eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
#نای_سوخته📚 #قسمت_شصت‌وهشتم #فصل_هفتم:کودکی👦🏻 ... استڪان‌هاۍ کمرباریک یادگار علی را در سینی می‌گذار
🌙| قـرار شبانگاھ :کودکی👦🏻 مبینا صورتش را جمع می‌کند.😟 با تعجب و با همان لحن همیشگی‌اش در حالیکه با صورت مادر را در دست می‌گیرد،😍 چشم‌هایش را به چشم‌های مادر می‌دوزد.🙂 ــ مبارزه با نفس؟!!!😳 مادر از صدای او خنده‌اش می‌گیرد.☺️ صورتش را می‌بوسد و او را در آغوش می‌فشارد.😚 ــ بیا این عکس رو ببین، این چادر رو یادته!؟😍 ــ اِ ! مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد.🎁 ــ آخه داشتی مکلف می‌شدی. داداش خیلی نگران آیندت بود☺️. اون دوست داشت حجاب برای تو خیلی قشنگ و دوست‌داشتنی باشه🦋، اون تو رو از خدا برای ما خواست...🎈می‌دونست تو باید باشی تا من تنها نباشم.😇 ــ می‌دونست!؟ از کجا!؟😳🤔 ــ نمی‌دونم. اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود. همه گفتن خواب خون باطله😏. اما مثل اینکه...🍃 سرمای دست کوچک دخترک صورت مادر را خنک می‌کند❄️ و خیسی اشک‌های مادر را روی صورت خسته‌اش پهن می‌کند.💦 ــ مامان! ولی را بیشتر از من دوست داشتی، مگه نه!؟ مادر به خود می‌آید✨ و مبینا را محکم در آغوش می‌گیرد. 💞 ــ می‌دونی که تو چراغ خونه‌ی مایی💡. اگه تو نبودی... 😣 مثل همیشه برای اینکه مادر اشک‌هایش را نبیند از توی بغل مادر سُر می‌خورد و به سرعت عکس دیگری را از جعبه بیرون می‌کشد.🖼 ــ این مال چه سالیه!؟ داداش اینجا چند سالش بوده!؟🙃 ــ یادم میاد موقعی که دبستان می‌رفت از صبح سردرگم بودم.‌😢 دلم براش تنگ می‌شد.❣ برعکس خیلی مادرها که وقتی بچه‌هاشون مدرسه میرن می‌گن آخیش، راحت شدیم، به کارامون می‌رسیم.😌 لبخند موزیانه مبینا کلام مادر را قطع می‌کند.😏 ــ مثل وقتی که من می‌رم‌!؟ ــ نه مادر!! تو هم مثل داداشت برام عزیزی.😍🌸 پارچ آب را از روی میز بر می‌دارد و کمی آب در لیوان می ریزد.🚰 لیوان در دستش می‌لرزد.🙁 صدایش هم کمی می‌لرزد و ته کلماتش در گرفتگی نفس گم می‌شود.🌀 در حالی که آب را سر می‌کشد با چشم‌هایش داخل جعبه📦 را زیر و رو می‌کند.👀 انگار خاطره‌ای را پیدا کرده باشد،💫 لیوان را به سرعت روی زمین می‌گذرد و در حالیکه ته قلپش را قورت می‌دهد یک عکس را از لا به لای عکس‌ها بیرون می‌کشد.🌻🖼 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
حـرم حضرتِ پـــــدر﴿؏﴾ طبقہ‌چہارم‌صحن‌حضرت‌زهـرا همون‌صحنی‌کہ‌توسط‌ایرانیاو‌حاج‌قاسم‌ساختہ‌شد:)
گوش‌تان‌به‌دهانِ‌رهبری‌باشد، چون‌گوش‌رهبربه‌دهان‌خاتم‌اوصیااست..'
حاجـی شما امسال پیشِ اربـٰاب نایب‌الزیارھ ما باش💔!' -جزو زیباترین قـاب‌ها...↻ 『‌‌‌‌@shahidegheirat
💞 ‌مگر میشود هم شمع بود و هم پروانھ🦋 شھدا این چنین بودند💔 از آنھا آموختیم🌱 باید بسوزیم براے پروانہ شدن🌼'! نہ پروانھ ای براۍ سوختن🥀 ﴿❀♡شہید‌علـے‌خلیلے➺﴾ ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
سـامرا حـرم امام حسـن عسگری و امام هـادی﴿‌؏﴾ بہ یادتون بودم✋🏻' -خیلی‌حرم‌شون‌‌غربت‌بود💔...
4327753986.mp3
9.86M
🎧| دنیـا بہ چھ دردے میخوره؟ وقتی دقیقہ‌ها شده برام اسـارت..💔 -محمدحسین‌پویانفر | ➺°.•| @shahidegheirat
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتاد #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 مبینا صورتش را جمع می‌کند.😟 با تعجب و ب
🌙| قـرار شبانہ :کودکی👦🏻 ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس مسئولیت. چیزی که غیرت رو در اون ساخت و سرانجامش شد دفاع از ناموس. 💫🍃 عکس را روی زمین می‌گذارد. آهی می‌کشد😞 و لحظه‌ای سکوت می‌کند. ــ مامان پشیمونی!؟😕 ــ از چی!؟😳 ــ اینکه داداش شهید شد.😢 ــ نه بهش افتخار می‌کنم. خداروشکر که همچین پسری بهم داد. راه راه سیدالشهدا بود.🎆 ــ اما خب؛ شاید اگه همون موقع سال ۹۰، شهید می‌شد، من...🥀 ولی خدا توی این دو سال به من خیلی کمک کرد من رو حسابی آماده کرد💪🏻. تو هم مونس من بودی.💓 همیشه هم هستی.∞ داداشت مثل مردها بود. مادرهای دوستاش بهش می‌گفتن مرد کوچک.☺️ مدرسه که تعطیل می‌شد یه گوشه می‌ایستاد و صبر می‌کرد خلوت بشه بعد بره. نه برای خودش برای راحتی بچه‌ها.☘ هر کاری رو که وظیفه خودش می‌دید در حدی که می‌تونست انجامش بده کوتاهی نمی‌کرد و تمام توانش را برای انجام او به کار می‌گرفت.✌️🏻😎 معلم‌شون می‌گفت:« و دو نفر دیگر تو یه نیمکت سه نفری می‌نشستن که یکی‌شون چپ‌دست بود✍🏻. آقا هم رفته وسط میز نشسته تا اون دو تا دوستش راحت باشن.😌» مادر با انگشت اشاره دست راست، خیسی گوشه چشم‌هایش را پاک می‌کند. برای لحظه‌ای چشم‌هایش را محکم می‌بندند و دست‌چپش را‌ روی گیجگاه سمت چپ می‌فشارد💆🏻‍♀. نگاه مبینا نگران می‌شود😧. ــ مامان سرت درد میکنه!؟ برات قرص‌مسکن بیارم!؟😥 با عجله به طرف آشپزخانه می‌رود🏃‍♀ چند دقیقه می‌گذرد⏱ از صدای غرغر کردن دختر، لبخندی بر لب‌های مادر می‌نشیند.☺️ ــ اوه!! بیا مادر، من قرص نخواستم.😁 ــ نداریم. به جون خودم تموم شده!! حالا چیکار کنیم!؟☹️😓 باز هم یاد . 💫 یاد آن شب که مادر سخت مریض شده بود🤕 و آنقدر راه رفته بود، سر زدن به سه داروخانه با فاصله زیاد، فقط برای اینکه دست خالی به خانه بر نگردد.😇🌟 ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
345K
سخنانِ شیرین استاد پناهیان✨ در ڪربلای معلی💛..
بہ نامِ خـالق حُســــِین﴿؏﴾
عـراق ڪربلا💕 زیارت سیدالشہدا بہ نیابت از داداش‌علـے
📸| مثلا وقتی می‌بینیم تـلاشـمون واسہ تربیت درست ثمرھ‌هاۍ زندگیمون نـتـیجہ دادھ 😌🌱!' -خانوادھ‌یعنی‌قلب‌تپندھ‌‌جامعہ🏡 『‌‌‌‌@shahidegheirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما عاقبتـــ بہ خیـــــر تــ♡ـو در روضـــــہ ها شـدیم
براۍ شہادت‌ حسـین‌﴿ع﴾، حرارت‌ و گرمایى‌ در دلھاۍ مؤمنان‌ است‌ .. کہ هرگز سرد و خاموش‌ نمى‌شود ! :)🌱 پیامبراکرم -حدیثِ‌روز 『شہیدِغـــــیࢪت』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_هفتاد‌ویکم #فصل_هفتم :کودکی👦🏻 ــ اینجا علی ۹ سالش بود. پر از احساس
🌙| قـرار شبانگاھ :کودکی👦🏻 دنیایی از یادگاری‌های در صندوقچه‌ی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده.💛 حتی اولین دایره‌ای که کشیده بود!⭕️ مادر تازه می‌فهمد بود چرا برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می‌کرد.🔗 نگاه مادر لا به لای خاطره‌ها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره می‌شود.🙂 روی آن نوشته بود (علی خلیلی 71/8/9)❣ چشمانش لبریز اشک می‌شود، آنقدر که از قطره‌ای از آن بر دستانش می‌چکد💧 و موج آن، تصویر دستبند را در حوض چشمانش می‌رقصاند، طاقت نمی‌آورد؛ آن را برمی‌دارد، انگشتانش را کنار هم جمع می‌کند✋🏻 و دستبند را به دور چهار انگشت دست چپش حلقه می‌کند،✨ چشمانش را برای لحظه‌ای به نگاه اطرافیانش می‌دوزد، بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است.😔 تکان شانه‌هایش لحظه به لحظه بیشتر می‌شود و هق هق ضعیفی که از عمق گلویش شنیده می‌شود، کم کم اوج می‌گیرد و انگار حرفی دارد که در پشت بغض گلوگیرش مانده است،😭 گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره می‌شود و گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان که بالای تخت اوست دوخته می‌شود.😍 آری! دستبند نوزادی تولد تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر است.🍂 ‌ می‌خندد و مادر هم از لبخند زیبای می‌خندد، ☺️ صدای گرفته در ذهن مادر می‌پیچد. ــ هیچ چیز دست من و تو نیست... فقط خدا..خدا.. خدا.. والسلام ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮ 📚* @shahidegheirat *📚 ╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
موڪب عقیلہ بنی‌هاشم بانواۍ صـابـر خراسـانی ڪربلا پیاده‌روی
روضه های تورا شنیدیم و زنده ایم هنوز مارا به سخت جانیِ خود این گمان نبود :) ♥️ 『‌‌‌‌@shahidegheirat
دو دلـبـر در یک قـاب🤤💕
💞 من، خسته میان خاک‌ها جا ماندم ای کاش کمی دلت برایم می‌سوخت :) +رفیق ﴿❀♡شہید‌علـے‌خلیلے➺﴾ ╭─❀••❈✿‌‌♡✿❈••❀─╮ @shahidegheirat ╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
و من عـشـــــق را از اینجا آموختم💛!'