#طنز_جبهه
شب سیزده رجب بود.حدود ۲۰۰۰ هزار بسیجی لشگر ثارالله در نماز خانه جمع شده بودند . بعد از نماز محمدحسین پشت تریبون رفت و گفت : امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود
تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمیآمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند، که محمدحسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند . هرچه صبر کردیم خبری نشد . کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است .😳 و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سرکار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده🤣و مسئولان به خاطر شاد کردن بچهها به محمدحسین یک رادیو هدیه کردند.😉
#شادکردن
@shahidanbabak_mostafa🕊
_ شݪوار نظامیش رو آورد و
گفت: «برام مےدوزیش؟»
گفتم: «این شݪوارت خیلی ڪهنہ
شده مگہ ݪباس بهتون نمیدن؟»
گفت: «میدن وݪے هنوز ڪار میڪنہ یڪم فقط پاره شده، بیتاݪماݪہ!»♥🍃
راوی مادر بزرگوار:
#شهید_علی_عابدینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
غروب ها
حوالےِ نبودنَت،
یڪ انتظار دِق میڪند...
خدا میداند آخر
کداممان پیشتر از پای
در خواهیم آمد
من
یا انتظار...♥🕊
#مادر_شهید
@shahidanbabak_mostafa🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود
اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش میآمد
برای او گل میخرید
اواسط فروردین ۱۳۹۵،یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگیتان باشید
پولها را باید جای دیگری خرج کنید این گل ها بعد از چند روز خشک میشوند...»
جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...»♥
مادر همسر#شهیدعباسدانشگر
@shahidanbabak_mostafa🕊
بقولحاجمھدۍرسـولی:
اینعصر،عصرحیرتنیست..
عصرحرڪته'!
حیروننشیا..
مانسلموندننیستیم
نسلرسوندنیم..📻🌿"
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهایم یڪ بہ یڪ میگذرند
حال و روزم خنده دار اسٺ...
پر شده ام از #ادعا
دَم از شما میزنم
بہ خیالم #شهید خواهم شد
بدون ادعا شهید شدید
فاصلہ بینمان بیداد میکند 💔
#شهدا_شرمنده_ایم
@shahidanbabak_mostafa🕊
در غمت
گر جان به دشواری دهم
معذور دار
زآنکه دل تنگ است و
آسان بر نمیآید نفس🍃
#حسین_جان
دل که نه ،
جانم برایت تنگ شده :/💔
#آقایامامحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إنّك هبةُ اللّٰهِ لقلبي الحَزين
توهدیه یخدابهقلبِغمگینمی ..💔
#آقاےمن
#آقاےعراقی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
إنّك هبةُ اللّٰهِ لقلبي الحَزين توهدیه یخدابهقلبِغمگینمی ..💔 #آقاےمن #آقاےعراقی @shahidanbabak
و حیف عشق
اگر بخواهد به کسی جز تو ابراز شود....
#حسین_جان💔
#شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمـامِ مـن درگیـر
دوسـت داشتـن تـوست؛
و ایـن دلچـسب تـرین
دل مشغـولی دنیـاست ..♥🕊
#حسینجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
تمـامِ مـن درگیـر دوسـت داشتـن تـوست؛ و ایـن دلچـسب تـرین دل مشغـولی دنیـاست ..♥🕊 #حسینجانم @sh
هرکس به رسم عاشقی، دل باخت بر معشوق خود
ما خارج از رسم جهان، در عاشقی جان باختیم..🍃
#عزیزمحسین
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت92
مرتضی تایید می کند و می ماند جواب من.
من هم می گویم:
_مشکلی نیست ولی خودتونو به زحمت نندازین.
حاج خانم با صمیمیت تمام می گوید:
_زحمت چیه؟ اتفاقا خیلی هم خوبه.
بساط شام را پهن می کنیم و همگی کمک می کنند.
همه سر سفره نشسته اند و حمیده تعارف می کند. دلم میخواهد زیر چشمی نگاهش کنم اما این اجازه را به خودم نمی دهم ولی نمیدانم چطور که بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزنم.
او هم سرش را می چرخاند و نگاهم می کند و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس می گیرم و سر به زیر می اندازم.
تا آخر شام فقط با غذایم بازی می کنم و چیزی از گلویم پایین نمی رود.
بعد از شام میوه ها را تعارف می کنند. گاهی نگاهم را دور خانه می چرخانم تا با او چشم تو چشم نشوم.
وقتی حاج آقا بلند می شود و یاعلی می گوید، میفهمم می خواند بروند.
از زمین کمک می گیرم و بلند می شوم، با دستم چادرم را از زیر چانه می گیرم و با حمیده هم قدم می شوم.
مدام خداحافظی می کنم تا همگی می روند؛ دوست داشتم لحظه ی آخر مرتضی را ببینم اما چشمانم او را نیافتند.
حمیده که از کت و کول افتاده است همان جا توی آشپزخانه می نشیند تا نفسی چاق کند.
احساس می کنم به هوا نیاز دارم برای همین به طرف حیاط می روم و کنار نردبان می ایستم.
انعکاس نور مهتاب در میان حوض آن قدر تماشایی است که دوست دارم ساعت ها، فارغ از سردی هوا آنجا به تماشایش بایستم.
صدای قیژ قیژ در مرا از رویای مهتاب بیرون می کشد.
حمیده پتویی روی شانه ام می اندازد و می گوید:
_آخرین شبی که باهامون هستی، مریض نشی یه وقت.
دلم می گیرد، تا کمی خو می گیرم باید به جای دیگری کوچ کنم.
تمام اجزای صورت حمیده را از نگاهم می گذرانم و می گویم:
_دلم برای تو، بچه ها و این حیاط تنگ میشه. دلم برای تک تک گلدونای کنار پیش صحن تنگ میشه...
دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_غصه نخور! هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشمون.
_واقعا؟
_آره، چرا که نه.
مردمک چشمان حمیده همچون تیله ای درخشان میان آسمان چشمش خودنمایی می کند.
دلم میخواهد در سکوت این شب دل انگیز، دستانش را بگیرم و مثل شب های قبل باهم همین جا چای بخوریم.
او از هر دری صحبت کند و من گوش به نوای صوتش بدهم.
افسوس که دلم نمیخواهد مریض شود.
باهم به داخل خانه می رویم و او جایش را کنار بچه ها پهن می کند.
من هم روی تشک دراز می کشم و به آسمان تیره ای نگاه می کنم که تا ساعاتی دیگر غرق در نور می شود.
حمیده وارد اتاق می شود و بالا سرم می نشیند.
سرجایم نیم خیز می شوم و بعد می نشینم.
_راحت باش دختر!
_راحتم.
نفس های ممتد حمیده پرده ی گوشم را نوازش می دهد.
انگار سکوت بین مان گویاتر از هر سخنی ست. هر دومان بیم از فردایی داریم که دیگر نیستیم.
حمیده شیشه ی سکوت را می شکند و می گوید:
_یادش بخیر، شبی که به عقد جواد درومدم، ذوق اینو داشتم که فردا میبینمش و باهم کلی تو باغ های روستا قدم می زنیم و اگرم آقام ببینه دیگه اخم و تَخم نمی کنه. همین طور هم شد، فرداش توی باغ گیلاس هم رو دنبال می کردیم!
خنده ی کوتاهش بسیار شیرین بود.
هر موقع که از جواد می گفت چشمه ی چشمش می جوشید و تمامی نداشت.
از جایش بلند می شود و قبل از رفتن می گوید:
_فردا صبح میرین خریدا!
از لفظ "میرین" خوشم نمی آید و می گویم:
_مگه شما نمیای؟
_نه دیگه دوتای برین و سریع برگردین.
_میشه توهم بیای؟
کمی مکث می کنم و وقتی می بینم چیزی نمی گوید، "خواهش می کنم" هم به آخر جمله اضافه می کنم.
مردمکش را دور کاسه ی چشم می چرخاند و می گوید:
_حالا ببینم.
در را که می بندد در تنهایی خودم غرق می شوم.
ته ته قلبم چراغی از جنس شوق روشن است و طولانی ترین شب سال با بی خوابی که به سرم می زند، برایم واقعا طولانی ترین شب می شود.
تا صبح بیدار هستم و از پنجره به ماه نگاه می کنم. توی آسمان ستاره ی بخت و قبال خودم و مرتضی رو پیدا می کنم و کلی برنامه برای آینده ام می چینم.
تا دم دمای صبح پلک روی پلک نمی گذارم و صبح یکی، دو ساعتی می توانم بخوابم.
خورشید نورش را توی صورتم می پاشد و با تابش آفتاب چشمانم را باز می کنم.
حمیده صدایم می زند و سریع بلند می شوم.
آبی به صورتم می زنم و حمیده با طعنه می گوید:
_به به ساعت خواب! بیا صبحونه بخور که شادوماد از راه میرسه.
گل شرم روی گونه هایم می نشیند و سر به زیر چند لقمه ای برمی دارم.
صدای زنگ در که بلند می شود مثل فنر از جا بلند می شوم و میروم تا حاضر شوم.
حمیده به مرتضی تعارف می کند که بیاید داخل اما او می گوید توی ماشین منتظر است.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت93
نمی فهمم چطور لباس می پوشم و آماده جلوی در می ایستم که حمیده چشمانش گرد می شود.
در را قفل می کند و به طرف ماشین می رویم. همان فلوکس است و در عقب را باز می کنم و حمیده می گوید جلو بنشینم اما چون هنوز نامحرم هستیم قبول نمی کنم.
مرتضی از توی آیینه نگاهم می کند و سلام می دهد.
آن چنان تیپ زده است که نگرانم چشم بخورد!
به طرف جواهری می رویم و در راسته ی جواهری ها قدم می زنیم.
احساس می کنم مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نمی گوید.
به ویترین مغازه ای خیره می شوم و یک انگشتر طلا با دونگین سفید مرا به خود خیره می کند.
انگشتر را به حمیده نشان می دهم و از سلیقه ام تعریف می کند.
با شرم مرتضی را صدا می زنم و انگشتر را نشانش می دهم. او هم می گوید خوب است.
وارد مغازه می شویم و مرتضی می گوید:
_شما برین منم میام.
حمیده انگشتر را به مرد فروشنده نشان می دهد و مرد مسن انگشتر را از توی ویترین در می آورد و نشانمان می دهد.
انگشتر را در انگشتم می گذارم و به حمیده می گویم نظرش را بگوید.
_خیلی بهت میاد!
کمی هم خودم نگاهش می کنم و به طرف در می روم تا به مرتضی هم نشان دهم.
با دیدن مرتضی آن هم با حالتی آشفته جا می خورم. بیچاره مقداری پول در دست دارد و همه اش می شمارد.
حساب کار دستم می آید و سریع برمی گردم. حمیده درگیر زرق و برق جواهر شده و می گوید:
_بیا ریحانه اینو ببین.
انگشتر را روی پیشخوان می گذارم و می گویم:
_نه از دور قشنگه، تو دستم جالب نیست.
مرد فروشنده مدل های دیگر را نشانم می دهد و من دردم چیز دیگری است.
حمیده در گوشم می گوید:
_اون که تو دستتم قشنگ بود!
دوباره حرفم را تکرار می کنم و از مغازه خارج می شویم.
مرتضی فوری جلو می آید و می گوید:
_الان میخواستم بیام.
انگشت اشاره ام را به دو طرف تکان می دهم و می گویم:
_خوب شد نیومدین، جالب نبود.
توی راسته ی بازار به هرچی طلا فروشی است پشت می کنم و به بهانه ای فراری می شوم.
حمیده خسته و کلافه وار به من تشر می زند:
_خسته شدم دختر!
جواب را نمی دهم و چند قدمی که برمی دارم با دیدن یک نقره سرا لبخند می زنم.
به طرف مغازه نقره می روم و انگشتری با نگین های ردیفی و ریز انتخاب می کنم.
حمیده چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:
_آخه نقره؟ این همه طلا رو ندیدی، صاف اومدی اینجا!
خودم را کشته مرده ی انگشتر نشان می دهم و وارد مغازه می شویم.
انگشتر به دستم جلوه ی دیگری می دهد و همچون گلی که در بوستان جلوه می کند، دستم را زیبا نشان می دهد.
مرتضی هم حلقه ای نسبتا ساده برای خودش انتخاب می کند و هردو راضی خارج می شویم.
توی بازار هم مراعات می کنم و جز یک دامن کلوشِ سفید و پیراهن نگین کار شده ای چیزی نمی خرم.
دلم میخواهد خانم غلامی را برای مراسم دعوت کنم و از مرتضی می خواهم به خانه شان برود.
حمیده می گوید اول او را برسانیم و بعد سراغ آن کار برویم.
حمیده پیاده می شود و خداحافظی می کنیم.
آدرس را به او می دهم و به خرید هایمان نگاه می کنم که در عین سادگی ولی برایم لذت بخش بود.
مرتضی توی کوچه می ایستد و می پرسد:
_منم باهاتون بیام؟
_بیاین.
دوش به دوش هم حرکت می کنیم. از پله ها بالا می روم و زنگ را فشار می دهم.
صدای خانم می آید و خودم را معرفی می کنم.
در را باز می کند و با دیدن مرتضی جا می خورد.
میخندم و بغلش می کنم و می گویم:
_راستش امشب یه مراسم کوچیک داریم اگه وقت دارین شما هم بیاین.
خانم خوشحال می شود و قبول می کند.
آدرس را برایش می نویسم و خداحافظی می کنیم.
توی ماشین می نشینم و می گویم:
_من فقط همین یه آشنا رو داشتم. شما چی؟
_منم دوتا از دوستام میان.
آهانی می گویم و از کوچه های تنگ و کاه گلی محله رد می شویم.
قار و قور شکمم بلند می شود و افسوس می خورم چرا بیشتر صبحانه نخورده ام.
توی ماشین نشسته ایم که اذان از مسجدی بلند می شود.
رو به مرتضی می گویم:
_آقا مرتضی میشه بایستین تا نماز بخونیم؟
چشمی می گوید و اولین جا پارک می کند.
پرسان پرسان خودمان را به مسجد می رسانیم و در وضوخانه، وضو می گیرم.
وقتی آماده ی نماز می شوم که همگی به رکوع می روند؛ سریع چادرم را روی سرم می گذارم و نیت می کنم.
بعد از نماز از هول و ولای این که مرتضی منتظر نشود، سریع بلند می شوم تا دیر نرسم.
دعای فرج را زیر لب زمزمه می کنم و از مسجد بیرون می آیم.
مرتضی کنار تیر چراغ برق ایستاده و با دیدن من لبخند می زند.
به طرفش می روم و باهم به سمت ماشین می رویم.
وقتی در کنارش قدم می زنم انگار کوهی در نزدیکی ام هست که می توانم در پناهش احساس آرامش کنم.
توی ماشین می نشینم که می گوید:
_یه لحظه صبر می کنین تا برگردم؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت94
قبول می کنم و او می رود.
با نگاهم بدرقه اش می کنم تا وقتی که میان مردم گم می شود.
هوای ماشین خفه است و شیشه را پایین می کشم.
نگاهم به لباس عروسم است، همان پیراهن و دامن ساده که توی کاغذ پیچیده شده.
کاغذ را روی پایم می گذارم و دستم را روی نگین های پیراهنم می کشم.
لبخندی روی لبم می آید و سر بلند می کنم.
چشمانم تقلا می کنند تا او را بیابند اما پیداش نمی کنم.
حدود یک ربع بعد تقی به شیشه می زند که چون حواسم نیست، کمی می ترسم.
در را باز می کند و می نشیند.
لبخند دندان نمایی می زند که ردیف دندان های سفیدش به نمایش در می آید.
پاکتی را به طرفم می گیرد و می گوید:
_بفرمایین!
نگاهم به درون پاکت می رود و یک ساندویچی برمی دارم.
از آیینه نگاهم می کند و می گوید:
_ببخشید نمیدونستم چی میخورین، همون سوسیس گرفتم.
تشکر می کنم و می گویم:
_همین خوبه.
توی ماشین ساندویچ مان را می خوریم و به طرف خانه ی حاج آقا به راه می افتیم.
توی راه یک لحظه نگاهم را به آیینه می دهم که او هم سریع نگاهم را روی هوا می قاپد.
از پیوند نگاهمان چیزی نمی گذرد و با لبخند چشمانم را به جایی دیگر مشغول می کنم.
به کوچه شان که می رسیدیم شروع می کند به بوق زدن و ظهیر، محمدرضا و علیرضا از خانه بیرون می دوند و دور ماشین می چرخند.
خنده هر دومان بلند می شود و بچه ها هم شادمان دنبالم می آیند.
مرتضی می ایستد و پیاده می شویم.
علیرضا و محمدرضا را در آغوش می گیرم و اما ظهیر هنوز از من خجالت می کشد.
مرتضی با سنگ ریزه به در می زند و یاالله می گوید.
در را هل می دهد و با دست اشاره می کند.
_بفرمایین، شما اول برین.
از خجالت سرم را پایین می اندازد و چشم می گویم.
توی حیاط، حاج آقا به استقبالمان می آید و به داخل راهنمایی مان می کند.
وارد خانه که می شوم، زهرا و زهره دورم را می گیرند و حاج خانم و حمیده کِل می کشند.
دیگر خنده ام را نمی توانم پنهان کنم و مدام با همان خنده هیس هیس می کنم.
حمیده گوشش بدهکار نیست و با کِل مرا وارد اتاق می کند.
بساط چای و میوه را جلویم می گذارد و حمیده می گوید:
_سریع بخور که مونس خانم میاد.
با تعجب می پرسم:
_مونس خانم کیه؟
چشمکی می زند و می گوید:
_عروسیته دختر! یه آرایشگر نباید باشه، یه دستی به صورتت بکشه؟
امان از دست حمیده! کلی نقشه برایم کشیده است و من خبر ندارم.
مرتضی وارد نمی شود و فقط از پنجره می بینم با حاج آقا بیرون می روند.
چایم را که می خورم مونس خانم هم از راه می رسد، تبریکی به من می گوید و چایش را می خورد.
بهش می خورد سی و خورده ای باشد، خال وسط پیشانی اش اولین چیزی است که توجه ام را جلب می کند.
حمیده با ایما و اشاره به من می فهماند چادرم را در بیاورم.
چادرم را به دستش می دهم که مونس خانم چشمانش را ریز می کند و همچین توی صورتم زل می زند که انگار چیزی در من گم کرده!
نگاه سنگینش را نمی توانم تحمل کنم و جایی دیگر را نگاه می کنم.
مونس خانم رو به من می گوید:
_بی زحمت روسری تو هم دربیار که کارمو شروع کنم.
حمیده با گذاشتن چشمانش روی هم کارش را تایید می کند و با اکراه روسری ام را در می آورم.
موهای پر پشت و خرمایی ام را که می بیند، لبخندی می زند و می گوید:
_یه بافت قشنگ برات درس می کنم.
می خواهد موهایم را شانه بزند که خودم پیش قدم می شوم و بعد شروع می کند به بافتن.
یک بار از سمت چپ شروع می کند، یک بار از سمت راست و از کارهایش گیج می شوم با خودم می گویم یعنی آخرش چه می شود؟!
به زهرا که عصای دستش است می گوید که آب قند بیاورد تا مو پیچ بخورد.
اخم می کنم و می گویم:
_آب قند که موهامو کثیف میکنه!
هیسی به من می گوید و ادامه می دهد:
_نگران نباش خیلی نمیزنم.
زهرا می آید و کارش کمی بعد تمام می شود.
دوست دارم خودم را نگاه کنم که مونس خانم می گوید بعد از اتمام کار خودم را ببینم.
بعد از آن که صورتم را تر و تمیز می کند می خواهد آرایش کند که می گویم:
_من از آرایش زیاد خوشم نمیاد!
لبخندی می زند و می گوید:
_منم زیاد آرایشت نمی کنم، این صورت بدون آرایشم خوشگله!
تشکر می کنم و سرگرم کارش می شود.
از بس سرم را نگه داشته ام، گردنم درد می گیرد. حمیده لباس هایم را از کاغذ در می آورد و آویز می کند.
حاج خانم از سلیقه ام تعریف می کند و با پایین رفتن خورشید، خونابه ای آسمان را فرا می گیرد.
با غرغرهای من، مونس خانم بساطش را جمع می کند و آیینه را به دستم می دهد.
آیینه را جلوی صورتم می گیرم و با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی می زنم و تشکر می کنم.
حمیده لباس هایم را می آورد و می گوید تا مرتضی نرسیده بپوشم.
لباس ها را می گیرم و در اتاق انباری میپوشم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊