متوجّه شدم او برادرم محمّد است، لبخندی زد و سلامی داد و همه را بوسید ، مثل همیشه دست پُر آمده بود، وقتی وسایل را به دستم میداد از سوز سرما انگشتانش یخ زده بود،
🌷دستش را گرفتم و کنار بخاری :نشاندم، گفتم: چه اجباری بود خودت را این قدر به زحمت بیندازی داداش جان! لبخندی زد و گفت : آبجی! اگر خدا بخواهد فردا صبحِ زود عازمم .
پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفت: جبهه.
🔹️گفتم: در این هوای سرد!! مگر مجبوری؟! بگذار سرما بشکند بعد برو. گفت: چه اشکالی دارد، من که تنها نیستم خیلی ها جلوتر از من رفته اند آنها هم جان و خانمان دارند و عزیز خانواده شانند، بالاتر از رزمندگان دیگر که نیستم، هر چه خدا بخواهد همان می شود
🌷 ساعتی نشست و قدری با بچه ها بگو و بخند کرد چایش را که خورد زیپ کاپشن اش را باز کرد و عکسی را از جیبش بیرون آورد و به من داد،
خوب نگاه کردم، عکس خودش بود، خندیدم و گفتم از شوخ طبعی های تو چه کنم؟!!
این چه کاریست که می کنی؟
🔹️ سرش را پایین انداخت و گفت: آبجی لحظات سختی در پیش دارم،
احساس می کنم این بار خدا مرا به آرزویم می رساند، ولی به مادر چیزی نگو دلش می گیرد، این عکس را نزد خود نگهدار؛هر وقت دلتنگم شدی با او سخن بگو،
🌷زبانم بند آمده بود، گریه کردم.
از جایش برخاست و نگذاشت حتّی همسرم او را تا درِ منزل بدرقه کند.
برادرم رفت و تصویر زیبایش را در قاب چشمانم به یادگارگذاشت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و هشت
📝بیت المال♡
🔹️محمّد در طول زندگی کوتاهش کارهای بزرگی کرد. او در دو سنگر علم و عمل تلاش کرد و خود را به بهای اندکِ دنیا نفروخت تعطیلات حوزۀ علمیّه بود که به روستا آمد و یک یا دو شب کنارمان بود بعد هم طبق روال همیشگی ساک سفرش را بست و عازم جبهه شد
🌷هیچ کدام حریف رفتنش نمی شدیم چون او هر بار ما را محکوم به عقایدمان می کرد، خلاصه همیشه پیروز بود. نماز شبش را خواند و با نیایش و قرآن آن را به نماز صبح متّصل کرد. سپیده دم بود که با شور و شوق بسیار خود را آمادۀ سفر میکرد ما در سکوتی محض به تماشایش نشسته بودیم، سخت ترین لحظه یعنی#وداع فرا رسید و او رفت آفتاب غروب می کرد که درِ منزل به صدا در آمد گفتم: که هستی؟ آمدم.
🔸️بی محابا در را که باز کردم محمّد؛ برادرم را پشت در مشاهده کردم، با تعجّب و خوشحالی او را در آغوش کشیدم و گفتم: به منزلت خوش آمدی. محمّد پس از احوال پرسی با حالتی گرفته به اتاقش رفت. شب شد و مادر در حالی که سفرۀ شام را آماده می.کرد صدا زد: پسرم شام مهیّاست محمّد با حالِ گرفته کنارمان نشست و چیزی نگفت، مادر که او را زیر نظر داشت گفت: چی شده پسرم؟
🔸️کشتی هایت غرق شده، غذایی که دوست داشتی را برایت پختم، شاید از دستپختم خوشت نمیآید؟ محمّد لبخند تلخی زد و گفت: نه، مادر جان! تقصیر از بنده است. مادر با دل خوری گفت: جان به لبم کردی، نمیخواهی بگویی چه شده؟ محمّد با صدایی بغض آلود جواب داد: اعزام کاروان به تعویق افتاد، از صبح در مقرّ به انتظار ماندیم تا به عصر که مدیر کاروان همۀ داوطلبان اعزام را جمع کرد و گفت: برنامۀ اعزام به دلایلی تغییر کرده، فردا صبح حرکت میکنیم، هر کس مایل به رفتن است فردا اینجا آماده باشد
🌷با شنیدن این خبر سعی کردیم محمّد را منصرف کنیم، هر یک با خوشحالی دلیلی برای نرفتنش میآوردیم. مادر گفت: لابدّ رفتنت به مصلحت نیست. برادرم میگفت: کشاورزی شروع شده، اگر بمانی کمک حالمان می شوی. بنده گفتم: طلبگی هم جهاد با نفس است، دَرست را ادامه بده و ...
🔹️محمّد آهی کشید و گفت: حتماً لایق رفتن نیستم. ما که فکر میکردیم او را متقاعد کرده ایم آسوده غذا میخوردیم ناگهان محمّد گفت: نه، راستی پس حساب آن ناهاری که امروز در مقرّ به ما داده اند چه می شود؟ همه سکوت کردیم. مادر پرسید: مگر به تو تنها ناهار دادند؟ گفت: نه، به همه. داداش گفت محمّد! قصد تو رفتن از خانه بود یا فرار از خانه؟ گفت: اینها که دلیل خوبی برای حساب بیت المال نیست، من سهم یک وعده غذای رزمنده ای را خورده ام، پس مدیونم باید دین ام را ادا کنم،#منبر میروم که عمل نشان مردم دهم نه حرف،این را گفت و از جا برخاست و ما دوباره#محکوم به شکست شدیم. صبح روز بعد با شوق از یکایک ما خداحافظی کرد و برای همیشه از میان ما پرکشید و رفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتاد و نه
📝پایداری♡
🌷زمانی که شهید به دنیا آمد، بنده متأهّل و مستقلّ بودم و سعید؛ پسر کوچکم به لحاظ سنّ کمی کوچکتر از او بود. روستا امکانات خوبی برای ادامۀ تحصیل بچه ها نداشت. به همین خاطر مجبور شدیم، املاک کشاورزی را رها کرده و به شهر کوچ کنیم.
♻️ فرزندانم قرار بود وارد دانشسرا شوند که جنگ تحمیلی شروع شد محمّد و امیر [؛ فرزندانم] که علاقۀ بسیار به ادامۀ تحصیل داشتند هر دو تصمیم گرفته بودند به خارج از کشور مهاجرت کنند و کردند
با تلفن جویای احوال هم می شدیم.
🌷از قضا روزی به زیارت مزار پدر و مادرم رفتم وازآنجا برای احوال پرسی از مادرخوانده ام؛ فاطمه به منزل پدری سری زدم.همین موقع چشمم به محمّد؛ برادرم افتاد که روی بهارخواب نشسته و پارچه ای را دور زانویش می چرخاند سراغش رفتم و از او پرسیدم: چکار میکنی؟ گفت: آبجی عزّت! مگر نمیدانی بنده طلبگی می خوانم :از جا برخاستم، پیشانیش را بوسیدم و گفتم.خوش به سعادت پدرم ...
♻️قدری با هم حرف زدیم و از بچه هایم پرسید، گفتم: همه چیز خوب است، فقط دوری از بچه ها اذیّتم می کند، به دیدنشان نروم دلتنگشان میشوم و اگر بروم احساس غربت میکنم.
محمّد لبخندی زد و گفت: مهمّ پایداریست.
🌷 پرسیدم: پایداری یعنی چه؟ پاسخ داد: هر جای عالم که باشی اگر از#یاد_خدا غافل نشوی، خدا یاریت خواهد کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود
📝محبت ماندگار♡
🌷بنده ده سال بیشتر نداشتم ولی رفت و آمد عمو را خوب می فهمیدم. یک روز از شدّت گرما از خانه بیرون زدم و خود را به چشمۀ بیرون منزلمان رساندم پاچه هایم را بالازدم و برای خنک شدن درون آب قَدَم بر میداشتم و درعین حال توت های رسیده ای را که روی آب شناور می شدند از دست نمی دادم
🔸️غرق در خیال کودکانه خود بودم و با خاکهای خیس خوردۀ لبِ جوی بازی می کردم و برای خاله بازی ام؛ سرویس چایخوری می ساختم و حال خوشی داشتم که با بوق مینی بوس لحظه ای به خود آمدم و به طرف جاده چرخیدم، چشمم به عمو محمّد افتاد که کنار جاده قدم زنان به سوی سرویس حرکت میکرد
🌷عمو دیشب گفته بود که عزم رفتن دارد، باید از او خداحافظی میکردم.
فوراً روسری ام ر ا جلو کشیدم و پاچه هایم را پایین دادم و شتابان به سمت عمو قدم بر میداشتم و بلند بلند صدایش میزدم: عمو! عمو محمّد! گر چه بارها و بارها شاهد رفت و آمدهای عمو بودم ولی هیچ وقت این احساس درونی را در دل نداشتم
🔸️بغض عجیبی گلویم را می فشرد، ناخوداگاه اشک از چشمانم سرازیر شد،
وقتی به عمو رسیدم با محبّت در آغوشم کشید و از عمق جانش بوسه ای کرد و با تکیه کلام همیشگی گفت: تو چی چی می گویی؟ وروجک... از کجا مرا دیدی؟ گفتم.از چشمه دیدمت
مینی بوس کنار پای عمو نگه داشته بود و مرتّب بوق میزد.
🌷 عمو به من گفت: خب، می بینی که وقت تنگ است باید بروم،اگر کارم داری زودتر بگو تا مسافرها منتظرم نمانند. گفتم: کاری نداشتم فقط آمده ام با شما خداحافظی کنم. عمو گرهِ روسری ام را محکم کرد و بوسه به گونه ام زد و از جیبش یک سکّه در آورد و گفت: این هدیّۀ من به توست، هر چه می خواهی بخر، خداحافظ عزیز دلم.
🔸️ عمو سوار مینی بوس شد و از پنجره برایم دست تکان می داد.ای کاش ماشین زمان همانجا ازحرکت می ایستاد و عمو برای همیشه کنارم می ماند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و یک
📝فرصتهای ارزشــــــمند♡
🌷در عملیّات« والفجر۱»محمد؛
برادر شوهرم؛ از ناحیۀ بازو مجروح شد به طوری که پوست دستش به خاطر اصابت گلوله پاره شده بود که به خاطر شدّت خونریزی او را به بیمارستان منتقل کردند و بعد از یک هفته بستری شدن مرخّص شد و به دیدار خانواده آمد
💛با اینکه پوستش همراه با گوشت روی بازو و استخوانِ کتفش مچاله شده بود، رفته رفته زخمش شکل پلکانی و گنبدی به خود گرفت و مدام باندها خون آلود می شدند.
🌷با این حال محمّد مدام دردش را پنهان می کرد و با اینکه هنوز دو عدد ترکِش در بازویش مانده بود ولی او اصلا اهمیّتی به جراحات وارده نمی داد و میگفت: اینها#غنیمت جنگی اند و برایم حکم عتیقه را دارند .
باهمین اوضاع طولی نکشید که محمّد با همان دست مجروح عازم جبهه شد
💛بار آخری که به مرخّصی آمد با همۀ دفعات فرق داشت. حیاطمان مشترک بود، من در اتاق کنار گهواره نشسته بودم و دخترم را می خواباندم
هیچ کس گمان نمی کرد که محمّد به این زودی عزم سفر کند،
🌷در همین حال بودم که درِ ایوان به صدا در آمد، وقتی پرده را کنار زدم دیدم محمّد است، در را به رویش گشودم گفتم: بفرما منزل، پرسید: داداش کجاست؟ گفتم: صبح زود تراکتور را برداشت و رفت که زمین ها را شخم بزند.
💛 با اصرار گفتم: تا یک چایی بخوری او هم برگشته، گفت: زن داداش!
باید بروم اگر دیر برسم اتوبوس حرکت می کند و من از کاروان اعزام جا می مانم. گفتم: تو که تازه آمده ای؟
چطور میخواهی بروی؟
🌷گفت: وقت برای خوردن و خوابیدن بسیار است، ما نباید فرصت های ارزشمند را از دست بدهیم و راحت از کنارشان عبور کنیم حالا که خدا باب#جهاد را به روی مان باز کرده، چرا در خانه بنشینم؟ گفتم: محمّد! جنگ است شوخی بردار که نیست.
💛 لبخندی زد و گفت: در#ظاهر جنگ است و در#باطن گنج، این یک امتحان الهی برای همه است، راستش احساس دیگری دارم، نوبتی که باشد نوبت ماست.
محمدکوله باری از خاطراتش رابرای خانواده به یادگار گذاشت و برای همیشه از کنارمان رفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و دو
📝آلبوم تصــــاویر♡
🔹️بار آخری که محمّد مسافر جبهه بود، یک آلبوم بزرگ به دستم داد و گفت. این آلبوم تمامی عکس هایی است که تا کنون داشته ام
🌷 نگهش دار، شاید روزی به دردتان بخورد، هر وقت داداش دل تنگم شود با عکس ها آرامش پیدا می کند. گفتم می روی و ان شاءالله مثل دفعات قبل بر می گردی.
🔹️بغض راه گلویش را گرفت و گفت. این بار برگشتی در کار نیست
از گفتار و رفتارش می توان فهمید که حقایقی به او الهام شده است. با دستپاچگی گفتم. حالا چرا دم در ایستاده ای؟
🌷 خندید و گفت. سفارشم را کردم و امانتی هایم را که تحویلتان دادم فقط دوست داشتم داداش را از نزدیک ببینم که نشد، سلامم را به او برسان و مراقب بچه ها باش، حلالم کنید
🔹️ مطمئنّ باشید این تصاویر روزی به دردتان می.خورد
به محض اینکه محمد به منزل مادرش رفت تا ساکش را بردارد همسرم از راه رسید.گفتم:آقاجان... محمدرفت.
🌷همسرم باخستگی و با همان لباسهای خاک آلود مزرعه خود را به محمد رسانید و خوشبختانه تا ثانیه آخر حرکت کاروان جبهه همراهش بود.
محمد راست میگفت:هر وقت همسرم دلش میگیرد جز عکس و مزار محمد چیز دیگری او را آرام نمی کند.
🔹️از شهید سپاسگذارم که مرا لایق و امانتدار چنین هدایای باارزشی نمود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و سه
📝آخرین خــــواهش ♡
🌷آخرین بدرقۀ محمّد بود، به دلم افتاده بود که حوادثی در راه است،
هیچ وقت این قدر احساس دلتنگی نمی کردم، همیشه تا لبِ جادۀ روستا بدرقه اش می کردم و بر می گشتم ولی آن روز تا لب جاده محمّد را بدرقه کردم ولی دلم آرام نگرفت و سوار مینی بوس شدم و تا فاروج او را همراهی کردم به محض پیاده شدن از مینی بوس دوباره با محمّد سوار اتوبوسِ فاروج به قوچان شدم و او را تا پایگاه#بدرقه کردم
♻️یادم هست نزدیک ظهر بود و ما سه نفر؛ من، محمّد و دوست هم رزمش علی شمعدانی که با محمّد به شهادت رسید، منتظر حرکت اتوبوس کاروان جبهه بودیم،هنوز خیلی از رزمندگان نرسیده بودند.
🌷 محمّد گفت:تا اینها حرکت کنند
ظهر می شود، نماز اول وقت را بخوانیم سبکبال تر می رویم بعد نماز با اصرار محمّد و دوستش را به کافه ای در همان حوالی بردم.
وقت خوردن ناهار محمّد چشم از اتوبوس بر نمی داشت
پس از غذا رفتم تا وجه غذا را حساب کنم ولی حسابدار با اشاره گفت:همان آقایی که از در بیرون رفت غذای سه نفر تان را حساب کرد.
♻️خلاصه پس از صرف غذا اتوبوس پر شد و محمّد و دوستش با اشتیاق روی صندلی ها جا گرفتند و من هم تا ثانیۀ آخر در راهرو اتوبوس سرپا ایستاده بودم و محمّد را التماس می کردم. محمّد می شود این بار جبهه نروی؟
گفت:حالا که خدا تا اینجا مرا کشانده، به عقب برگردم. گفتم. پس لا اقلّ خطّ مقدّم نرو یا اگر رفتی لباس روحانیّتت را بپوش
🌷 این بار هم که شده به خاطر ما گوش کن و فقط مبیّن احکام شرعی رزمندگان باش محمّد خندید و گفت:
هرچه خدا بخواهد همان می شود. دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود و پریشان بودم
♻️ ناگهان با صدای صلوات مدیر کاروان به خود آمدم و برای آخرین بار محمّدم؛ برادری که از هفت سالگی برایش پدری کرده بودم در آغوش کشیدم و برای آخرین بارمحمّدم را به سینه چسباندم، گفتم. خیر پیش برادر.... به سختی از او جدا شدم و با ناامیدی برگشتم
🌷هرچند قدمی که در راهر و اتوبوس بر می داشتم نگاهِ ملتمسانه ام را به چهرۀ محمّد می انداختم ولی او با چشمانی اشک آلود سرش را پایین انداخته بود و با دو دست چهره اش را پوشانده و شانه هایش از گریه می لرزید از شرم نگاهم نمی کرد و پاسخ التماس هایم را نمی.داد.
بله، محمّد مصمّم رفت و باز نگشت...
💢راوی:برادرشهید؛هیبت.الله برزگر
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و چهار
📝بوسۀ زیرگلــــو♡
🌷همۀ خواهر و برادرها برای بدرقۀ محمّد در منزل مادر جمع شده بودیم پس از کمی گفت و گو لحظۀ سخت جدایی فرا رسید، لبخند از روی لب ها پر کشید و کم کم جای خودش را به اندوه چهر ه ها داد، مردها بغض را در گلو می فشردند و زنان اشک می ریختند
ولی محمّد با دستانی حنا زده، موهایش را شانه می کرد و رویمان عطرافشانی می کرد، مثل جوان داماد شده رفتار می کرد
♻️مادر با اخم گفت. تو پنج بار به جبهه رفته ای، از آن گذشته برادرانت یک در میان سنگر را خالی نگذاشته اند و به جبهه رفته اند، می شود نروی؟
محمّد گفت :آنها جای خود رفته اند و بنده جای خودم، هرکس مسئول عمل خودش است
🌷همه برخاستیم که تا محمّد را چند متر بدرقه کنیم، مادر او را از زیر قرآن ردّ می کرد و داداش هم صدقه ای دور سرش چرخاند و من هم سراسیمه پارچی را از چشمۀ جلوِ در منزل پرکردم تا پشت قدمش بریزم
ولی قبل از ریختن آب مانع شد و گفت. آبجی... چرا می خواهی آب پشت قدمم بریزی؟
گفتم: داداش جان. آب پشت قدم مسافر مبارک است، می ریزم تا ان شاءالله زود به خانه برگردی.
♻️محمّد چشمانش پر از اشک شد و گفت. نریز خواهرم.....
چون هر وقت آب پشت قدمم ریخته ای برگشته ام . بس است دیگر،
من این بار دوست دارم که شهید شوم
بعد جلو آمد و پارچ آب را از دستم گرفت وقدری خورد و سلامی بر امام حسین (ع) داد و گفت:#آب_نطلبیده_مراد_است
آبجی...این دفعه اجازه ندادم
چون بازگشتی در کار نیست
🌷 گریه امانم نمی داد، صورتم را بوسید. من بارها شاهد سجده های طولانی محمّد بودم و آن سجده ها در لحظۀ وداع یادم آمد و گفتم:بگذار تا سجده گاهت را ببوسم
محمّد متواضعانه سرش را پایین آورد،
با تمام وجود پیشانیش را بوسیدم و گفتم. خدا به همراهت برادر جان.
♻️محمّد لبخندی زد و گفت. بنده روسیاه تر از این صحبت ها هستم که سجده گاهم را ببوسی، سؤالی دارم، چرا زیر گلویم را نبوسیدی؟
این بار در حالی که با صدای بلند گریه می کردم،گفتم. جان به لبم رساندی،
چرا این سؤال جان سوز را لحظۀ آخر می پرسی؟
🌷پاسخ داد.لحظۀ وداع باید از خواهر سیّدالشهدا #الگو بگیری
به خواهش برادرم زیر گلویش را بوسیدم و آن لحظه فهمیدم که حضرت زینب چه مصیبتی را تحمّل کرد و این بوسه سخت ترین بوسۀ عمرم بود.
♻️محمّد رفت و مثل امام حسین (ع) پیکرش روی خاک کربلا به شهادت رسید و مدتها گمنام شد و من زینب وار در فراقش سوختم و آنجا دانستم که مقصودش از آن بوسه آخر چه بود ...
💢راوی: خواهرِ شهید؛ بانو افروز برزگر
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و پنج
📝وصــــال♡
🌷ماه رمضان بود و این آخرین مرخّصی برادرم برای همیشه بود. چند روز قبل از حرکت به اتاق مجاورمان آمد و با دستگاهِ ضبط صوت صدایش را روی یک نوار کاست ضبط کرد و با چهره ای گرفته نوار را به من ، هدیّه داد.
🌷 از او دلیل کارش را پرسیدم و او خواب عجیبی را برایم تعریف کرد:
محمّد در حالی که مدام جلو چشمانم راه می رفت، گفت: داداش جان! این یک رؤیای صادقه است که تنها برای شما بازگو می کنم، ان شاءالله ... اگر خوابم محقّق شود به زودی خدا مرا به آرزوی دیرینم می رساند
🌷او گفت: شب قدر خواب دیده که در یک دشت بزرگ قرار دارد ولی او را در میان قفسی تنگ زندانی کرده اند و به شاخۀ درختی که کنارِ دریا روییده آویزان کرده.اند. محمّد در خواب ظاهر خودش را به شکل یک کبوتر دیده بود که هوای پرواز دارد ولی در قفس را به رویش بسته اند،
ناگاه صدایی می شنود که اگر میل پرواز داری باید برای رهایی از این قفس بسیار بال و پر بزنی و برای رسیدن به آسمان تلاش کنی.
🌷با شنیدن این صدا محمّد خود را به در و دیوار قفس می کوبد، میله ای از قفس می شکند و مصمّم تر از قبل به همان سمت ضربه می زند و پس از لحظاتی راه فرار باز می شود و کبوتر با شوق بیرون می آید، چند قطره خون در دریا می ریزد و با پر و بالی مجروح از ضربات به قفس به سوی آسمان پرواز می کند
🌷محمّد گفت: داداش! باید این بار هر طور شده به جبهه اعزام شوم چون دیگر شکّ من به یقین مبدّل شده است.
با ناراحتی گفتم: پس خانواده چه می شود؟ سرش را پایین انداخت و گفت :جبهه سرزمین آرزوهای من است، بگذار بروم، حالا که خداوند درِ جهاد را برایم گشوده، چرا از دیدار با خدایم روی بگردانم؟؟!!
🌷گفتم: بس کن تو پنج بار دیگر هم جبهه رفته ای و شهادت نصیبت نشده شاید این خوابت تعبیری دیگری داشته باشد.خندید و گفت: خودت هم می دانی که قفس همان دنیاست رهایی از آن فقط با ترک این لجن زار میّسر می شود. گفتم:
پس قول بده اگر این بار رفتی و برگشتی دیگر بدون جامۀ روحانیّت به منطقۀ جنگی نروی و فقط به عنوان مبلّغ خدمت کنی.
🌷با اشتیاق در آغوشم گرفت و مرا بوسید و گفت: پس از مرگ پدر مثل پسر نداشته ات بزرگم کردی و برایم بسیار زحمت کشیدی
قول میدهم اگر شهادت نصیبم نشد تا آخر عمر خدمتگزارت باشم و عصای پیریت شوم
ولی هر دو از تعبیر این خواب مطمئن بودیم و فقط یکدیگر را قانع میکردیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و شش
📝چند لحظــــه دیدار ۱♡
🌷پدربزرگم(پدرِ مادرم)همسایۀ رو به روی شهید برزگر بودند،
خیلی به روستای رستم آباد می آمدیم و همین آمد و شدها باعث شده بود که ما همسایگان پدربزرگ را خوب بشناسیم.
از بین همسایه ها مادربزرگم با مادرِ شهید ارتباط تنگاتنگی داشتند و شهید برزگر را هم از مرام، معرفتش، اخلاصش و مهربانیش می شناختم
♻️سال ها گذشت و متأسّفانه با شروع جنگ تحمیلی آرامش مردم به هم ریخت و دیگر مردم شهر و روستا تنها به خودشان فکر نمی کردند ؛ بلکه هر یک خود را در سرنوشت کشورشان مسئول می دانستند. همین حسّ در خانواده موجب شد تا بنده نیز در سن چهارده سالگی درس را رها کنم و عازم جبهه شوم.
🌷از محلّ اقامتم؛ شهرستان چناران اعزام شدم و همراه با رزمندگان تیپ ویژۀ شهدا خود را به منطقه رساندم نقطۀ استقرار ما بین مهاباد و ارومیّه بود. تقریباً بیست روز آنجا ماندیم و به عنوان نیروی تدارکات هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم.
♻️ پس از آن ما را به منطقۀ حاج عمران در کشور عراق بردند و چندین گردان با هم ادغام شده و به فرماندهی شهید محمود کاوه آمادۀ عملیّات شدیم به گمانم؛ ده یا دوازده روز را آنجا ماندیم. بچه ها از جان مایه می گذاشتند و طبق برنامه ریز ی هر گردان وظیفۀ خود را انجام می داد.
🌷 در حال وضو چشمم به جوانی برومند خورد که چفیه ای مثل عمامه بر سرش بسته بود و با آرامش ذکر می گفت و وضو میگرفت، چهره اش در نظرم آشنا می آمد .
کمی به صورتش زل زدم و خوب دقّت کردم
♻️شناختم.... او محمّدعلی برزگر....
همسایۀ پدربزرگم بود ،جلوتر رفتم، مسح سرش را می کشید صدایم را بلند کردم و گفتم: آقا محمّد! حالا دیگر طلبه شدی و ما را نمی شناسی؟؟؟
وضویش را تمام کرد و نگاهی به من انداخت و با لبخند به یادماندنیش به سویم آمد و آغوش گشود و گفت:
🌷سلام علیکم همسایه! چرا نشناسمت،
شما ...آقا علی اکبر.... نوۀ ملامحمّدحسن زنده دل هستی، درست است؟
گفتم: بله. پرسید: اینجا چه میکنی؟ گفتم: کاری که همۀ رزمندگان می کنند، آمده ام تا با دشمن بجنگم با این جمله ام
بسیار مرا مورد تشویق و عنایت قرار داد ...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯