بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بندبیستویکم_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدنویدصفری
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ عَلِمْتُهُ مِنْ نَفْسِي أَوْ نَسِيتُهُ أَوْ ذَكَرْتُهُ أَوْ تَعَمَّدْتُهُ أَوْ أَخْطَأْتُ فِيمَا لَا أَشُكُّ أَنَّكَ سَائِلِي عَنْهُ وَ إِنَّ نَفْسِي مُرْتَهَنَةٌ بِهِ لَدَيْكَ وَ إِنْ كُنْتُ قَدْ نَسِيتُهُ وَ غَفَلْتُ عَنْهُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که خود از آن خبر دارم، یا فراموش کرده ام ، یا به یاد می آورم، یا به عمد آن را انجام دادم، یا از روی خطا آورده ام، مواردی که بی شک از من سوال خواهی کرد و نفسم پیش تو در گرو آن است، هر چند آن را فراموش و از آن غافل شده باشم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
اجرتون با امیرالمومنین (ع)🌻!
التماسدعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
1_2335853719.mp3
2.08M
#فایلصوتیبندبیستویکماستغفار❤️
اجرتون با خودِ مولا علی(ع)🌿
التماسدعا
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت شصت و چهارم
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_علی ولش کن.دست از سرش بردار.
علی عصبانی از خونه رفت بیرون....
اولین باری بود که تو خونه ی ما کسی رو حرف بابا اما و اگه آورده بود. نه اینکه بابا زورگو باشه.همیشه عاقل ترین بوده و ما بچه هاش خوب میدونیم بابا درست ترین راه رو میگه.
اهل نصیحت کردن نیست و با نگاهش به ما میفهمونه کارمون درسته یا نه.اما امروز علی بخاطر من به بابا نگاه نکرد. علی بعد روز دفن امین، از وقتی رو شونه ش گریه کرده بودم دیگه علی سابق نبود.می فهمیدمش ولی تنها دلخوشی منم فقط اون ماشین بود.
شرمنده بودم...
رفتم تو اتاقم.نیم ساعت بعد با علی تماس گرفتم.جواب نداد.بهش پیام دادم:
_داداش مهربونم،نگران قلب من نباش.قلبی که یه بار ایستاد و بخاطر امین دوباره تپید،بخاطر امین دیگه نمی ایسته.
چند دقیقه بعد پیام داد:
_دلم برای خنده ها و شوخی هات تنگ شده.
چیزی نداشتم بهش بگم.فقط شرمنده بودم.
همه ی خانواده بخاطر حال من ناراحت بودن.اما من حتی نمیدونستم این ناراحتی تموم شدنیه یا نه.با خودم گفتم روزی که من بتونم بخندم و شوخی کنم دیگه نمیاد.
چند دقیقه بعد محمد اومد پیشم.نگاهم کرد.دوباره چشمهاش پر اشک شد. سرمو انداختم پایین.شرمنده بودم.
بابغض گفت:
_زهرا،این روزها کی تموم میشه؟
جوابی نداشتم.گفت:
_چقدر باید بگذره که بشی زهرای سابق؟ زهرای قوی و خنده رو.
تو دلم گفتم اون زهرا مرد،کنار امین دفن شد. دیگه برنمیگرده ولی نمیتونستم به برادرهایی که اینجوری دلشون برام میسوخت این حرفهارو به زبان بیارم. محمد چند دقیقه نشست و بعد رفت.
یه شب خواب امین رو دیدم....
گفت هفته ای یکبار بیا.
اگه قرار باشه هفته ای یکبار برم سر مزارش بقیه روزها رو چکار کنم؟
همون روزها بود که مریم اومد تو اتاقم. گفت:
_طاقت دیدن تو رو تو این وضع نداشتم. برای همین کمتر میومدم پیشت.ولی زهرا این وضعیت تا کی؟ الان پنج ماه از شهادت آقا امین گذشته.یه نگاهی به مامان و بابا کردی؟ چقدر پیر و شکسته شدن.داغ امین بزرگ بود برای همه مون.تو بیشترش نکن.
راست میگفت ولی باید چکار میکردم.همه از دیدن من ناراحت میشدن.شاید حق داشتن.قیافه من ناراحت کننده بود.
چند روز بعد همه خونه ما جمع بودن. حداقل هفته ای یکبار همه دور هم جمع میشدیم.تو این مدت وقتی همه بودن من تو اتاقم بودم.اما امشب میخواستم پیش بقیه باشم.گرچه خیلی برام سخت بود ولی دیگه نمیگفتم نمیتونم.
رفتم تو هال...
نسبتا بلند سلام کردم.سرم پایین بود ولی نگاه همه رو حس میکردم.مامان گفت:
_سلام دخترم.
به کنارش اشاره کرد و گفت:
_بیا بشین.
رفتم کنارش نشستم.سکوت سنگینی بود. سرمو آوردم بالا.به مامان نگاه کردم. مامان با لبخند نگاهم میکرد. لبخند شرمگینی زدم. مریم راست میگفت، مامان خیلی شکسته شده بود.چشمهام پر اشک شد ولی نباید اجازه میدادم الان بریزه.به بابا نگاه کردم. بالبخند رضایت نگاهم میکرد.شرمنده تر شدم.بابا هم خیلی شکسته شده بود.تقریبا همه مو هاش سفید شده بود.دیگه نتونستم اشکمو کنترل کنم و ریخت روی صورتم.همونجوری که به بابا نگاه میکردم سریع پاکش کردم و لبخند زدم. علی ناراحت نگاهم میکرد.محمد با نگاهش تأییدم میکرد. اسماء و مریم هم نگاهم میکردن و از چشمهاشون معلوم بود از دیدنم خوشحال شدن.ولی چهره همه داغ دیده بود.
سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم... زهرا خانواده ت این مدت باهات مدارا کردن.حالا نوبت توئه که محبت هاشون رو جواب بدی.
سرمو آوردم بالا.رضوان بغل مریم بود.یک سال و نیمش بود ولی من راه رفتنش رو ندیدم.بلند شدم.بغلش کردم و باهاش حرف میزدم.به مامان گفتم:
_بقیه بچه ها کجان؟
مریم بلند شد رفت سمت حیاط و بچه ها رو صدا کرد.بچه ها ساکت اومدن تو خونه... تا چشمشون به من افتاد جیغی کشیدن و بدو اومدن پیشم.
دلم واقعا براشون تنگ شده بود....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت شصت و پنجم
دلم واقعا براشون تنگ شده بود...
محکم بغلشون کردم.امیرمحمد پسر علی شش سالش بود.گفت:
_عمه حالت خوب شد دیگه؟
بالبخند گفتم:
_بهترم عزیزم.دعا کن خوب بشم.
ضحی که الان پنج سالش بود گفت:
_عمه ما اینقدر برات دعا کردیم که زود خوب بشی.
چشمهام پر اشک شد...
حتی بچه ها هم بخاطر من ناراحت بودن.گفتم:
_بخاطر دعاهای شما بود که خدا کمکم کرد.
حنانه هم که نزدیک دو سالش بود خودشو انداخت بغلم و با دستهای کوچولوش نوازشم میکرد.
مهر ماه شد...
دانشگاه ثبت نام کردم.ترم آخرم بود. باشگاه هم میرفتم.سرمو شلوغ کرده بودم که زندگیم عادی بشه. ولی هنوز از ماشین امین استفاده میکردم. وقتی تو ماشین مینشستم بوی امین میومد.
دیگه میخندیدم،شوخی میکردم،زندگی میکردم ولی #ظاهری...
تو دلم غمی بود که تموم شدنی نبود.
هشت ماه از شهادت امین گذشت...
از باشگاه میرفتم خونه،با ماشین امین.تو خیابان یه دفعه یه ماشین خارجی از پارک در اومد و محکم خورد به ماشین من.
ای وای ماشین امینم..
پیاده شدم ببینم ماشینم چی شده.در سمت کنار راننده کلا رفته بود داخل. راننده ی اون ماشین که پسر جوانی بود تا دید راننده خانومه و چادری، شروع کرد به فرافکنی.
با دعوا گفت:
_خانم چکار میکنی؟حواست کجاست؟ماشینمو خراب کردی.کلی خسارت زدی.
الان وقت #اقتدار و #قاطع بودنه.با اخم نگاهش کردم.گفت:
_چیه؟یه جوری نگاه میکنی انگار من مقصرم.
خیلی پر رو بود... اطرافمون جمع شدن و ترافیک شد.رفتم سمت ماشینم.گوشیمو برداشتم و به پلیس زنگ زدم. تا متوجه شد به پلیس زنگ زدم از پشت بهم حمله کرد که گوشی رو بگیره.گوشیم از دستم افتاد و شکست.
منم جا خوردم یکی محکم زدم تو ساق دستش.فریاد بلندی زد.گفتم:
_چته؟ چرا حمله میکنی؟مگه نمیگی من مقصرم؟خب بذار پلیس بیاد خسارت بگیری.
با فریاد گفت:
_تو چته؟وحشی..دستم شکست.
با عصبانیت داد زدم:
_تو حمله کردی.گوشی منم شکستی.
مردم سعی میکردن آروممون کنن. گفت:
_هم به ماشینم خسارت زدی هم دستمو شکستی. باید عذرخواهی کنی تا شاید ببخشمت.
پوزخند زدم و به آقایی گفتم:
_لطفا زنگ بزنید پلیس بیاد
رو به پسره گفتم:
_تا ببینم کی مقصره.
مردم به پسره میگفتن تو مقصری ولی زیر بار نمیرفت.چند نفری هم به من میگفتن تو کوتاه بیا.گفتم:
_باید معلوم بشه کی مقصره و مقصر عذرخواهی کنه.
چند دقیقه گذشت...
پسره زیر فشار بود.هم همه بهش میگفتن معلومه که تو مقصری،هم دستش درد میکرد،هم از اینکه داشت کم میاورد عصبی بود.داد زد:
_خیلی خب،برو.خسارت نمیخوام.
با خونسردی به جمعیت گفتم:
_زنگ بزنین پلیس بیاد،چرا ایستادین نگاه میکنین؟ مگه نمیخواین راه باز بشه؟
چند نفری پسره رو کنار کشیدن و چیزی بهش گفتن که آروم شد.نمیدونم چه ریگی به کفشش بود که نمیخواست پلیس بیاد.
اومد سمت من و آروم گفت:
_هر چقدر پول میخوای نقدا همینجا میدم.فقط تمومش کن.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_اولا به پولی که موقع تصادف طرف مقصر پرداخت میکنه میگن خسارت.ثانیا خسارت نمیخوام.همونکه قبلا گفتم.مقصر باید معلوم بشه و عذر خواهی کنه..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت شصت و ششم
اخم کرد و داد زد:
_خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد.
با تمسخر گفتم:
_اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود.
عصبانی تر شد. رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن:
_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه.
گفتم:
_مقصر باید عذرخواهی کنه.
یکیشون که داغ کرده بود گفت:
_اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر..
اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.گفتم:
_پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد.
گفتن:
_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه.
-من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه.
وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن.
بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت:
_سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.
سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم:
_همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی،باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات.
ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم... مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری.
چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت.
قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت.چندبار هم با امین رفتم.یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.
سریع قبول کردم.اومدن دنبالم...
اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت.
وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.مریم گفت:
_امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد.
گفتم:
_پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم.
با ضحی از مغازه اومدیم بیرون.
آقایی ضحی رو صدا کرد.ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم.رو به ضحی گفتم:
_بریم.
ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد.
همون موقع محمد از پشت سرم اومد.رضوان بغلش بود.به من گفت:
_اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟
گفتم:نه.
-پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم.
-ضحی؟
-با منه.
-باشه.
سوار ماشین شدم.به مریم گفتم:
_اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟
-آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد.
-خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.
-البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه.
با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت:
_نگفته بودی آقا وحید هست.
-نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده،اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.
باتعجب گفتم:
_یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!
-آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.
-چه جالب! خوش بحال خانومش.
مریم گفت:
_از کجا فهمیدی متأهله؟
-نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.
نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم،دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد.
دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید عباس بابایی💞
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«یا مَولایَ بِذِكرِکَ عاشَ قَلبی»
قلبم با یاد تو زنده است :)❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
«یا مَولایَ بِذِكرِکَ عاشَ قَلبی» قلبم با یاد تو زنده است :)❤️
سعۍکنیدروزۍحداقلدو
رکعتنمازباعشق،
براۍآقاامامالزمانبخونید
زندگیتونبوۍمهدویتمیگیره ..💗
امروز بشین
گناهانی رو که برات عادت شده و بنویس✍🏻
از ریـز تا درشـــــت
بعــــد روی گنـــاهات کلیـــک کــن و از بیـــن ببرشون
کــم کــم یـــواش یـــواش
پـــس قبـــل از اینـــکه شیطـــان روی گنـــــاهات کلیــک کن و بزرگترشـــون کــــنهـ
تو کلیــــک کن و کــوچک ترشــون کــــن
✨اللهــم عجــل لولیـــک الــفرج✨
#تَـــــلَنـگــــــر
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بهقولِاستادپناهیان:
خدااگهمیخواستمارونبخشه!
کهبهمونامامرضا(ع)نمیداد:)♥️
#امامرضایدلم
@shahidanbabak_mostafa🕊
#مکتب_شهدا
واقعا به تمام معنا خالصانه هر کاری رو میکرد برای رضای خدا بود.
به حضرت زهرا(س) خیلی علاقه داشتن ..🌸
#راز_شهادت
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#مکتب_شهدا واقعا به تمام معنا خالصانه هر کاری رو میکرد برای رضای خدا بود. به حضرت زهرا(س) خیلی عل
برخے از اخلاق و خصوصیات شهید مدافع حࢪم ﴿محمد هادێ ذوالفقارے﴾
وی بہ مادرِ خود علاقہ ی زیادے داشت و خیلے بہ مادࢪش احترام مێ گزاشت
خیل خالص بودند و خیلے عجیب بہ اهل بیت{؏} محبت داشتݩ و همچنین بہ حضرت زهرا{ڛ} خیلے علاقہ داشتݩ
حق الناݭ براشوݩ مهم بود
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره
برادرشهید :
خاطره ای که از بابک همیشه تو ذهن خانوادمون نشسته ،
متعصب بودنش بود، تعصب به خانواده اش ،تعصب به کشورش .
نسبت به اتفاقاتی که درپیرامونش در کشورش رخ میداد بی نظر و بی توجه نبود ،دوست داشت دراون اتفاقات نقش داشته باشه.دوست داشت کمک کنه به مملکتش.
یه روز صحبت شهدای مدافعان حرم که شد ،
بابک گفت :
"وظیفه ی ماست که بریم دراین مسیر قدم برداریم ،
اگر من نرم ، تو نری، کی باید جلوی داعش رو بگیره؟؟ اگر مسیر داعش به این مملکت کج بشه ،
اونموقع ما باید چیکارکنیم؟؟وظیفمونه دشمن رو تو نطفه خفه کنیم.نزاریم دشمن مسیرش به این سمت کج بشه ."
بچه خیلی متعصبی بود !
#شهیدبابڪنورے♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
زندگی#شهیدمصطفی
جدّیت در انجام کارهای فرهنگی و تربیتی برای نوجوانان، ارادت به شهدا بخصوص شهدای گمنام و همچنین اصرار در تهیه و استفاده از رزق حلال است. تا حدی که باعث شد شهید علیرغم دانشجو بودن به کار گاوداری بپردازد.اصرارش برای حضور در صحنه نبرد با داعش و دفاع از حریم اسلام بود. مصطفی سربازی نرفت و اجازۀ خروج از کشور را نداشت دو مرحله با رفتن به عراق سعی کرد از آن طریق خود را به سوریه برساند که موفق نشد، لذا تصمیم گرفت به عنوان افغانی و همراه با تیپ فاطمیون عازم سوریه شود که نهایتاً با سعی و تلاش پیگیر موفق شد
در سوریه به لحاظ نبوغ و شجاعتی که از خودش بروزداد مسئولیت تعدادی از رزمندگان افغانی را به عهده گرفت و موفق به آزادسازی مناطق مهم و استراتژیکی از خاک سوریه شد که ضمن مورد تقدیر و تمجید قرار گرفتن از طرف سردار قاسم سلیمانی😍، تا سطح فرمانده تیپ فاطمیون رشد کرد
#شهید_مصطفی_صدرزاده💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️|آقاےمھربان^^
گویےدرعمقجآن😍
سربازتهستیم
عماࢪتهستیم
#عماࢪمجازے✌️🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#مکتب_شهدا واقعا به تمام معنا خالصانه هر کاری رو میکرد برای رضای خدا بود. به حضرت زهرا(س) خیلی عل
سلام روز بخیر ..
یه خبررررر خوب 😍
امشب یه مصاحبه داریم از خواهر شهید هادی ذوالفقاری 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما گدایِ پسر ارشد حیدر، حَسَنیم
پس امید همه ماست به مولایِ کریم💚
#دوشنبههایامامحسنی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
ما گدایِ پسر ارشد حیدر، حَسَنیم پس امید همه ماست به مولایِ کریم💚 #دوشنبههایامامحسنی @sha
با حسن زنده و
با عشق حسن خواهم مرد
حُسنِمطلع حَسن و
حُسنِختامم حَسن است💚
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خاطره_شهدا
همسر ایشان تعریف میکرد که یکی از همکارای حمید آقا به تازگی بچه دار شده بودن که به خانه آنها میرن وقتی خانم حمید آقا بچه رو بغل میکنه شیر برمیگردونه روی چادرش، خانم دوستش چادر خودش رو میده که برگردن فرداش که حمید آقا میخواد بره سرکار خانمش میگه چادر رو هم با خودت ببر بده به همکارت، ولی حمید آقا عجله ای برای رفتن نداشته بهش میگه سرویس میره جا می مونی .
بعد حمید آقا میگه چادر بردن یه کار شخصیه من دارم با ماشین دولتی میرم سرکار ،به خاطر همین اون روز با سرویس نرفت سرکار چون میدونست حق الناسه و باید روزی جواب بده
#حق_الناس
#شهید_سیاهکالی_مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°○|❤💚|○°
معنویتشون،صداشون.....
تازه بعد از رفتن بلند میشه
نطق شهدا بعد از شهید شدن باز میشه
با مردم حرف میزنن،
مهم اینکه ما بشنویم این صدارو
#حضرت_آقا....💕
#شهید_نوید_صفری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
°○|❤💚|○° معنویتشون،صداشون..... تازه بعد از رفتن بلند میشه نطق شهدا بعد از شهید شدن باز میشه با مردم
📌خاطره ای از شهیدنویدصفری:
شهیدنوید قبل از شهادت، از پدر شهید رسول خلیلی پرسیده بود" آقارسول چکار کرده که انقدر همه رو جذب میکنه و حس و حال مزارش متفاوته. میگفت پدرش گفته: « اخلاص رسول به اینجا رسوندتش که حتی ما هم در زمان بودنش در دنیا نشناختیمش.. "🌱
شهادت مزد تلاش خالصانه همه کسانی ست که تلاش میکنند بین همه نگاه ها و تشویق ها به چشم خدا بیایند و به غیر تحسین و جلب رضایت او راضی نمی شوند.
#رفاقت_شهدایی
#شهیدنویدصفری❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
جوونا ، یہجوریدرسبخونید ؛
کہوقتیآقااومدبرین
کنارشوایسین ،
بگینآقاکدومکارتروزمینہ ؟
ماهمهچیبلدیم !
مابلدیمانجامشبدیم .
#حاجمهدیرسولی
@shahidanbabak_mostafa🕊
خبرپیچیدهدرعالمکهدرّنابآمد
نگینپنجمآلکسااربابآمد♥️🥺
#میلادامامحسینمبارک :)
@shahidanbabak_mostafa🕊