فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید کر و لال
شهید عبدالمطلب اکبری
😭😭😭😭😭😭😭
پیشنهاد دانلود
@shahidaghaabdoullahi
🤔❓دنبال محصولات #فرهنگی متنوع میگردی؟ 🤩🤩
♦️#قرآن و مفاتیح پالتویی⚡️
♦️انواع دفترچه های #مذهبی⚡️
♦️#قاب عکس سرامیکی⚡️
♦️#تسبیح های سنگی رنگارنگ⚡️
♦️#عطر طبیعی گل محمدی⚡️
💠 #معتبرترین و #بزرگترین مرجع خرید محصولات فرهنگی در ایتا 💮
➕#ضمانت برگشت محصول💯
🇮🇷از کالای #ایرانی حمایت کنید🇮🇷
✅ سلالةالزهرا📍در خدمت شما👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/938278963C65d6cb9e42
🚛 #ارسال به سراسر کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری اختصاصی
🕊وداع مادر شهید جواد الله کرم در معراج شهدا
🌷 آیت الله سید عبد الله جعفری :🌷
این وسوسه شیطان است که شما گمان می کنید حال ندارید،❗️
باید توجه کرد به نماز اول وقت، دایم الوضو بودن، #نماز_شب 🌙 ؛ مراقبه و محاسبه از لزومات سیروسلوک است.✨🕊
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت7
حرف ها شروع شد ایوب خودش را معرفی کرد کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت گفت از هر راهی جبهه رفته است بسیج جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند
صحبت های مردانه که تمام شد اقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود
جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با انها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
مامانم با لبخند من را نگاه کرد او هم پسندیده بود
سرم را پایین انداختم
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست
جوان نیست که هست
ان انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان این طور شده
توکه دوست داری
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید
هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام سرم را اوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت8
وقتی مهمانها رفتند
هنوز لباسهای ایوب خیس بود....
و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود
گفت.......
مامان!شما فکر کنید من ان پسرتان هستن که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید .....
حالا پیدا شدم ......
اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید......
ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها.....
اقا جون به من اخم کرد.....
ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما.....
چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت.....
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت .....
اخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟؟
در را به هم زد و رفت ....
صدای استارت ماشین که ا
مد دلمان ارام شد
میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد.خانه.....
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد ...
اینها هنوز خشک نشده اند.... شهلا بیا شام را پهن کنیم......
بعد از شام ایوب پرسید:الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت؛خب همینجا بمان پسرم،فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند،در جهاد هم باز شده است......
یکدفعه صدای در آمد......
اقا جون بود........
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت9
صدای در امد
اقا جون بود...
ایوب بلند شد و سلام کرد....
چشم های اقاجون گرد.شد
امد توی اتاق و به مامان گفت؛این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود...✨
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت ""اولا این بنده خدا جانباز است دوما اینجاغریب است نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا خوابید...
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم ،یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم....
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش.....
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت....و بیمارستان بستری بود....✨
صدای زنگ در امد.....
همسایه بود....
گفت تلفن با من کار دارد..✨
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت...بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت....
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.....
پشت تلفن صفورا بود.....
گفت؛شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.....
یخ کردم .....
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
🍃﷽🍃
كُلَّ صَباحََ
أتَنَفَـسُّ
بِحُبِّ الحُسِين(ع)...
هر صبح...
به عشقِ حُسین...
نفس میکِشَم
سلامآقا ...
صلے الله علیڪ یا اباعبدالله
صبحتون حسینے
@shahidaghaabdoullahi 🌱
روزمونو با سلام به آقا جانمون شروع کنیم
السلام و علیک یااباعبدالله 🤚
#دلتنگی_شهدایی 😔💔
هرچہآيينہبہتوصيفتو
جاݩڪَندنشد 💔
آه، تصويرتوهرگز
بہ #تـــــو مانندنشد😭
فاضل نظری
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🚨 #خبر_فوری
💐با توجه به درخواست های مکرر مردمی و موافقت خانواده محترم شهید مدافع حرم "جواد الله کرمی" امکان زیارت همرزمان و دوستداران شهید امروز ( یکشنبه) از ساعت ۱۶ الی ۱۷ ویژه برادران مهیاست.
💐زیارت ویژه #خواهران و خانواده معظم شهدا فردا(دوشنبه) از ساعت ۱۶ الی ۱۷ برقرار است.
⛔️لذا از خواهران محترمه درخواست می گردد امروز به #معراج_شهدا مراجعه نفرمایند.
😷بر همین اساس اعلام می گردد: رعایت پروتکل های بهداشتی #الزامیست و از ورود زائرین بدون #ماسک و #دستکش ممانعت به عمل خواهد آمد .
@shahidaghaabdoullah
در ایــن آشوب ِ شهر ؛
دلتنگـــی برای شهادت ،
یک عنایت است ..
باید شاکر باشیم خدا را
که هنوز دلتنگمان میکند
برای شما ...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
#چالــــــش_ثـــۅاب.ـ.🌹
#ماه_تولد⚡️🌈
فروردیڹ : خواندڹ دعــآی فرج🦋
اردیبــہـشٺ : خوندڹ زیارٺ عــــــاشورآ 😍
خرداد : ۱۰۰تا صلــــــــواٺ برای سلامتیــــــ بیمارا..🌷
تیر : هفتـــاد تــــــآ استغــفر اللّٓہ💚
اَمُرداد : یڪ نامه عاشقانــه به امام زمان (عٓ)
شـہــریور : تلاوٺ ســہ صفحه دلخواه از جز سیــــــ🌹
مهر : خواندڹ دعای توسل..
آباڹ : چهار تـــــــآ صلواٺــــ + ۱۰۰ صلواٺ دیگه😁😉
آذر : هفت بار ذکر امݩ یجیٻ
دی : چهــارده بار جلوی عصبانیت خودت رو بگیر😇
بهمݧ : خوندن ۶بار سوره قدر 💕
اسفند : ده تا الهـــــی العفـــــۅ☂💜
#التمــآس_دعا.•°
#عصرتونمهدوی
مولای مهربانم
ای تنها زائر بقیع
از آن روز که
بقیع را ویران کردند
اشکهای شما
شده چراغ شبهای تاریک بقیع
ولی یقین دارم میرسد
آن روزی که با دستان شما
بقیع، زیباتر از قبل ساخته میشود ...
▪️منتقم میآید به لبش یازهرا
#اللهمعجللولیکالفرج
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت10
+مثل اینکه به هم حرف هایی زده ایدکه......من درست نمیدانم.....
دهانم باز مانده بود .....
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم....انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم؟؟
خداحافظی کردم و امدم خانه
نشستم سر سجاده
ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم....
امده بود خانه ،شده بود پسر گمشده مامان انوقت.......✨
مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟
گفتم:صفورا بود گفت اقای بلندی منصرف شده است....
قیافه ی هاج و واج مامان را ک دیدم
همان چیزی ک خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم....
"چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..."
یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم...
میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند....
بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی...✨
شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به ان
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم
مهناز سلام کرد
پرستار بخش گفت با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت: با اقای بلندی ایوب بلندی صبح عمل داشتند
پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟
خشکمان زد
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم....
پرستار رفت
صدای لخ لخ دمپایی امد
بعد ایوب گوشی را برداشت
بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.....
✨
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت11
صدای کلید انداختن به در امد
اقا جون بود...
به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو ب وقت ملاقات اقا ایوب برسیم
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت طلا
خیلی برایم سنگین بود
من.ایوب را پسندیده بودم و او نه
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها
قبل از اینکه اقاجون.وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم....
✨
مامان گفت
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم...
اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت
من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر ب او دختر نمیدهم میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت12
یک هفته از ایوب خبری نشد
تا اینکه بازتلفن اکرم خانم زنگ زد و با ماکار داشت....
گوشی را برداشتم
+بفرمایید؟
گفت:سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
+من را ب جا نیاوردید؟
محکم گفتم نخیر
+بلندی هستم
+متاسفانه ب جانمیاورم
+حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم
+من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست
+اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم
+شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد خداحافظ
✨
گوشی،را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه
از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار
اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد
شهلا خانم تلفن
تعجب کردم با ما کار دارند؟؟
گفت بله همان اقاست
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi