*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت9
صدای در امد
اقا جون بود...
ایوب بلند شد و سلام کرد....
چشم های اقاجون گرد.شد
امد توی اتاق و به مامان گفت؛این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود...✨
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت ""اولا این بنده خدا جانباز است دوما اینجاغریب است نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا خوابید...
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم ،یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم....
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش.....
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت....و بیمارستان بستری بود....✨
صدای زنگ در امد.....
همسایه بود....
گفت تلفن با من کار دارد..✨
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت...بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت....
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.....
پشت تلفن صفورا بود.....
گفت؛شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.....
یخ کردم .....
بلند و کش دار پرسیدم
چی؟!؟؟؟
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت10
+مثل اینکه به هم حرف هایی زده ایدکه......من درست نمیدانم.....
دهانم باز مانده بود .....
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم....انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم؟؟
خداحافظی کردم و امدم خانه
نشستم سر سجاده
ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم....
امده بود خانه ،شده بود پسر گمشده مامان انوقت.......✨
مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟
گفتم:صفورا بود گفت اقای بلندی منصرف شده است....
قیافه ی هاج و واج مامان را ک دیدم
همان چیزی ک خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم....
"چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..."
یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم...
میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند....
بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی...✨
شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به ان
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم
مهناز سلام کرد
پرستار بخش گفت با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت: با اقای بلندی ایوب بلندی صبح عمل داشتند
پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟
خشکمان زد
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم....
پرستار رفت
صدای لخ لخ دمپایی امد
بعد ایوب گوشی را برداشت
بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.....
✨
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت11
صدای کلید انداختن به در امد
اقا جون بود...
به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو ب وقت ملاقات اقا ایوب برسیم
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت طلا
خیلی برایم سنگین بود
من.ایوب را پسندیده بودم و او نه
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها
قبل از اینکه اقاجون.وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم....
✨
مامان گفت
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم...
اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت
من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر ب او دختر نمیدهم میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت12
یک هفته از ایوب خبری نشد
تا اینکه بازتلفن اکرم خانم زنگ زد و با ماکار داشت....
گوشی را برداشتم
+بفرمایید؟
گفت:سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
+من را ب جا نیاوردید؟
محکم گفتم نخیر
+بلندی هستم
+متاسفانه ب جانمیاورم
+حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم
+من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست
+اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم
+شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد خداحافظ
✨
گوشی،را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه
از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار
اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد
شهلا خانم تلفن
تعجب کردم با ما کار دارند؟؟
گفت بله همان اقاست
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت13
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم
مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟؟
تکیه دادم ب دیوار
اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید
مامان با لبخند گفت خب بگذار بیاید
برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟
لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده
من دلم روشن است
خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود
تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف
نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و امد تا قلب تو
من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید
انوقت محبتش هم ب دلت مینشیند
✨
اکرم خانم صدا زد
شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت
میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در
من هم مثل مامان ب خواب اعتقاد داشتم
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم
✨
مامان ک برگشت هنوز میخندید
گفتم بیاید شاید ب نتیجه رسیدید
گفتم ولی اقا جون نمیگذارد
گفت من به این دختر بِده نیستم
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت14
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود
وقتی امد من و مامان خانه بودیم،اقاجون.سر کارش بود....
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند...
دست ایوب ب گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد .....
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد ....
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد ......
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟من چند جا رفتم نبود....
مامان کاغذ را گرفت
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام...
مامان ک رفت به ایوب گفتم
- کار درستی نکردید....
-میدانم ولی نمیخواستم بیگدار ب اب بزنم
با عصبانیت گفتم
-این بیگدار ب اب زدن است؟؟ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم،شما از چی میترسیدید؟؟
✨
چیزی نگفت
گفتم
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود
ارام گفت
-" میشود"
-نه امکان ندارد ،اقاجونم.ب خاطر کاری ک کردید حتمامخالفت میکنند
-من میگویم میشود،میشود.مگر اینکه.....
-مگر چی؟؟
-مگه اینکه....خانم جان ،یا من بمیرم یا شما.....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت15
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟یا من بمیرم یا شما؟؟
-به همین سادگی،انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم ،حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور✨
-عکس؟عکس برای چی؟من عکس ندارم
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو عکس بیاور؟؟اصلا خودم هم مخالفم
میخواستم تلافی کنم
گفت
-من انقدر میروم و می ایم تا تو را هم راضی،کنم ،بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم....
عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی بله برون مخالف زیاد بود...
مخالف های دلسوزی ک دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند....
دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده
بود و زده بود بیرون...
از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست...
توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند...
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود...
داشت دختر غریبه میگرفت..ان هم از تهران...✨
ایوب کنار مادرش نشسته بودو ب ترکی میگفت....
ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن...
دایی حسین از جایش بلند شد ...همه ساکت شدند ....رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت...
-الان همه هستیم؛هم شما خانواده داماد،هم ما خانواده عروس....من قبلا هم گفتم راضی ب این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم....اصلا زندگی با جانباز سخت است...ما هم شما را نمیشناسیم...از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد،مهریه ای هم ندارد ک بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد..✨
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت....
-برای ارامش خودمان یک راه میماند این ک قران را شاهد بگیریم...
بعد رو کرد ب من وایوب
-بلند شوید بچه ها ،بیایید دستتان را روی قران بگذارید..
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم...
دایی گفت
-قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد ،به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید....
قسم خوردیم ....
قران دوباره بین ما حکم شد....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت16
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود....
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم...
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه....
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ...
تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم..✨
پرسید
-گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم
گفت
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد....
دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ...
گفت بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد
سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد
چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند....
از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید....
اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ...✨
ایوب پرسید
- نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا
-مگر گرسنه نبودی؟؟
-اره ولی نمیتونم
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم....
از حرفش خوشم نیامد
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.....
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند....
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت
گفت
-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز...✨
اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم
-زشت است مردم تماشایمان میکنند...✨
نگاهم کرد
-این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت17
اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛
-نامحرمید و گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود
یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان
همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"✨
او را میشناختیم....
او هم ما واقاجون را میشناخت...
همانجا محرم شدیم....
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد✨
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم
-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....
دست مامان تو هوا خشک شد.....
دست مامان تو هوا خشک شد....
-فکر کردم برادر بلندی ک میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....✨
مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...✨
بی اجازه شان محرم نشده بودیم....
اما بی خبر بود و جا داشت ک حسابی دلخور شوند....
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد.....
با قهر کردنش....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🌹
#قسمت_26
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم....
با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم...
فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم...
ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب....
ایوب امد.
نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا.....دلم میخواهد پیش شما باشم......"
-خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟
ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.....
چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند
ناگهان در زدند.....
ایوب پشت در بود.....
با سر و صورت کبود و خونی....
جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"
اوردمش داخل خانه....
"هیچی،کتک خوردم....
هول کردم
"از کی؟کجا؟"
-توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.....
استینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد
-خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید......
دستش کبود شده بود
گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.....
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد
خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد
دوربین عکاسیش را برداشت....
من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود ک میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.....
منافق ها توی خیابان بودند...
چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی انها یکی میشد....رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم ،ما را ک دیدند بلند تر شعار دادند....
شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت ک مثلا عکس بگیرد،چند نفر امدند ک دوربینش را بگیرند.....ایوب واقعا هیچ عکسی،نیانداخته بود.....
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_27
وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه...
دوباره عملش کردند...
از اتاق عمل ک امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باند.پیچی کرده بودند...
گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت
-حالا کجاست
-فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد...
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد
تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد
-زحمت کشیدید اقا
اشک هایش را پاک کردم
-بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی
صدای ایوب از پشت سرم امد
-سلام بابا
برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها ب زحمت پایین می امد...
صدای نگهبان بلند شد...
-اقا کجاا؟؟
محمد حسین خیره شد ب سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ...
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد...
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این.همه.پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلندگریه میکرد....
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ...
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود
از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود ک باید برگردی سر شغلت
یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود
گفتم بالاخره چه کار میکنی؟
-برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی ک با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت....
ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه....
یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم
چند روزی بود از او خبری نداشتیم .....
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم...
از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم معلوم بود عملیات شده
شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده
صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم
خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام...نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیاااااال"گفتن ایوب ب خودم امدم....
تمام بدنش باندپیچی بود...
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند...
-چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟
-میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو
...شیمیایی شده بود...با گاز خردل...مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت ....
توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود.....
پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید ....گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت نداردو هر احظه ممکن است نفسش بند بیاید.....برای ایوب فرقی نمیکرد....
و رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت...
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_28
نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود.....
تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند....
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه.دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود....
صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد....ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند...وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود
گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟
بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.....
از اتاق عمل ک بیرون می اوردنش....
نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم....
عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود .....
چند بار پیش امد ک وقتی پیوند گوشت ب دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده....
یک بار بهش گفتم
-ایوب نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت...
سرش را بالا انداخت....
مطمئن بود....
دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم.....
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود....
بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.....
وگرنه کمی بعد به جایی رسید ک دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون.....
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده.بود .....
ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند....
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد ..
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود
از هر موضوعی،کتاب میخواند
یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود
_باید این را تا صبح تمام کنم
صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود...
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود....
با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد...
ان روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند....
گفتم
-تو استعدادش را داری ک دانشگاه دولتی قبول شوی
ایوب دوباره کنکور داد
کارنامه قبولیش ک امد برای زهرا پستش کردم.او برای ایوب انتخاب رشته کرد
ایوب زنگ زد تهران
-چه خبر از انتخاب رشته م؟
-تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام ک تهران قبول شی
قبول شد...
مدیریت دولتی دانشگاه تهران ....
بالاخره چند سال خانه ب دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد...
برای درس ایوب امدیم تهران
ایوب مهمان خیلی دوست داشت
در خانه ما هم ب روی دوست و غریبه باز بود
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند
ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت
مهمانها ب او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط ب من....
قبلا هم بارها ب او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند....
چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت....
اخر سر با چشم و ابرو ب او اشاره کردم....
منظورم را متوجه شد
یک دور ب همه نگاه کرد و باز رو کرد ب من
از خجالت سرخ شدم ،بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_29
روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان...
وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود
حسن اسم برادر شهید ایوب بود....
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود
هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر....
برایم جگر ب سیخ میکشید و لای نان میگذاشت
لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید...
تا لقمه ب دستم برسد
میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم ....
نخیر....
همه اش برای بچه است ...
ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم...
حال تک تک مارا میپرسید...
هرجا ک بود ،سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه....
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد،
وقتی از پله ها بالا می امد
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت...
به بالاکه میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم....
در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت
میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار"
شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد...
لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت که چای و اب میخواهد.....لیوان لیوان چای میخورد...
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد....
میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد....
میخندیدم...
"چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود
دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند....
اشغال ها را توی سطل ریختم
ایوب امد کنار دیوار ایستاد
سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود
گفتم"چی شده؟"
گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای....
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.....
مو و ریشش بلند شده بود ....
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم
"خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی....
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_30
دلم پر بود ...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود......
سرخود دردش ک زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ...
بعد از چند وقت هم درد نسبت ب مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش ب دارو ها جواب نمیداد...
از خانه رفتم بیرون...
دوست نداشتم ب قهر بروم خانه اقاجون...
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم...
رفتم خانه عمه....در را ک باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد...
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده ،جدا جدا می ایید؟
منظورش را نفهمیدم ...
پشت سرش رفتم تو ...
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد...
"ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا.....
بالای پله را نگاه کردم ....
ایوب ایستاده بود....
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق ب جانب گفت
"اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو ک رفته بودی قهر؟
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد....
یا کاری میکرد ک یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم اشتی میشد....
به هر مناسبتی برایم هدیه میخرید....
حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد ....
اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم....
ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم....
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد...
قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم
"بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما یک.وجودیم در دو قالب،...ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم....
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_31
برای روزنامه مقاله مینوشت....
با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم....
روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد....
با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند....
دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد....
صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد....
اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند....
یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب....
بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت....
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن....
هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند....
هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود......
وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین....
ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد......
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ...سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم......
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند...
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند....
با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند....
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم
ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید....
سرش را تکان داد
"چشم"
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_32
فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد...
در را باز کردم
هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود
گفتم "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد
-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم...
هدی را هم بردم حمام....
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم....
در قابلمه را باز کردم
بخار غذا خورد توی صورتم
بوی خوبی داشت
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی...
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم....
اشک توی چشم هایم جمع شد...
قدش ب زحمت ب گازمیرسید...
پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود.....
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد
"هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد....
توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ...
انگار خودشان شوهر کرده اند،بس ک با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند....
اوایل ک بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند...
تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه....
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد....
اقاجون میدوید دنبالش ،بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین.....
مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد....
یک بار ک حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ...
ظرف های چینی را شکسته بود ....
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود ....
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد....
حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند...
تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد...
بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود...
بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک ب پایش بخورد پیدا نمیکند ...
تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید....
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#رمان_زندگینامه_شهید_ایوب_بلندی🍃🌹
#قسمت_33
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد...
ادامه دارد...
✅#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi